دوشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۹

ترس و لرز

3.14.2011

در ایمان، فرد خدای انسانها را تو خطاب می کند و در رابطه ی خصوصی با او قرار دارد. فرد به عنوان فرد در رابطه ای مطلق با مطلق وارد می شود. این همان حیطه ی تنهایی عظیم است؛ با همراه نمی توان به آن وارد شد، در آن هیچ آوای بشری شنیده نمی شود؛ هیچ چیز نمی تواند در آن تعلیم یا تبیین شود. از این پس وسوسه همانا اخلاق، یعنی کلی، است. همچنین، در حالیکه که قهرمان تراژدی می تواند خود را بیان کند، همسرایان و اشخاص دیگر را شاهد بگیرد شهسوار ایمان جز برای خدا و جز برای خویش عمل نمی کند؛ او از وساطت سرباز می زند؛ او نمی تواند سخن بگوید زیرا این به معنای ترجمه ی خویش به زبان و بنابراین به امر کلی است. او نمی تواند در کسی که ناظر اوست جز احساس خوف مذهبی، و نه احساس ترحم، برانگیزد. می توان گفت حتی نمی تواند با خودش سخن بگوید. (ص12)

ایمان با خدا زورآزمایی می کند، اما با بی قدرتیش خدا را خلع سلاح می کند. در لحظه ی، آنجا که امید برایش محال جلوه می کند –اما با این همه آنرا انکار نکرده است –شهسوار ایمان چشمانش را می بندد. انسان به تمامی فهمش بدرود می گوید و با همه ی ناتوانیش خود را به خدا تسلیم می کند.
مومن در شکستش پیروزیش را می یابد. شور نگون بختانه اش سعادتش خواهد شد. او بگونه ای شگفت انگیز با ناشناخته، که در آغاز همچون مرزش با آن تصادم می کرد، متحد می شود. در لحظه ی اوج، هر آنچه از آن دست شسته بود به او باز پس داده می شود –زیرا که به محال باور دارد. (ص19,20)

آنگاه برای لحظه ای از او روی برگرداند و هنگامیکه اسحاق دوباره چهره ی ابراهیم را دید دگرگون شده بود، نگاهش بی رحم و چهره اش خوفناک بود. او گلوی اسحاق را گرفت، او را بر زمین افکند و گفت: «ای پسر نادان، پنداشته ای که من پدر توام؟ من یک بت پرستم. پنداشته ای که این عمل خواست خداست؟ نه، میل من است». آنگاه اسحاق لرزید و در اضطراب خویش بانگ برآورد: «ای خدایی که در آسمانی، بر من رحم کن. خدای ابراهیم بر من رحم کن. اگر پدری در زمین ندارم تو پدر من باش!» اما ابراهیم زیر لب با خود زمزمه کرد: «ای خدایی که در آسمانی، از تو سپاسگذارم. برای او آن به که مرا یک هیولا بداند تا که ایمان به تو را از دست بدهد.»
وقتی کودک باید از شیر گرفته شودمادر پستان خویش سیاه می کند، زیرا شرم آور است وقتی پستان بر کودک ممنوع است پستان لذیذ باشد. بدین گونه کودک گمان می کند که پستان دیگرگونه شده اما مادر همان است،  و نگاهش همچون همیشه عاشقانه و مهربان. خوشا به حال کسیکه به وسیله ای وحشتناکتر برای از شیر گرفتن کودک نیاز نداشته باشد. (ص37)

از ابراهیم هیچ آوای ندبه بر نمی خیزد. ندبه کردن انسانی است، گریستن با آن کس که می گرید انسانی است، اما ایمان داشتن بزرگتر است و نظاره ی مومن آمرزش بخش تر. – زمان می گذشت، امکان باقی بود و ابراهیم ایمان داشت؛ زمان می گذشت، امکان نامحتمل شد و ابراهیم ایمان داشت.
غم خوردن انسانی است، غمخواری با آنانی که غم می خورند انسانی است، اما ایمان داشتن بزرگتر است و نظاره در مومن آمرزش بخش تر. از ابراهیم هیچ غم آوایی برجا نمانده است. او مویه کنان روزهایی را که سپری می شد نمی شمرد، او با نگاه مظنون به سارا نمی نگریست و نمی ترسید مبادا پیر شود، او سیر خورشید را متوقف نکرد تا سارا و همراه با او انتظارش پیر نشود.
اگر تزلزل به ابراهیم راه می یافت انتظار فرو می گذاشت. اگر به خدا گفته بود: «چه بسا که اراده ی تو بر این قرار نگرفته باشد، از این رو من آرزوی خویش فرو می گذارم. این یگانه خواست و شادی من بود. روح من صادق است و از اینکه تو این را از من دریغ کردی هیچ بدگمانی در دل پنهان ندارم» باز هم فراموش نمی شد و بسیاری را با سرمشق خویش نجات می داد اما دیگر پدر ایمان نبود. زیرا آرزو وانهادن بزرگ است، اما بر آن استوار ماندن پس از وانهادن آن بزرگ تر است، به دست آوردن امر ابدی بزرگ است، اما بر امر زمان مند استوار ماندن پس از وانهادن آن بزرگ تر است.
آن کس که همیشه در آرزوی بهترین چیز است سرخورده از زندگی پیر می شود، و آن کس که همیشه مهیای بدترین چیز است زود هنگام پیر می شود، اما آن کس که ایمان دارد جاودانه جوان می ماند. (ص 42 تا 44)

من به هیچ روی ایمان ندارم، طبیعت به من سری زیرک بخشیده است و چنین کسی همواره در انجام دادن حرکت ایمان با دشواری عظیمی روبه روست؛ هر چند هیچ ارزش فی نفسه ای برای این دشواری، که غلبه بر آن یک سر هوشمند را فراتر از نقطه ای می برد که ساده ترین و عامی ترین فرد با سهولت بیشتری به آن می رسد، قایل نیستم. (ص56)

فلسفه نمی تواند و نباید ایمان بیافریند، بلکه باید خودش را درک کند و بداند چه چیزی را بایستی بی کم و کاست عرضه نماید، و به ویژه نباید با وادار کردن مردم به هیچ دانستن چیزی آنان را فریبکارانه از آن دور سازد. من با پیچ و خم های زندگی و مخاطرات آن ناآشنا نیستم، من از آنها وحشتی ندارم و بی باکانه با آنها روبه رو می شوم. (ص57) 

آن کس که خدای را بدون ایمان دوست می دارد به خود می اندیشد، اما آن کس که خدا را مومنانه دوست می دارد به خدا می اندیشد. (ص61)

مردم معمولا به اکناف عالم سفر می کنند تا رودها و کوه ها، ستارگان تازه، پرندگانی با پروبال کمیاب، ماهیان عجیب الخلقه، و نسلهای عجیبی از انسانها را سیاحت کنند. آنان خود را به بهتی حیوانی تسلیم می کنند که به وجود خیره می شود و گمان می کنند چیزی دیده اند. من به این چیزها علاقه ای ندارم. اما اگر می دانستم شهسوار ایمان کجا زندگی می کند، پای پیاده به زیارتش می شتافتم. زیرا به این شگفتی به طور مطلق علاقمندم؛ آنی از او جدا نمی شدم؛ هر لحظه حرکات او را زیر نظر می گرفتم، خود را مادام العمر ایمن می دانستم و اوقاتم را به دو قسمت یکی برای نگریستن به او و دیگری برای عمل کردن به حرکات او تقسیم می کردم، و همه ی زندگیم را به ستایش کردن او می گذراندم. (ص63)


پسر جوانی عاشق یک شاهزاده خانم می شود و این عشق همه ی محتوای زندگی او را تشکیل می دهد، با این همه اوضاع به گونه ای است که این عشق نمی تواند تحقق یابد، نمی تواند از ایده آل به واقعیت تبدیل شود. برده های بینوا، وزغ هایی که در باتلاق زندگی گرفتار شده اند طبیعتا می گویند: «چه عشق احمقانه ای!». بیوه ی پولدار آبجو فروش نیز می تواند همسری همان قدر خوب و شایسته باشد. بگذارید آنها آسوده خاطر در باتلاقشان غار غار کنند. شهسوار تَرک نامتناهی به آنان اعتنا نمی کند؛ او از عشق خود، حتی در مقابل تمام افتخار جهان، دست نمی کشد. او احمق نیست. نخست اطمینان دارد که عشقش به راستی تمام محتوای زندگی او را تشکیل می دهد و روحش چنان سلامت و مغرور است که کم ترین چیزی را به مستی و تصادف وا نمی گذارد. او جبون نیست، نمی ترسد ار اینکه عشق را در مرموزترین، در پنهان ترین اندیشه هایش راه دهد، از اینکه بگذارد چنبره های بیشمارش را به دور هر رشته از آگاهیش بپیچد؛ و اگر عشق به عشقی ناخوشبخت تبدیل شود دیگر هرگز قادر نخواهد بود از آن جدا شود. او از اینکه بگذارد عشق در هر عصبش به لرزه در آید خلسه ای لذت آور احساس می کند، با این حال روحش همانند روح مردی که جام زهر را سرکشیده و نفوذ عصاره ی آنرا در هر قطره ی خونش احساس می کند آرام است –زیرا این لحظه، لحظه ی مرگ و لحظه ی زندگی است. وقتی بدین گونه عشق را به تماما جذب کرد و خود را در آن غوطه ور ساخت باز هم چندان صبور هست که همه چیز را بیازماید و در همه چیز خطر کند. (ص67)

این شهسوار نخست باید توان آنرا داشته باشد که تمام محتوای زندگی و همه ی معنای واقعیت را در یک خواست واحد جمع کند. اگر انسان فاقد این تمرکز، این فشردگی، باشد، اگر روح او از آغاز در کثرت پراکنده باشد هرگز به نقطه ی انجام این حرکت نخواهد رسید. (ص68)

او این راز بزرگ را دریافته است که حتی در عاشق بودن نیز باید خود بسنده بود. او دیگر بگونه ای متناهی به کارهای شاهزاده خانم توجه نمی کند و همین ثابت می کند که او حرکت نامتناهی را انجام داده است. در اینجا فرصت آنرا داریم که دریابیم آیا حرکت شخص راستین است یا دروغین. کسی بود که او نیز گمان می کرد حرکت را انجام داده است اما با گذشت زمان و با تغییر رفتار شاهزاده خانم مثلا ازدواج او با یک شاهزاده- روح او نیز قابلیت ترک را از دست داد. از اینجا دریافت که حرکت را بدرستی انجام نداده است، زیرا آن کس که حرکت ترک را به گونه ای نامتناهی انجام داده باشد به خود بسنده است. (ص71)
ایمان هیجانی زیباشناختی نیست، بلکه بسی عالیتر است، درست بدین خاطر که ترک را پیش فرض می گیرد؛ ایمان غریزه ی بی واسطه ی قلب نیست بلکه پارادوکس زندگی است. (ص74)

پارادوکس ایمان... پارادوکسی که می تواند از یک جنایت عملی مقدس و خداپسندانه بسازد، پارادوکسی که اسحاق را به ابراهیم باز پس می دهد، پارادوکسی که هیچ استدلالی آنرا نمی گشاید، زیرا ایمان دقیقا از همان جایی آغاز می شود که عقل پایان می یابد. (ص81)

گرچه ابراهیم ستایشم را بر می انگیزد اما در همان حال مرا می ترساند. آن کس که خود را نفی و بخاطر تکلیف قربانی می کند، متناهی را وا می گذارد تا نامتناهی را به چنگ آورد و چنین کسی به قدر کافی ایمن است. قهرمان تراژدی یقینی را وا می گذارد تا یقینی تر را به چنگ آورد و چشم نظاره گران با اعتماد به او دوخته است. اما آن کس که کلی را وا می نهد تا چیز عالی تری را به چنگ آورد که کلی نیست، چه می کند؟ آیا ممکن است این کار چیزی جز یک وسوسه باشد؟ و اگر ممکن است، ولی فرد خطا کند چه راه نجاتی برایش ممکن است؟ او همه ی رنج قهرمان تراژدی را تحمل می کند، شادی زمینی اش را نابود می کند، از همه چیز می گذرد و شاید در همان لحظه خود را از شادی والایی، که چنان برایش گرانبهاست که می خواست آنرا به هر بهایی به چنگ آورد، محروم می کند. هر کس او را نظاره کند نه می تواند او را بفهمد و نه با اعتماد به او نگاه کند. شاید هدفِ مردِ ایمان، شدنی نیست، زیرا غیر قابل تصور است. یا اگر شدنی باشد، اما فرد خواستِ خدا را بد فهمیده باشدچه راه نجاتی برایش باقی می ماند. قهرمان تراژدی به اشک نیاز دارد و آنرا طلب می کند، و کجاست آن چشم مشتاق که چنان خشک باشد که با آگاممنون نگرید، اما کدام روح چنان سرگشته خواهد شد که بخواهد بر ابراهیم گریه کند؟ (ص87)

چیزی که مرا بزرگ می کند کاری است که انجام می دهم نه اتفاقی که برایم می افتد، و بی گمان هیچ کس بخاطر بردن جایزه بزرگ بخت آزمایی بزرگ نخواهد شد. حتی از مرد دون پایه می خواهم (ص91)

مسخره و عجیب است که درست در عصر ما، که هر کس قادر به انجام عالیترین کارهاست، شک در نامیرایی نفس می تواند چنین شایع باشد؛ زیرا اگر شخص فقط، اما واقعا، حرکت نامتناهی را انجام داده باشد به دشواری می تواند شکاک باشد. تنها نتایج شور سزاوار ایمان، یعنی قانع کننده اند. خوشبختانه زندگی در این مورد مهربانتر و وفادارتر از آن است که این خردمندان گمان می کنند، زیرا هیچ کس، حتی دون پایه ترین کسان را نیز طرد نمی کند؛ ونیز هیچ کس را فریب نمی دهد زیرا در جهان روح تنها کسی فریب می خورد که خودش را فریب دهد. عقیده ی عمومی و عقیده ی من نیز، اگر به خود اجازه ی داوری دهم، این است که خرد اعظم ورود به صومعه نیست، اما به هیچ روی بر این گمان نیستم که در زمانه ی ما که هیچ کس به صومعه نمی رود هیچ کس از آن ارواح جدی و عمیقی که در صومعه آرامش یافته اند بزرگتر است. صرف همین ایده، یعنی بار زمان را بر دوش آگاهیِ خود گرفتن، به آگاهی زمان دادن تا با کوششی خستگی ناپذیر هر اندیشه ی پنهانی را کاوش کند به گونه ای که، اگر در هر لحظه حرکت را به لطف آنچه که در انسان از همه برتر و مقدس تر است انجام ندهد، بتواند با اظطرابی هراس آور، و اگر نه به شیوه ای دیگر لااقل بوسیله ی اظطراب، کششهای تیره ای را که در زندگی هر انسانی مخفی است کشف کند، در حالیکه با زندگی در جامعه با دیگران همه ی اینها را به سادگی فراموش می کنند، به سادگی از آنها طفره می روند خود را در جذر و مد بسیاری شیوه ها حفظ می کنند و فرصت از نو آغاز کردن را بدست می آورند- آری اگر فقط همین ایده اگر با ارج شایسته نگریسته شود به نظر من قادر است بسیاری کسان را در عصر ما، که گمان می کند به اوج برین رسیده است، مهذب کند. اما مردم در زمانه ی ما چندان رغبتی به اینگونه چیزها ندارند، در زمانه ای که گمان می کند به اوج رسیده در حالیکه هیچ عصری همچون این عصر به مضحکه دچار نشده است؛ و نمی توان فهمید که چرا این عصر هنوز با تکوینی خلع الساعه قهرمانش را، شیطانی را که سرسختانه نمایشنامه ی ترسناکی را اجرا می کند که کل عصر را به خنده وا می دارد بی آنکه بداند که به خودش می خندد، نزاده است. آیا زندگی مستحق چیزی جز تمسخر است وقتی که در بیست سالگی گمان می کنند به قله ی دانایی رسیده اند؟ و با این همه این عصر کدام جنبش عالی تر را، پس از اینکه صومعه رفتن متوقف شده است، یافته است؟ آیا این یک دنیا گرایی قابل تحقیر، عافیت طلبی و بزدلی نیست که در صدر مجلس نشسته و با ذلت به آدمیان تلقین می کند که بزرگترین کارها را انجام داده اند و خائنانه آنها را از دست زدن به کمترین کاری باز می دارد. (ص131)

قهرمان تراژدی چیزی از مسئولیت وحشتناک تنهایی نمی داند. به علاوه او تسلای گریستن را در اختیار دارد همراه با کلیتمنسترا و ایفیژنی ندبه می کند –آری اشکها و گریه ها تسلی بخشند اما آه های برنیامدنی شکنجه اند. (ص147)