پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۸

به همین سادگی

 12.10.2009-12:24am


 
به این دوتا پست قبلی ام که نگاه می کنم می فهمم که چقدر داغون بودم. چقدر بد نوشتم. چه حال و هوای بدی. چقدر بی حوصله بودم این روزها.
و اما امروز؛...
ساعت 11 صبح از خواب بیدار شدم. ناشتا رو مثل هر روز خوردم. خزعبلاتم رو ریختم توی کوله، سوار موتورم شدم و راه افتادم به سمت دانشگاه. خیابونها چقدر خلوت بود ولی تعجب نکردم چون حتی نمی دونستم امروز چند شنبه است. همین قدر می دونستم که تعطیل نیست.
رسیدم به دانشگاه و رفتم برای انجام کار اداری دوستم. در بخش آموزش دانشجوهای بین الملل. اونجا یک ایرانی هم کار می کنه ولی به سراغ اون نرفتم. خوشم نمیاد. اینقدر انگلیسی بلدم که کارم رو راه بندازم. کارم راه نیفتاد چون مسیولی که باید فرم رو تایید کنه تا جمعه نمیاد. یه کار دیگه هم داشتم که مهم نبود ولی انجام شد.
بعد، حدودای ساعت 12:30 بود که به بانک رسیدم. یعنی موتورم رو در پارکینگ کتابخونه گذاشتم و پیاده به سمت آمفی تاتر مرکزی که بانک پشت اون هست برگشتم. آخه مسیرها همه یک طرفه هست و اگه با موتور می رفتم بانک، همه ی دانشگاه رو باید یه دور نجومی می زدم. رفتم بانک برای فعال کردن سرویس اینترنتی حسابم. بعد از حدود یک سال. انجام دادم و برگشتم سمت آمفی تاتر.
در راه یکی از بچه های عراقی رو دیدم و خوش و بش و احوال پرسی و اینکه هنوز نمرات اعلام نشده و اینکه تا چند روز دیگه یه سر میاد خونه ام و اینکه در Facebook همدیگر رو add کنیم. این رفیق ما کمی در باره ی اسلامش تعصب داره و من هم چند باری سر به سرش گذاشتم. شکایت می کرد از اینکه چرا دخترهای ایرانی فلان و بحمان و من هم گفتمش بگو کدومشون چشمت رو گرفته تا برم باهاش صحبت کنم. واینکه یه بار نمی دونم چی شد که سر کلاس Applied Mechanic با بچه ها که صحبت می کردیم حرف عقد موقت شد و به قول عرب ها "متعه". که این رفیقمون گفت که "حرام، حرام"! و من هم کلی بحث و استدلال که نه بابا و اگه برای من یکی موقعیتش پیش بیاد ردش نمی کنم. امروز هم باز بحثی و شوخی یی. و همه به انگلیسی. و چقدر دلخورم از اینکه چرا من ایرانی و یک عراقی با این همه مشترکات فرهنگی و دینی مذهبی باید با هم انگلیسی صحبت کنیم. اون هم منی که در خوزستان زندگی کردم.
خداحافظی و بعد رفتم به لوازم التحریر فروشی. و خرید یک تقویم 2010 و برد طراحی. و از اونجا هم به سمت کتابخونه. و کتابخونه خلوته خلوت. و مزین شده به گل و بوته و فرش قرمز پهن شده برای نمی دونم کی؟! طبقه ی 3.5 رو هم که معمولا اونجا میشینم به هم ریخته بودن و داشتن آماده می کردن برای نمی دونم چه مراسمی. رفتم به طبقه ی سوم. و عکس های منتخب مسابقه ی عکاسی رو گذاشته بودن و چه جالب بود و دور از انتظار. بعد رفتم به آخرین میزو زیر تابلوی محبوبم نشستم. همون تابلوی ون گوگ. و به همین بهانه بساطم رو در آوردم و اولین اسکیسم رو در دوره ی جدید خود آموز طراحیم کشیدم. که با اینکه سخت بود ولی حال داد. میزم رو عوض کردم به دنبال برق برای لپ تاپ. و اول یه ایمیل برای دوستم که کارش انجام نشده. و بعد نوشتن خزعبلی برای وبلاگم.
سرد بود و من هم فقط با یک لباس نازک. و ساعت تقریبا 3 بود که گرسنه شدم. یعنی نشدم ولی به بهانه ی گرسنگی جمع کردم و رفتم به سمت رستوران عربی کالج 11 که بسته بود. از اونجا به سمت رستورانهای کالج 12 که همیشه هستن و با غذای ارزون. تنها مشکلش جمعیت میلیونی گربه هاست که کمی مور مورم میکنه. به اون هم دارم عادت می کنم. یه غذای مالایی به 3 رینگیت و 1 رینگیت هم نوشیدنی. و اومدم سمت خونه.
از وقتیکه از کتابخونه زدم بیرون حالم داغون شده بود. بی حوصله. حتی به سختی نفس می کشیدم. اومدم خونه. تا به خونه برسم، داغونه داغون شده بودم. طبق معمول اول لپ تاپ رو روشن کردم و بعد یه آبی به دست و صورتم زدم. Facebook ام رو باز کردم. دیگه حوصله ی اون رو هم ندارم. قبلا هم که چک می کردم به خاطر یه دوست تازه بود که دیگه اون هم نیست. دو قسمت از فیلم لیلا رو دانلود کردم. خیلی خوابم میومد. خوابیدم. برای یک ساعت.
با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم. همه ی بدنم درد می کرد. از گردنم تا مچ دستهام و پاهام. به هر مصیبتی بود بلند شدم. می دونستم دوای این درد بدن و درد بی حوصلگیم چیه. شرت ورزشی و کفش هام رو پوشیدم و به سمت فاز بغلی که وسایل ورزشی داره راه افتادم. فاصله کوتاه بود ولی همون چند فشار اولی به پاهام، حال آوردم. به اونجا که رسیدم دیدم وسایل همه اشغاله. برگشتم و از نگهبانی کلید زمین تنیس خودمون رو گرفتم. رفتم اونجا. شب شده بود و من هم چراغهای زمین رو بلد نبودم روشن کنم. حس برگشتن و پرسیدن هم نبود. نور برای دویدن دور زمین کافی بود. در همون تاریکی دلچسب پنج دور اول رو زدم. بعد از هر دور با صدایی که از ته گلوم در میومد می شمردم؛ یک، دوه، سه، چها، پن. مثل "طعم گیلاس" که دیشب دیده بودم. بعد از پنج دور کمی نرمش و بعد پنج دور دیگه. در اون هوای گرم هوس کردم که بعدش استخر هم برم ولی انرژی زیادی می خواست و منصرف شدم. در رو بستم و برگشتم که کلید رو تحویل بدم که همون پایین یکی از نگهبانها رو دیدم و کلید رو بهش دادم. بهش گفتم که بلد نیستم چراغ ها روشن کنم. نگفت انگلیسی بلد نیست، از من پرسید که مالای بلدم یا نه؟ گفتم نه. و با زبون ایما و اشاره فهموندمش "چراغ ها". که دوباره با هم رفتیم و بهم نشون داد. تشکر کردم و اومدم خونه.
چند تا سوسیس برای شام در آوردم که یخشون وا شه. و رفتم و یه دوش با آب ولرم و چقدر آروم شده بودم. هیچ اثری از اون بی حوصلگی نمونده بود. طرح این نوشته رو هم همونجا ریختم. با چندتا نکته و تیکه ی قشنگ که دیگه یادم نیست که بنویسم.
از حمام در اومدم. رفتم به آشپزخونه و مشغول درست کردن "معجون" شدم. غذای ابداعی خودم. پیاز خرد شده و سیب زمینی خرد شده و سوسیس خرد شده رو در قابلمه می ریزی و آب و نمک و فلفل و زردچوبه و باز هم فلفل و رب گوجه و سس فلفل و میذاری برای پختن. با حداقلِ روغن. و در این بین رفتم برای نماز. و خوندم. و نماز نسبتا خوبی خوندم. شام خوردم و ظرفهام رو شستم و اومدم و شروع کردن به نوشتن.
آنقدر بی حوصله بودم که فراموش کرده بودم دارم پوست می ندازم و همین خودش باعث حملات روحی گاه و بی گاهِ اینجوری میشه. و همین نشون میده هنوز به بلوغ نرسیدم. که اگه برسم حملاتم هم پریودیک و منظم خواهد شد. به هر حال، از صبحی که اونقدر داغون بودم به اینجا رسیدم که الان کاملا خوبم و آروم. آرومه آروم. به همین سادگی.

پی نوشت:
1-مدت ها بود از نوشتن لذت نبرده بودم. و چیز به درد بخوری هم ننوشته بودم. و همه هم کوتاه. برای همین هم این نوشته رو اینقدر طولانی کردم. داشتم لذتم رو طولانی تر می کردم.
2- می خواستم بعد از نماز قرآن رو باز کنم ببینم چی میاد. ولی نکردم. ترسیدم. اگه مثل آل احمد برام سوره ای مثل توبه میومد،...!
3-یکی از عکسهای برگزیده در مسابقه رو هم اینجا گذاشتم. نوشته ی روی کاغذی که دست دخترست بخونید. جالبه!





هیچ نظری موجود نیست: