چهارشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۰

از گریستن نهراسیم- نوشته ای از مسیح علینژاد

از گریستن نهراسیم
***
زن لیبیایی مقابل دوربین ها فریاد می زد که به او تجاوز شده است، صدایش در گوش جهان پیچید و بیشتر از صدای آن همه انسان که کشته شدند، انگار گریه های او قذافی را رسوای جهان کرد....برایش گریه می کنم، همپایش گریه می کنم....

مرد سوریه ای را با صورتی خونین روی زمین می کشند و من میان آن همه کلمات عربی هیچ نمی فهمم اما برایش گریه می کنم، همپایشان گریه می کنم....

بعد از خواندن مصاحبه ی مادر دستفروش تونسی که خود را آتش زده بود و شد دلیلِ خیزشِ خاورمیانه، در خود گریه می کنم وقتی پیرزن می گوید خوشحال است از اینکه مرگ فرزندش موجب انقلاب و بیداری در خاورمیانه شده است....

بعد از هر مصاحبه با خانواده ای که عزیزش را در کهریزک، کفِ خیابان، بر چوبه ی دار و یا در شب سور و بزمِ آخرین چهارشنبه ی سال و در جای جای جای ایران انگار کشته اند گریه می کنم وقتی که او مجبور است مو به مو در مصاحبه اش شرح دهد زخم هایی که دیده است و یا از جنازه ای که هیچگاه تحویل نگرفته است...

همیشه بعد از هر مصاحبه پر از اضطراب می شوم که مبادا نا امن شوند، وقتی برادر صانع ژاله بعد از مصاحبه با صدای آمریکا دستگیر شد، ترسیدم از اینکه اگر مصاحبه اش با من بود، چقدر باید فشار را تحمل می کردم و چقدر باید گریه می کردم.....خلاصه دلیل برای گریه آنقدر زیاد است که گاهی بی دلیل هم گریه می کنم. با دیدن یک گربه ای که می شلد، با دیدن پیرزنی که زیادی قوز کرده است، هر چیزی به سادگی آب خوردن می تواند اشکم را در بیاورد. بیماری است، افسردگی است، هر چه است روزی دست کم چند وعده می نشینم یک دلِ سیر گریه می کنم و فکر می کنم حال خیلی ها مثل حال من است .....به اندازه ی تمام دریاهای خاورمیانه اشک ریخته ایم این سال و هنوز هم هوای خانه و خاور سنگین است انگار.

با صورتی که کج و معوج و زشت شده است از گریه و از ابهتِ مادرانه هم به شدت کاسته است می گویم: دو دقیقه، فقط دو دقیقه فرصت بدی توپ توپ می شوم....

ـ توپ توپی، چون بلدی گریه کنی، به گلدونِ گلی که برایت خریدم کمی آب بده، قول می دهم حال تو و حال آن گلی که یک هفته به آن آب نداده ای یکجا خوب می شود، اصلا هر وقت گریه داشتی برو پای گلدون و ببار....

...و این اولین هدیه و تنها هدیه ای است که از پسرکِ همه ی رویاهایم گرفته ام. یا من مادری نیمه بوده ام یا کسی نبود که به او یاد بدهد باید گاهی برای مادر، سنگ خیابان باشد یا برگ افتاده بر زمین را به عنوان هدیه به خانه آورد؛ ببین چه معجزه می کند....

حالا هر وقت گریه دارم، هر وقت بغض دارم، هر وقت بی قرارم یاد این می افتم که باید به این گلِ زیبا که عضو جدید خانه ی دو نفره ی ماست هم آبی برسانم که نخشکد....گریه هم طراوتِ جان من است، از گریستن نهراسیم گاهی آرام برخویش و در خویش بباریم تا روحمان زلال و تازه شود. آنچه باید رخت بربندد گریه های آلوده به ریایی پای منبر و مناره است اما بر راز اندوهِ برآمده از غم و دردِ صادقانه، بر گریستِن با خود و در خویش خرده نباید گرفت، جهان هیچگاه خالی از درد نمی شود که خالی از اشک بخواهیم اش. خنده و گریه به یک اندازه قابل ستایش اند و زیبا چنان که آب و آتش.

و سید علی صالحی انگار ما را تکرار می کند در کلمه به کلمه ی این شعر:

از خانه که می آیی تحملی طولانی بیاور

یه دستمال سفید ، پاکتی سیگار ، گزینه شعر فروغ

و تحملی طولانی بیاور

احتمال گریستن ما بسیار است....

پی نوشت:
حسین پناهی نازنین در اول کتابی که از او به هدیه دارم نوشته است:

به دختری با موهای وزوزی که زود گریه می کند، زود می خندد و همیشه از کفش هایش ناراضی است.

جمعه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۰

دوچرخه

3.25.2011
بیخود نمیگن آدم رو سگ بگیره ولی جو نگیره. البته خیلی هم جو گیری نبود. بالاخره باید شروع می کردم. ولی شاید نه اینطور. با یه کوله پشتی شش کیلویی. و یه شکم پراز ناشتا. و نه وقتیکه با دنده ها بلد نیستی کار کنی. همین جوری ها میشه که کنار پیاده رو ولو میشی و بالا میاری هر چی رو خورده بودی. درس اول اینکه هیچوقت با شکم پر سوار دوچرخه نشو. حداقل نه با یک عالم بار و چرخ های کم باد. اون هم در مسیری که بیشترش سربالایی باشه.
چند وقتی میشه که صبح ها زودتر از خواب بیدار میشم. علتش رو فهمیدم. دمای کولر رو که بیشتر کنی؛ یعنی بجای 25 بزرای روی 26، کلی در بیدار شدنت توفیر ایجاد می کنه. مثل همیشه یه صبحانه مفصل. حوصله دوش گرفتن نداشتم. موهات که بلند بشه، خشک شدنشون هم میشه مصیبت عظمایی برای خودش. اینقدر که از دوش صبح گاهی پشیمونت می کنه. دوچرخه رو برداشتم با آسانسور بردم پایین. یعنی دم در آسانسور که رسیدم خودش باز شد و کارگر میانسالی که راهروها رو تمیز می کنه اومد بیرون. افسوس که زبون همو نمی فهمیم وگرنه بهش می گفتم که لبخندهاش رو به اندازه های لبخندهای یک مادر دوست دارم.
درس دوم اینه که پدال ها رو نباید برعکس بچرخونی چون زنجیر رو در میبره. ولی خوشبختانه جا زدن زنجیرش کار ساده ای بود. جاش انداختم و یه دوری در خود مجتمع زدم و بعد حرکت کردم به سمت دانشگاه. اول مسیر سرپایینی بود و کلی حال داد. اوایل صبح و جنگل و پرنده و باقیش رو دیگه خودتون بخونید. خوب بود تا اینکه به سربالاییش رسیدم. بیشتر مسیر همینجوریه. شیب نسبتا تندی داره. سربالایی رو که تموم کردم دیدم دیگه نمی کشم. فشارم افتاده. همونجا زدم کنار و روی پیاده رو به یه صندوق تقسیم برق تکیه دادم و پاهام رو کشیدم. حالم واقعا بد بود. به شدت احساس می کردم می خوام بالا بیارم ولی نمی دونم چرا سعی می کردم جلو خودم رو بگیرم. یعنی با اینکه می دونستم بالا آوردن راه علاجم هست ولی زور بیخود می زدم. تا اینکه همونجا بالا آوردم. روی پیاده رو. اصلا خوشم نیومد که پیاده رو گثیف کردم. ولی خب با بارون اول شسته میشه!
مرده ی اعتماد به نفس خودم هستم. از وسط های راه دستم اومده بود که اینجوری نمی شه. منتها بیخیالش نشدم. القصه اینکه بعد کمی که حالم جا اومد، دوباره راه افتادم. در دانشگاه هم سر یه ایستگاه اتوبوس ایستادم و نفسی چاق کردم. گمونم یه چرت کوچیک هم زدم همونجا. خوابم تو دستمه!  و بعد هم رفتم دانشکده. دوچرخه رو همونجا به یه میله قفل کردم. آبی به سر و صورتم زدم . یه کوکا خریدم. شنیده بودم برای حال و روزکسانی مثل من خوبه.
شاید دوچرخه رو بزارم فعلا دانشگاه بمونه. نمی دونم. ولی بیخیال دوچرخه سواری نمی شم.

دوشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۹

ترس و لرز

3.14.2011

در ایمان، فرد خدای انسانها را تو خطاب می کند و در رابطه ی خصوصی با او قرار دارد. فرد به عنوان فرد در رابطه ای مطلق با مطلق وارد می شود. این همان حیطه ی تنهایی عظیم است؛ با همراه نمی توان به آن وارد شد، در آن هیچ آوای بشری شنیده نمی شود؛ هیچ چیز نمی تواند در آن تعلیم یا تبیین شود. از این پس وسوسه همانا اخلاق، یعنی کلی، است. همچنین، در حالیکه که قهرمان تراژدی می تواند خود را بیان کند، همسرایان و اشخاص دیگر را شاهد بگیرد شهسوار ایمان جز برای خدا و جز برای خویش عمل نمی کند؛ او از وساطت سرباز می زند؛ او نمی تواند سخن بگوید زیرا این به معنای ترجمه ی خویش به زبان و بنابراین به امر کلی است. او نمی تواند در کسی که ناظر اوست جز احساس خوف مذهبی، و نه احساس ترحم، برانگیزد. می توان گفت حتی نمی تواند با خودش سخن بگوید. (ص12)

ایمان با خدا زورآزمایی می کند، اما با بی قدرتیش خدا را خلع سلاح می کند. در لحظه ی، آنجا که امید برایش محال جلوه می کند –اما با این همه آنرا انکار نکرده است –شهسوار ایمان چشمانش را می بندد. انسان به تمامی فهمش بدرود می گوید و با همه ی ناتوانیش خود را به خدا تسلیم می کند.
مومن در شکستش پیروزیش را می یابد. شور نگون بختانه اش سعادتش خواهد شد. او بگونه ای شگفت انگیز با ناشناخته، که در آغاز همچون مرزش با آن تصادم می کرد، متحد می شود. در لحظه ی اوج، هر آنچه از آن دست شسته بود به او باز پس داده می شود –زیرا که به محال باور دارد. (ص19,20)

آنگاه برای لحظه ای از او روی برگرداند و هنگامیکه اسحاق دوباره چهره ی ابراهیم را دید دگرگون شده بود، نگاهش بی رحم و چهره اش خوفناک بود. او گلوی اسحاق را گرفت، او را بر زمین افکند و گفت: «ای پسر نادان، پنداشته ای که من پدر توام؟ من یک بت پرستم. پنداشته ای که این عمل خواست خداست؟ نه، میل من است». آنگاه اسحاق لرزید و در اضطراب خویش بانگ برآورد: «ای خدایی که در آسمانی، بر من رحم کن. خدای ابراهیم بر من رحم کن. اگر پدری در زمین ندارم تو پدر من باش!» اما ابراهیم زیر لب با خود زمزمه کرد: «ای خدایی که در آسمانی، از تو سپاسگذارم. برای او آن به که مرا یک هیولا بداند تا که ایمان به تو را از دست بدهد.»
وقتی کودک باید از شیر گرفته شودمادر پستان خویش سیاه می کند، زیرا شرم آور است وقتی پستان بر کودک ممنوع است پستان لذیذ باشد. بدین گونه کودک گمان می کند که پستان دیگرگونه شده اما مادر همان است،  و نگاهش همچون همیشه عاشقانه و مهربان. خوشا به حال کسیکه به وسیله ای وحشتناکتر برای از شیر گرفتن کودک نیاز نداشته باشد. (ص37)

از ابراهیم هیچ آوای ندبه بر نمی خیزد. ندبه کردن انسانی است، گریستن با آن کس که می گرید انسانی است، اما ایمان داشتن بزرگتر است و نظاره ی مومن آمرزش بخش تر. – زمان می گذشت، امکان باقی بود و ابراهیم ایمان داشت؛ زمان می گذشت، امکان نامحتمل شد و ابراهیم ایمان داشت.
غم خوردن انسانی است، غمخواری با آنانی که غم می خورند انسانی است، اما ایمان داشتن بزرگتر است و نظاره در مومن آمرزش بخش تر. از ابراهیم هیچ غم آوایی برجا نمانده است. او مویه کنان روزهایی را که سپری می شد نمی شمرد، او با نگاه مظنون به سارا نمی نگریست و نمی ترسید مبادا پیر شود، او سیر خورشید را متوقف نکرد تا سارا و همراه با او انتظارش پیر نشود.
اگر تزلزل به ابراهیم راه می یافت انتظار فرو می گذاشت. اگر به خدا گفته بود: «چه بسا که اراده ی تو بر این قرار نگرفته باشد، از این رو من آرزوی خویش فرو می گذارم. این یگانه خواست و شادی من بود. روح من صادق است و از اینکه تو این را از من دریغ کردی هیچ بدگمانی در دل پنهان ندارم» باز هم فراموش نمی شد و بسیاری را با سرمشق خویش نجات می داد اما دیگر پدر ایمان نبود. زیرا آرزو وانهادن بزرگ است، اما بر آن استوار ماندن پس از وانهادن آن بزرگ تر است، به دست آوردن امر ابدی بزرگ است، اما بر امر زمان مند استوار ماندن پس از وانهادن آن بزرگ تر است.
آن کس که همیشه در آرزوی بهترین چیز است سرخورده از زندگی پیر می شود، و آن کس که همیشه مهیای بدترین چیز است زود هنگام پیر می شود، اما آن کس که ایمان دارد جاودانه جوان می ماند. (ص 42 تا 44)

من به هیچ روی ایمان ندارم، طبیعت به من سری زیرک بخشیده است و چنین کسی همواره در انجام دادن حرکت ایمان با دشواری عظیمی روبه روست؛ هر چند هیچ ارزش فی نفسه ای برای این دشواری، که غلبه بر آن یک سر هوشمند را فراتر از نقطه ای می برد که ساده ترین و عامی ترین فرد با سهولت بیشتری به آن می رسد، قایل نیستم. (ص56)

فلسفه نمی تواند و نباید ایمان بیافریند، بلکه باید خودش را درک کند و بداند چه چیزی را بایستی بی کم و کاست عرضه نماید، و به ویژه نباید با وادار کردن مردم به هیچ دانستن چیزی آنان را فریبکارانه از آن دور سازد. من با پیچ و خم های زندگی و مخاطرات آن ناآشنا نیستم، من از آنها وحشتی ندارم و بی باکانه با آنها روبه رو می شوم. (ص57) 

آن کس که خدای را بدون ایمان دوست می دارد به خود می اندیشد، اما آن کس که خدا را مومنانه دوست می دارد به خدا می اندیشد. (ص61)

مردم معمولا به اکناف عالم سفر می کنند تا رودها و کوه ها، ستارگان تازه، پرندگانی با پروبال کمیاب، ماهیان عجیب الخلقه، و نسلهای عجیبی از انسانها را سیاحت کنند. آنان خود را به بهتی حیوانی تسلیم می کنند که به وجود خیره می شود و گمان می کنند چیزی دیده اند. من به این چیزها علاقه ای ندارم. اما اگر می دانستم شهسوار ایمان کجا زندگی می کند، پای پیاده به زیارتش می شتافتم. زیرا به این شگفتی به طور مطلق علاقمندم؛ آنی از او جدا نمی شدم؛ هر لحظه حرکات او را زیر نظر می گرفتم، خود را مادام العمر ایمن می دانستم و اوقاتم را به دو قسمت یکی برای نگریستن به او و دیگری برای عمل کردن به حرکات او تقسیم می کردم، و همه ی زندگیم را به ستایش کردن او می گذراندم. (ص63)


پسر جوانی عاشق یک شاهزاده خانم می شود و این عشق همه ی محتوای زندگی او را تشکیل می دهد، با این همه اوضاع به گونه ای است که این عشق نمی تواند تحقق یابد، نمی تواند از ایده آل به واقعیت تبدیل شود. برده های بینوا، وزغ هایی که در باتلاق زندگی گرفتار شده اند طبیعتا می گویند: «چه عشق احمقانه ای!». بیوه ی پولدار آبجو فروش نیز می تواند همسری همان قدر خوب و شایسته باشد. بگذارید آنها آسوده خاطر در باتلاقشان غار غار کنند. شهسوار تَرک نامتناهی به آنان اعتنا نمی کند؛ او از عشق خود، حتی در مقابل تمام افتخار جهان، دست نمی کشد. او احمق نیست. نخست اطمینان دارد که عشقش به راستی تمام محتوای زندگی او را تشکیل می دهد و روحش چنان سلامت و مغرور است که کم ترین چیزی را به مستی و تصادف وا نمی گذارد. او جبون نیست، نمی ترسد ار اینکه عشق را در مرموزترین، در پنهان ترین اندیشه هایش راه دهد، از اینکه بگذارد چنبره های بیشمارش را به دور هر رشته از آگاهیش بپیچد؛ و اگر عشق به عشقی ناخوشبخت تبدیل شود دیگر هرگز قادر نخواهد بود از آن جدا شود. او از اینکه بگذارد عشق در هر عصبش به لرزه در آید خلسه ای لذت آور احساس می کند، با این حال روحش همانند روح مردی که جام زهر را سرکشیده و نفوذ عصاره ی آنرا در هر قطره ی خونش احساس می کند آرام است –زیرا این لحظه، لحظه ی مرگ و لحظه ی زندگی است. وقتی بدین گونه عشق را به تماما جذب کرد و خود را در آن غوطه ور ساخت باز هم چندان صبور هست که همه چیز را بیازماید و در همه چیز خطر کند. (ص67)

این شهسوار نخست باید توان آنرا داشته باشد که تمام محتوای زندگی و همه ی معنای واقعیت را در یک خواست واحد جمع کند. اگر انسان فاقد این تمرکز، این فشردگی، باشد، اگر روح او از آغاز در کثرت پراکنده باشد هرگز به نقطه ی انجام این حرکت نخواهد رسید. (ص68)

او این راز بزرگ را دریافته است که حتی در عاشق بودن نیز باید خود بسنده بود. او دیگر بگونه ای متناهی به کارهای شاهزاده خانم توجه نمی کند و همین ثابت می کند که او حرکت نامتناهی را انجام داده است. در اینجا فرصت آنرا داریم که دریابیم آیا حرکت شخص راستین است یا دروغین. کسی بود که او نیز گمان می کرد حرکت را انجام داده است اما با گذشت زمان و با تغییر رفتار شاهزاده خانم مثلا ازدواج او با یک شاهزاده- روح او نیز قابلیت ترک را از دست داد. از اینجا دریافت که حرکت را بدرستی انجام نداده است، زیرا آن کس که حرکت ترک را به گونه ای نامتناهی انجام داده باشد به خود بسنده است. (ص71)
ایمان هیجانی زیباشناختی نیست، بلکه بسی عالیتر است، درست بدین خاطر که ترک را پیش فرض می گیرد؛ ایمان غریزه ی بی واسطه ی قلب نیست بلکه پارادوکس زندگی است. (ص74)

پارادوکس ایمان... پارادوکسی که می تواند از یک جنایت عملی مقدس و خداپسندانه بسازد، پارادوکسی که اسحاق را به ابراهیم باز پس می دهد، پارادوکسی که هیچ استدلالی آنرا نمی گشاید، زیرا ایمان دقیقا از همان جایی آغاز می شود که عقل پایان می یابد. (ص81)

گرچه ابراهیم ستایشم را بر می انگیزد اما در همان حال مرا می ترساند. آن کس که خود را نفی و بخاطر تکلیف قربانی می کند، متناهی را وا می گذارد تا نامتناهی را به چنگ آورد و چنین کسی به قدر کافی ایمن است. قهرمان تراژدی یقینی را وا می گذارد تا یقینی تر را به چنگ آورد و چشم نظاره گران با اعتماد به او دوخته است. اما آن کس که کلی را وا می نهد تا چیز عالی تری را به چنگ آورد که کلی نیست، چه می کند؟ آیا ممکن است این کار چیزی جز یک وسوسه باشد؟ و اگر ممکن است، ولی فرد خطا کند چه راه نجاتی برایش ممکن است؟ او همه ی رنج قهرمان تراژدی را تحمل می کند، شادی زمینی اش را نابود می کند، از همه چیز می گذرد و شاید در همان لحظه خود را از شادی والایی، که چنان برایش گرانبهاست که می خواست آنرا به هر بهایی به چنگ آورد، محروم می کند. هر کس او را نظاره کند نه می تواند او را بفهمد و نه با اعتماد به او نگاه کند. شاید هدفِ مردِ ایمان، شدنی نیست، زیرا غیر قابل تصور است. یا اگر شدنی باشد، اما فرد خواستِ خدا را بد فهمیده باشدچه راه نجاتی برایش باقی می ماند. قهرمان تراژدی به اشک نیاز دارد و آنرا طلب می کند، و کجاست آن چشم مشتاق که چنان خشک باشد که با آگاممنون نگرید، اما کدام روح چنان سرگشته خواهد شد که بخواهد بر ابراهیم گریه کند؟ (ص87)

چیزی که مرا بزرگ می کند کاری است که انجام می دهم نه اتفاقی که برایم می افتد، و بی گمان هیچ کس بخاطر بردن جایزه بزرگ بخت آزمایی بزرگ نخواهد شد. حتی از مرد دون پایه می خواهم (ص91)

مسخره و عجیب است که درست در عصر ما، که هر کس قادر به انجام عالیترین کارهاست، شک در نامیرایی نفس می تواند چنین شایع باشد؛ زیرا اگر شخص فقط، اما واقعا، حرکت نامتناهی را انجام داده باشد به دشواری می تواند شکاک باشد. تنها نتایج شور سزاوار ایمان، یعنی قانع کننده اند. خوشبختانه زندگی در این مورد مهربانتر و وفادارتر از آن است که این خردمندان گمان می کنند، زیرا هیچ کس، حتی دون پایه ترین کسان را نیز طرد نمی کند؛ ونیز هیچ کس را فریب نمی دهد زیرا در جهان روح تنها کسی فریب می خورد که خودش را فریب دهد. عقیده ی عمومی و عقیده ی من نیز، اگر به خود اجازه ی داوری دهم، این است که خرد اعظم ورود به صومعه نیست، اما به هیچ روی بر این گمان نیستم که در زمانه ی ما که هیچ کس به صومعه نمی رود هیچ کس از آن ارواح جدی و عمیقی که در صومعه آرامش یافته اند بزرگتر است. صرف همین ایده، یعنی بار زمان را بر دوش آگاهیِ خود گرفتن، به آگاهی زمان دادن تا با کوششی خستگی ناپذیر هر اندیشه ی پنهانی را کاوش کند به گونه ای که، اگر در هر لحظه حرکت را به لطف آنچه که در انسان از همه برتر و مقدس تر است انجام ندهد، بتواند با اظطرابی هراس آور، و اگر نه به شیوه ای دیگر لااقل بوسیله ی اظطراب، کششهای تیره ای را که در زندگی هر انسانی مخفی است کشف کند، در حالیکه با زندگی در جامعه با دیگران همه ی اینها را به سادگی فراموش می کنند، به سادگی از آنها طفره می روند خود را در جذر و مد بسیاری شیوه ها حفظ می کنند و فرصت از نو آغاز کردن را بدست می آورند- آری اگر فقط همین ایده اگر با ارج شایسته نگریسته شود به نظر من قادر است بسیاری کسان را در عصر ما، که گمان می کند به اوج برین رسیده است، مهذب کند. اما مردم در زمانه ی ما چندان رغبتی به اینگونه چیزها ندارند، در زمانه ای که گمان می کند به اوج رسیده در حالیکه هیچ عصری همچون این عصر به مضحکه دچار نشده است؛ و نمی توان فهمید که چرا این عصر هنوز با تکوینی خلع الساعه قهرمانش را، شیطانی را که سرسختانه نمایشنامه ی ترسناکی را اجرا می کند که کل عصر را به خنده وا می دارد بی آنکه بداند که به خودش می خندد، نزاده است. آیا زندگی مستحق چیزی جز تمسخر است وقتی که در بیست سالگی گمان می کنند به قله ی دانایی رسیده اند؟ و با این همه این عصر کدام جنبش عالی تر را، پس از اینکه صومعه رفتن متوقف شده است، یافته است؟ آیا این یک دنیا گرایی قابل تحقیر، عافیت طلبی و بزدلی نیست که در صدر مجلس نشسته و با ذلت به آدمیان تلقین می کند که بزرگترین کارها را انجام داده اند و خائنانه آنها را از دست زدن به کمترین کاری باز می دارد. (ص131)

قهرمان تراژدی چیزی از مسئولیت وحشتناک تنهایی نمی داند. به علاوه او تسلای گریستن را در اختیار دارد همراه با کلیتمنسترا و ایفیژنی ندبه می کند –آری اشکها و گریه ها تسلی بخشند اما آه های برنیامدنی شکنجه اند. (ص147)




پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

زندگی

گفت: زندگی در زمین جریان دارد. پس برای زندگی کردن روی زمین باش.
گفتم؛ هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای؟        من در میان جمع و دلم جای دیگرست

جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۹

کلمه


من نمی دانم و درک نمی کنم که چرا انسانها به دنبال خارق العاده ها در جهان طبیعت میگردند. با بهتی سفیهانه به طبیعت می نگرند در حالیکه عالیترین معجزات و خارق ترین عادات در "کلمه" هاست. و براستی چه چیز برتر از "کلمه" است؟