دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۹

زنبور و خدا - تفقدی بر مسئله ی وجود


19July2010 

فرض کن یه زنبور هستی. شبه و چون یه جایی یه نوری دیدی، روی دیوار آشپزخونه ای نشستی. یک دفعه سایه ای رو می بینی و متوجه می شی که همه ی بدنت بوسیله ی یک چیزی کوفته شد. نمردی ولی از اون بالا میافتی روی زمین. بعدش هم دوباره یه چیزی محکم بهت می خوره و پرتت می کنه و باعث می شه مسافت زیادی روی زمین کشیده بشی.
حالا فرض کن یک انسان هستی. می خوای بری به آشپزخونه تا از یخچال چیزی برداری. می بینی که یه زنبور درشت روی دیوار آشپزخونه نشسته. دمپایی رو از پا در می آری و میزنیش. بدون اینکه فکر کنی داری کار اشتباهی انجام می دی. آخه زنبوره و ممکنه نیش بزنه. به هر حال، زنبوره از اون بالا می افته روی زمین و تو هم با پا پرتش میکنی توی بالکن.
حالا دوباره فرض کن زنبوره هستی. بعد از بیست دقیقه انرژیت جمع شده و داری به خودت میای. همه چیز یادت میاد. دستپاچه بلند میشی و نیشت رو آماده می کنی تا انتقام بگیری. تا مبارزه کنی. ولی با چی؟ نمی دونی! شروع می کنی به پرواز کردن تا دشمن رو پیدا کنی. همین جور که داری می گردی، یه توده ی بزرگ می بینی که داره جابجا میشه. برای تو مهم نیست اون چیه چون تو کارای مهمتری از توجه به یه توده ی کُند داری و باید دشمنت رو پیدا کنی. و اون توده هر چی که هست، دشمن نیست. دشمن نیست چون تو یه زنبور هستی و عقلت هم قدر عقل یه زنبوره و به همین خاطر دنبال دشمن هم قد خودت می گردی و در مخیله ات هم نمی گنجه که این توده ممکنه دشمنت باشه. بالاخره عقلت قدر یه زنبوره و دنبال زنبور یا حشره ی دیگه ای می گردی تا نیشت رو در بدنش فرو کنی. هر چی در محوطه پرواز می کنی دشمن رو نمی بینی. روی دیوار میشینی تا خستگیت در بیاد.
حالا دوباره فرض کن آدمه هستی. نشستی توی هال که می بینی دوباره سروکله ی زنبوره پیدا شد. با خودت فکر می کنی حتما محکم نزده بودمش. اینبار دیگه دخلش رو میارم. بلند میشی که بری و دمپایی رو بیاری. میبینی زنبوره روی دیوار نشست. توی دلت بهش میگی همونجا خوبه. بشین تا بیام. دمپایی رو میاری و محکم می کوبی روش. می افته روی زمین. برای اینکه مطمئن بشی مرده، یبار دیگه هم می زنیش و بعد می اندازیش توی خاکروبه. تو الان یک "جان" رو گرفتی. ولی چه اهمیت داره؟ این که فقط یه زنبور بود. یه زنبور مزاحم. یه حشره ی بی اهمیت.
دوباره زنبوره بشو تا باقی ماجرا رو بهت بگم. گفتم که نشسته بودی روی دیوار. داری با همون عقل زنبوری خودت فکر می کنی که باید حشره ای یا چیزی رو که بهت حمله کرده پیدا کنی. توی همین فکر و خیالها هستی که یه چیزی محکم می خوره بهت و لهت می کنه. دست و پاهات سست میشه و میافتی پایین. چشمات از شدت ضربه سیاهی می ره و تار میشه. همینجور که روی زمین پهن شدی و از شدت درد به خودت می پیچی، یه ضربه ی دیگه، و همه چیز سیاه میشه. تو مُردی و این پایان زندگیت بوده. البته کاری ندارم که این سیاهی، سیاه می مونه یا روشن میشه چون این بحث داستان امروزم نیست.
ما آدمها هم گاهی همدیگه رو مسئول بدبختی هامون می دونیم در حالیکه متوجه نیستیم داریم با یه عقل کوچیک و محدود همه چیز رو می سنجیم. به همین خاطر انتقام بدبختی هامون رو می خوایم از آدمهای دیگه بگیریم در حالیکه یه توده ی دیگه ای ما رو با دمپایی زده. این رو هم فقط به عنوان یه نیمچه نتیجه گیری اخلاقی داستان اینجا نوشتم. ولی مسئله فراتر از این حرفها و نتیجه گیریهاست.
 درسته که ما با خودمون فکر می کنیم عقل بشر کاملترین عقله ولی به هر صورت این فکر رو هم با همین عقل انجام می دیم. و اصلا ممکنه واقعیت در ورای عقل ما با آنچه ما واقعیت فرض می کنیم خیلی متفاوت باشه. ولی به هر حال ما با عقل زنبوری خودمون داریم فکر می کنیم که سلطان جهانیم. درحالیکه ما ممکنه برای موجود دیگه ای حکم همون زنبوره رو داشته باشیم. و اون با دمپاییش می زنه ما رو له می کنه و براش اهمیتی هم نداره چون فقط یه زنبور بی ارزش رو له کرده. یه حشره ی مزاحم.
نسبت ما با این دنیا هم می تونه همین باشه. این ما هستیم که فکر می کنیم اشرف مخلوقاتیم و صاحب جهان هستی. ولی کسی چه می دونه، شاید هم فقط یه زنبور بی ارزشیم که موجود دیگه ای در جهان هستی، که بدون اینکه براش اهمیتی داشته باشه، می زنه و ما رو له می کنه. می دونم چیزی که می گم پوچ انگارانه به نظر میاد ولی در واقع اینطور نیست. چون این همه ی ماجرا نیست. نتیجه گیری اخلاقی داستان هنوز مونده.
ما برای حل مسئله ی وجود در زندگیمون یک فرضیه یا محدودیت داریم و دو تا گزینه یا راه حل. محدودیت ما این هست که هیچ وقت نمی تونیم فراتر از ذهنمون فکر کنیم؛ یعنی همیشه جهان رو با عینکی بنام ذهن و فکر می بینیم که چون نمی تونیم این عینک رو در بیاریم، هیچ وقت نمی فهمیم آنچه به عنوان جهان می بینیم آیا همون واقعیت اصیل و حقیقی جهان هست یا نه. و در اصل این نوع نگاه ما به این محدودیت هست که نتیجه گیری ما رو شکل میده.
حالا با توجه به محدودیت گفته شده و داستان بالا دو جور میشه نتیجه گرفت. به عبارتی دو راه حل میشه پیشنهاد داد. یکیش اینه که بگیم با این وضع اسفناک فکرمون که حتی اینقدر نمی تونیم ازش مطمئن باشیم که حتی با خود ما صادق هست یا نه، و با احتمال وجود موجودات دیگه ای که ما براشون فقط یه زنبور بی ارزشیم، این دنیا واقعا پوچ و بی ارزشه. و اصلا از کجا معلوم برای خدا هم یه زنبور بی ارزش نباشیم. یه چیزی که فقط مایه ی سرگرمیش رو فراهیم می کنیم و فقط خودمون رو گول می زنیم که اینجاها خبریه! ولی در اصل همه چیز در ورای انسان پوچ و بی معنی هست. ما در این دنیا هیچ نقش قابل تاملی نداریم. و تمام این پیشرفت های علمی و فلان و بحمان هم، تنها برای ما خیلی شگرف هستن وگرنه اینها برای موجودات دیگه ی ورای ما به یه آب دهن انداختن هم نمی ارزه.
راستش، من نمی تونم وجود گزینه ی بالا رو رد کنم. ممکنه واقعا همینطور باشه. چون به هر حال ابزار ما برای تشخیص درستی یا نادرستی این گزینه بطور کامل قابل اطمینان نیست. ولی در عین حال من می گم خب چرا این محدودیت رو نپذریم؟! ما که به هر صورت نمی تونیم این محدودیتمون رو تغییر بدیم. پس بیایم به قول چاپلین در جشن این دنیا بهترین رقصمون رو انجام بدیم. همین عقل من با محدودیتهایی که داره به من میگه راهی رو انتخاب کن که بهترین نتیجه رو برات در بر داشته باشه. و از طرفی هم، من که نمی تونم ورای مغز خودم برم، پس ترجیح می دم به حرف مغزم گوش بدم و راهی رو برم که بهترین نتیجه رو برام داشته باشه. توجه کنید که اینجا پای انتخاب به میان میاد. هر چند که از همین هم بطور کامل نمی شه مطمئن بود (چون داریم با همون فکر غیر قابل اطمینان بهش نگاه می کنیم). ولی به هر حال این ظاهرا همون چیزیه که "اختیار" نامیده میشه.
خب برگردیم به بحث اصلی. حالا باید ببینم بهترین نتیجه از نظر من چیه؟ من یا می تونم جهان رو پوچ فرض کنم و دست از تلاش های روزمره ام بکشم چون دلیلی در ته این تلاشها نمی بینم. و یا می تونم پوچ نبودن جهان رو به صورت مشروط قبول کنم (مشروط به محدودیتهای فکرم). محدودیتهام رو بپذریم، در دایره ی همین محدودیتها خدا رو پیدا کنم و به نیازهای درونی خودم با تمام پستی و بلندیها و کوچک و بزرگیهاشون (در نظر فکر خودم البته) پاسخ بدم. البته شاید هم بشه جهان رو پوچ فرض نکرد و براش خدایی هم متصور نشد. تا حالا چندتا از زنبورا این فرض رو مطرح کردن و براش دلیل آوردن و زنبورهای دیگه هم رد کردن. باری، فعلا زنبورها درگیرش هستن. ولی من خودم از اون زنبورهایی هستم که جهان رو با خدا ترجیح میدم. من همین راه رو انتخاب می کنم چون یک زندگی شاد، روشن و شیرین رو ترجیح می دم به یه زندگی افسرده و بی روح. و تازه اینجوری پایان داستانم هم قشنگتر میشه.

چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹

خطای اشتباهی

این روایت یک داستان واقعی است.

خودم2: چرا اول دست چپت رو شستی؟
خودم1: اوه! حواسم نبود.
خودم1: راستی نمی دونم چند وقته دارم اینجوری وضو می گیرم. ولی اشکالی نداره. از قصد که نبوده. خدا می بخشه.
خودم2: به خدا چه ربطی داره؟ تو اشتباه وضو گرفتی. به اون چه؟
خودم1: یعنی که چه؟! پس کی باید ببخشه؟
خودم2: هیچکی. اصلا اتفاقی نیافتاده که کسی بخواد ببخشه. اتفاق نیافتاده به کسی مربوط نمی شه.
خودم2: وضوت رو درست کن و برو نمازت رو بخون.

دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۹

آنسوی تسلیم

در دامن یک دشت
در تنگنا بودیم
و میانِ دیوارِ دشمنان.
از همه جانب، از تنگناها و معابر، از قله ها و یالهای سنگی،
گیاهِ زره بر تن کینه می رویید.
زمینِ دشت، سنگی بود
و نقب زدن ممکن نبود
و پریدن، بی بال
رویای فرش سلیمان نیز، دیگر شفا نبود.
ما نگین بودیم
در حلقه ی دشمنان خویش. «آه ای نگین سلیمان...»
گفتیم: تاس بریزیم تا یکی از ما به امید گریز، پیغام و مدد، به سپاه دشمن زند.
برای مردن نوبت گرفتیم.
یکی طاس ریخت، جفت یک آمد؛ اما هنوز نگفته بودیم که چه بیاید تا کسی راهی این سفر مرگ شود.
خندیدیم، تلخ، و گفتیم: هر کس جفت یک بیاورد او سفر خواهد کرد.
آنکه بار نخستین جفت یک آورده بود خویشتن را در امان می دید.
می گفت: یک بار کمتر از دوبار است. راستی که پیامبر شده بود.
طاس ریخت و باز جفت یک آمد.
گفت که این قضا و قدر بود.
و گفتیم: ای دوست، طاس ریختن جز قضا و قدر نیست.
گفت: ولی شما با قضا همدست شدید.
راست می گفت. باور کردیم. لیک نمی دانستیم که چرا راست می گوید.
در تنگنا بودیم.
اما دوست، دوست است و مرگ، سخت.
یکی مان گفت که تا دم صبح طاس بریزیم.
آنکه بیشتر بود تن به سفر دهد.
پذیرفتیم.
شنوایی داشتیم.
طاس ریختیم. شب پر از ستاره بود و شعله ی آتش دشمنان از همه سو در دیدگان ما.
یکی اعداد را می نوشت، یکی باز می رسید و یکی نظاره می کرد.
دیگر زمان را از یاد بردیم ــ و مکان را
و روزگارمان را.
طاس ریختن، شماره کردن، باز رسیدن و نظاره کردن: این حدیث زندگی ما بود
باری گفتیم که از جمع اعداد با خبر شویم.
هر سه مساوی بودیم و صبح بود و آفتاب بود و روشنایی معطر روز.
سر برداشته بودیم که روز را ببینیم، دیدیم که فرمانروای دشمنان
بر فراز سر ما ایستاده است. گفت: بریزید! هنوز زمان باقی است.
گفتیم: عهد ما تا طلوع آفتاب بود.
خندید: امان می دهم. من یکی از شما سه تن را می خواهم.
و گرداگرد ما در پهنه ی دشت سواران دشمن ایستاده بودند؛ چون مرگ، خاموش و چون تقدیر، به ظاهر نیرومند.
ــ تا صلات ظهر در امان هستید. بریزید!
گفتیم که این دیگر جنگ نیست، بازی با "تسلیم" است.
و باز گرم شدیم و فرمانروای دشمنان ناظر بود.
چون آفتاب به میان آسمان رسید یکی از سوارانش را خواند و گفت:
از جمع اعداد هر یک مرا آگاه کن!
سوار، می شمرد و ما نگاه می کردیم به مرگ که در مکمن تصور ما می خندید.
از جمع اعداد هر یک مرا آگاه کن!
سوار گفت: هر سه یکی است.
فرمانروا فریاد زد: شما تزویر می کنید.
من برای یکی طاس خواهم ریخت.
آنکه خسته تر بود خفت و روز شب شد و شب صبح.
شمردیم، یکی بودیم.
فرمانروا به دستهای ما نگریست و به دستهای خویش.
ــ شما با قضا همدست شده اید.
دو تن از سوارانش را خواند و گفت: ما سه تن بجای شما سه تن. من فقط یکی از شما را می خواهم.
و ما گفتیم: این دیگر تقدیر نیست. آن سوی تسلیم است.
سواران، یک یک خود را آزمودند.
روزها شب شد، ماهها سال ــ و قرون به گدایی سالها آمد.
زرهِ گیاهانِ کینه پوسید
و ما هنوز در بند مانده بودیم.
برای ما طاس می ریختند. برای ما بازی می کردند و از جانب ما با سرنوشت سخن می گفتند.
دیگر حتی اندیشه ای نبود
نه گریز
نه پیغام
نه مدد
اجساد همه ی مردگان، همه ی سواران و همه ی اسبان
اجساد تمامی گیاهان کینه پوسیده، بر آن پهندشت، به تسلط بر زندگان می اندیشیدند.
ما بازی نمی کردیم
ما هر سه مرگ می خواستیم
و ما ــ پوسیده بودیم.
قرن ها بود که زنده زنده پوسیده بودیم.

نادر ابراهیمی