جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۰

از داستایوفسکی متشکرم



8Jun2011
پس از تمام کردن هر کتاب، زندگی ای را آغاز می کنم. جنایت و مکافات داستانی بود سراسر درد و رنج و اندوه. که تن را ریش میکند  و روح را می ساید. لیکن همین نقطه ی عطف ماجراست. یا شاید بهتر است بگویم نقطه ی عطف داستایوفسکی است. مردی که تمام زندگانیش درد بود و رنج. و همین مرا به ستایش او وامی دارد. همانگونه که خود می گوید: "من در برابر تو زانو نزدم، در برابر تمام رنج و عذاب بشری زانو زدم". من نیز اینگونه در برابر او زانو می زنم.

شاید اکنون بتوانم بگویم ستایش انگیزترین بخش زندگی هر انسانی و آنچه او را تعالی می دهد رنج های اوست. آنچه از وجود انسانی که ستایش بر انگیزتر از باقی است رنج است و درد. درد ایمان. رنج ایمان. رنج عبادت. رنج سختی زندگی. رنج بیهودگی. درد مصائب. رنج تسلیم شدن.

رنجی که در جنایت نهفته بود و دردی که در مکافات آن، روایات بدیعی نبودند. توصیفات بدیعی بودند. توصیفاتی بدیع از احساس هایی کهنه و همیشگی. آنچه انسان را وامی دارد با گوشت و پوست و استخوان هم پایه ی داستان رنج بکشد تجربه ی شخصی اوست از آنچه روایت می شود. از جنایت هایی است که خود مرتکب شده و دردهایی است که با آنها مکافات پس داده. داستان شرح پیچیده تر و عمیق تری است از آنچه به کرّات دریافته ایم و تجربه کرده ایم. و هنر نویسنده در این است که شاخه ی کوچک تجربه ات را با درختی به وسعت رنج خویش پیوند می دهد و در آنی، شاخه ی کوچک رنجت به عظمتی می رسد که جلا دهنده ی روحت می شود. بیماری تنت می شود. افق دیدت می شود. سرچشمه ی جوششت می شود. منتهای حیاتت می شود. و ابتدای مماتت.

و آنچه آنرا به نهایت و در نهایت به تعالی می رساند عشق است. و چه زیبا و دلهره آور است آنگاه که رنج را با عشق در می آمیزد. از یاس زایش دوباره را تصویر می کند. از دلِ شکسته بارقه های عشق را می نمایاند. عشقی که باز هم با رنج پیوسته است. و زیبایی این عشق نیز از رنج درون اوست. شاید تنها این رنج است که می ماند...

پی نوشت: نمیدانم این ستایش رنج بود یا داستایوفسکی یا داستانش. و البته نمی دانم چگونه اینان می توانند غیر هم باشند و یکی نباشند.

گزیده های کتاب جنایت و مکافات:

مگر من حس ندارم؟ هر چه بیشتر می نوشم بیشتر احساس می کنم. به همین جهت هم می نوشم، زیرا در این نوشیدن درد و عذاب می جویم... می نوشم چون می خواهم عذاب بکشم! (ص46)

در حالیکه تبسم مرموزی بر لبانش نقش بست، اندیشید" «حالا که به کمک عقل نشد به کمک ابلیس شد!» این پیشامد به او جرات بینهایت داد. (ص125)

راسکلنیکف در ضمن که پیش می رفت با خود اندیشید «در کجا، کجا خوانده بودم که محکوم به مرگی یک ساعت پیش از مرگ می گوید یا می اندیشد که اگر مجبور می شد در بلندی یا بر فراز صخره ای زندگی کند که آنقدر باریک باشد که فقط دو پایش به روی آن جا بگیرد و در اطرافش پرتگاه ها، اقیانوس و سیاهی ابدی، تنهایی ابدی و توفان ابدی باشد و به این وضع ناگزیر باشد در آن یک ذرع فضا تمام عمر، هزار سال، برای ابد بایستد؛ باز هم ترجیح می داد زنده بماند تا آنکه فورا بمیرد! فقط زیستن، زیستن و زیستن – هر طور که باشد، اما زنده ماندن و زیستن! عجب حقیقتی! خداوندا چه حقیقتی! چه پست است انسان!» پس از لحظه ای افزود «اما آن کسی هم که او را به این سبب پست می خواند، خودش هم پست است.» (ص245)

بایست! گوش کن، به تو اعلام میکنم که همه ی شما بدون استثنا پرچانه و مزخرف گوئید. همینکه رنجی در خود بیابید، چون مرغی که در حال تخم کردن قدقد کند، شما هم گوش همه را با رنج خود می برید! حتی در این مورد هم از مولفین بیگانه دستبرد می زنید! کوچکترین اثر زندگی مستقل در شما نیست. از روغن «سپرماسنت» ساخته شده اید و بجای خون آب در رگهاتان جاری است. به هیچکدام از شما ایمان ندارم. اولین فکرتان در هر وضعی که باشید، آن است که چگونه می شود به انسان شبهتی نداشت! (ص258)

و مانند غریقی که به کاهی متوسل شود، ناگهان پنداشت که او هم می تواند زندگی کند، که زندگی هنوز در پیش است. (ص288)

ای سگان، اگر راضی نیستید، بمیرید! (ص340) 

گاهی احساس می کرد که انگار هذیان می گوید. به حال تب و لرز خوشی می افتاد. گاه با حرارت و شتاب می اندیشید: «پیرزن که مزخرف است! پیرزن که شاید هم اشتباه بود. مطلب سر او نیست، پیرزن فقط بیماری بود... می خواستم زیادتر از حد تجاوز کرده باشم... من انسانی را نکشته ام، بلکه اصولی را کشته ام! اصولی را نابود کرده ام، اما از حد نتوانستم تجاوز کنم و همچنان در آنسوی حد ماندم... کاری که توانستم بکنم کشتن بود! اما این را هم از قرار معلوم نتوانستم... اصول؟ برای چه آنوقت این احمق رازومیخین سوسیالیست ها را دشنام می دهد؟ مردم زحمتکش و تاجر برای "صلاح و سعادت عموم" کار می کنند... نه، زندگی یکبار نصیب من می شود و دیگر هرگز برایم وجود نخواهد داشت. من نمی خواهم منتظر سعادت عمومی بشوم. می خواهم خودم هم زندگی کنم و الا بهتر است اصلا زنده نباشم. خوب، پس چه؟ من فقط نخواستم از کنار مادر گرسنه ام بگذرم و یک روبل را در جیب خود محکم نگهدارم و در انتظار سعادت عمومی باشم و بگویم "من هم یک آجر برای سعادت عمومی گذاشته ام، در خود آرامش قلب احساس می کنم!..." هه، هه! آخر چرا به من راه دادید؟ من که فقط یک بار زندگی می کنم. من هم می خواهم...
و بعد ناگهان خنده ای چون دیوانگان سر داد و اضافه کرد:
آه که از نظر زیبا شناسی واقعا شپشی بیش نیستم! همین و نه چیز دیگری.(ص408)

من در برابر تو زانو نزدم، در برابر تمام رنج و عذاب بشری زانو زدم. (476)

راسکنیکف با دقت بیشتری به سونیا خیره شد و آنگاه پرسید:
-سونیا، خیلی در برابر خدا دعا می کنی؟
سونیا ساکت بود. راسکلنیکف در کنارش ایستاد و منتظر پاسخ بود.
سونیا ناگهان چشمان درخشان خود را به سویش گرداند، دستش را در دستهای خود فشرد و با نیروئی خاص، بشتاب زمزمه کرد:
-آخر بدون خدا من چه می شدم؟
جوان با خود اندیشید: «همانطور است که فکر میکردم!» سپس برای اطلاع بیشتر از او پرسید:
-خداوند در عوض با تو چه می کند؟ (ص478)

شمع مدتی بود که در شمعدان کج، داشت به آخر می رسید و در این اتاق فقیرانه قاتل و فاحشه را، که بطور شگفت آوری بر سر کتاب جاویدان به هم نزدیک شده بودند، روشن می نمود. (ص485)

چه باید کرد؟ آنچه را باید شکست، یکباره و برای همیشه باید شکست و نابود کرد، همین و بس و رنجش را هم پذیرفت. (ص487)

اکنون هیچکس بدبخت تر از تو در دنیا نیست! (ص601)

مضحک این است که یکبار سوالی برای خود طرح کردم که اگر مثلا ناپلئون جای من می بود و برای آغاز کار و راه خود تولن و مصر، و گذشتن از کوه من بلان برایش مطرح نمی بود، بلکه بجای تمام این چیزهای زیبا و عظیم فقط و فقط یک پیرزن مضحک، زن یک کارمند امور قضایی سر راهش می بود، که تازه او را هم می بایستی بکشد تا بتواند از صندوقش پولی برباید، -برای باز کردن راه زندگیش، می فهمی- آن وقت آیا او به این امر تن در می داد، اگر راهی در پیش نمی دید؟ ایا مشمئز نمی شد از اینکه راه حل مزبور بسیار مبتذل و ... و گناه است؟ (ص605)

آن وقت همه اش از خودم می پرسیدم چرا آنقدر احمقم. اگر دیگران نفهم هستند و من یقین می دانم که نفهمند، پس چرا خودم نمی خواهم عاقلتر شوم. بعد، سونیا، دانستم که اگر منتظر شوم تا همه عاقل شوند، خیلی وقت لازم است... بعد نیز دانستم که چنین چیزی هرگز نخواهد شد، مردم تغییر نخواهند کرد و کسی آنها را تغییر نخواهد داد و نمی ارزد که انسان سعی بیهوده کند! بله، همینطور است! این قانون آنهاست... قانون است، سونیا! همینطور است! و من اکنون می دانم سونیا، کسی که عقلا و روحا محکم و قوی باشد، آن کس بر آنها مسلط خواهد بود! کسی که جسارت زیاد داشته باشد، آن کس در نظر آنان حق خواهد داشت. آن کس که امور مهم را نادیده بگیرد، بر آن تف بیاندازد، او قانون گذار آنان است. کسی که بیشتر از همه جرات کند، او بیش از هر کس دیگری حق دارد! تابحال چنین بوده است و بعدها نیز چنین خواهد بود! باید کور بود که اینها را ندید. (ص609)

سونیا، خواستم بدون دلیل منطقی و جنائی، بکشم، برای خاطر خودم بکشم، فقط به خاطر خودم! (ص611)

چی؟ کشیش؟... لازم نیست... پول زیادی که ندارید؟... من گناهی ندارم! خداوند بدون کشیش هم باید ببخشاید... خودش می داند چقدر رنج برده ام! اگر هم نبخشد، مهم نیست!...  (ص632)

خوب، درد و مصیبت کشیدن هم کار خوبی است، درد بکشید. شاید میکلکا حق داشته باشد که می خواهد تحمل مصیبت کند. می دانم که باورتان نمی شود، اما زیاد فلسفه نبافید، خود را مستقیما بی هیچ تفکر به اختیار زندگی بگذارید نگران نباشید. زندگی شما را به ساحل می رساند و به روی پای خودتان قرار می دهد. (ص668)

هیچ چیز در دنیا دشوارتر از صمیمیت و صراحت واقعی نیست و هیچ چیز هم اسانتر از تملق بیجا وجود ندارد. اگر در صراحت و صمیمیت فقط جزو صدمین ان نادرست باشد، فورا ناموزونی مخصوصی بگوش می خورد و غوغایی به پا می شود. و اما اگر در تملق تمام اجزایش نادرست باشد، باز هم مطبوع است و نسبتا با لذت شنیده می شود. (ص691)

راسکلنیکف با همان حرارت ادامه داد:
-من آمده ام به شما اطمینان دهم که همیشه شما را دوست می داشتم. آمده ام به شما رک و راست بگویم که هر چند بدبخت خواهید شد، اما با این همه بدانید پسرتان شما را بیش از خودش دوست می دارد و هر آنچه درباره ام فکر میکردید: که سنگدلم و دوستتان ندارم، همه اش نادرست است. (ص724)

بد خویم، خودم میدانم. اما آخر اگر استحقاق ندارم، چرا انقدر دوستم می دارند! ای کاش تنها بودم و کسی مرا دوست نمی داشت و خودم هم هرگز کسی را دوست نمی داشتم! (ص752)

سونیا اولین کسی بود که راسکلنیکف برای اعتراف به نزدش آمده بود. هنگامیکه وجود انسانی دیگر برایش ناگزیر شد، در وجود سونیا در پی آن انسان برآمد. (ص753)

این به آن معنی است که حاضرم تمام مکافات و صلیب را بر دوش خود بگیرم، هه، هه، هه! مثل اینکه تا بحال کم رنج برده ام! (ص755)

نه، من اشکهایش را می خواستم. (ص 757)

این زن بچه به بغل تقاضای کمک دارد، عجیب است که مرا خوشبخت تر از خود می داند! (ص758)

اگر باید جام را سرکشید، یکمرتبه تا آخرین جرعه همه را باید سرکشید...  (ص760)

برای چه زنده باشد؟ چه هدفی داشته باشد؟ برای رسیدن به چه منظوری تلاش کند؟ زنگی کند تا فقط وجود داشته باشد؟ اما او که سابقا هم هزاران بار آماده بود وجودش را بخاطر عقیده، به خاطر امید و حتی بخاطر تخیلی فدا کند. تنها وجود داشتن، برای او همیشه کم می نمود. پیوسته در پی چیز بیشتری بود. شاید فقط به سبب نیروی خواسته هایش بود که در آن زمان خود را انسانی خوانده بود که بیش از دیگران مجاز باشد. (ص781)

بسیار ی از ناجیان بشری که قدرت را به ارث نبرده اند، بلکه خود آن را بدست آورده اند، می بایستی در همان نخستین گامهای خود اعدام می شدند. اما آن اشخاص گام های خود را تا سر منزل مقصود رساندند و به همین دلیل "حق" با ایشان شد، اما من به هدف نرسیدم، در نتیجه حق نداشتم به خود چنین اجازه ای را بدهم. (ص782)

در این هنگام اصلا قادر به حل مشکلی نبود، فقط احساس می کرد و بس. به جای فلسفه بافی، زندگی فرا رسیده بود و در وجدانش می بایستی چیز کاملا تازه ای بوجود آید. (ص790)

 







۱ نظر:

ناشناس گفت...

داستایوفسکی مردی کامل بود و خواندن کتاب هایش آدم را غرق در رنج می کند و اما همین جنایت مکافات انسان را از قضاوت عاجز می کند..!