23/11/2010
دلم برای تنهایی تنگ شده است. داستایوفسکی می گفت بدترین و غیر قابل تحمل ترین مشخصه ی زندان این است که نمی توان تنها بود. حالاست که میبینم چه درست می گوید. روزگارم در شلوغی می گذرد و با حسرت تنهایی. همیشه کسی در کنارم هست. همیشه نمی توانم با خودم خلوت کنم. چقدر دلم تنگ است برای نیم ساعتی خلوت با خودم، بغض از گفته ها و اندیشه هایم، گریه از کوچکی و عظمت خودم.
من هم مدتی است در زندانم. همیشه کسی کنارم هست بدون اینکه با من باشد. همه اش در حال شوخی یا صحبت یا درس یا ... و همه در مقابل حرف های تنهاییم خزعبل! با همه حرف می زنم ولی چقدر دلم تنگ است که نیم ساعتی با خودم حرف بزنم. برای خودم بی ارزش تر شده ام. خودم درونیم از خزعبلاتی که این خود دیگرم می زند اصلا راضی نیست.
آه تنهایی چقدر مشتاق حضورت هستم. چقدر دلتنگت هستم.