جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹

در زندگی کارهایی است برای نکردن

5.21.2010-2:27am
خیلی ها فکر می کنند که نقش فلسفه در زندگی چه می تواند باشد آیا؟! و جواب من اینکه حداقل همین که بفهمم در زندگی کارهایی است برای نکردن. توضیح اینکه یک ماهی است محض سنجش توانایی خودم در آزردن دیگران رویه ی حرف زدنم و سکوت کردنم را تغییر داده بودم. اطمینان می دهم که فقط محض امتحان بود نه رویه ی دائم خدای نکرده. برخی را رنجاندم که می بایست می رنجاندم. برخی را متعجب کردم از این تغییر رویه ی ناگهانی. و برخی را رنجاندم که خود نیز از رنجششان رنجیدم.

باری گذشت. امشب متوقف کردمش و به رویه ی سابق بر خواهم گشت. چرا که؛ 
در خاک بیلقان برسیدم به زاهدی  
                                        گفتم مرا به تربیت از جهل پاک کن 
گفتا برو چو خاک تحمل کن ای رفیق 

                                        یا هر چه خوانده ای همه در زیر خاک کن

پس رها می کنم بد دهنی و ناسزا را برای اهلش و تحمل می کنم از نا اهلان که؛

گر سخن خواهی که گویی چون شکر 
                                        صبر کن از حرص و این حلوا مخور



چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹

قسمتی از دست نوشته‌های مهاتما گاندی


مدت ها بود که می خواستم این متن رو در وبلاگم بذارم. الان بالاخره دارم می ذارم. میگذارم برای اینکه هر از گاهی نگاهی بهش بندازم محض یاد آوری...

 

من می‌‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو یا شیطان‌ صفت باشم
من می توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم،
من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،
چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفات انسانى است.
و تو هم به یاد داشته باش:من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى ، من را خودم از خودم ساخته‌ام،
تو را دیگرى باید برایت بسازد و تو هم به یاد داشته باش
منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است،
تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.
لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى
و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه
ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى.
می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.
می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم ،
چرا که ما هر دو انسانیم.
این جهان مملو از انسان‌هاست ،
پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.
تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم،
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.
دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند،
حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند،
دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم،
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى،
من قابل ستایشم، و تو هم.
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد
به خاطر بیاورى که آن‌هایى که هر روز می‌بینى و مراوده می‌کنى
همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت،
اما همگى جایزالخطا.
نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى،
و یادت باشد که کارى نه چندان راحت است.

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹

رویای بهار

5.2.2010-7:51 pm
سرم رو بر پشتی صندلی تکیه  دادم. کله ام افقی شده و پنکه درست بالای سرم هست. هوا، خنکی مطبوعی داره که پنکه اون رو به سرعت به جریان می اندازه و به صورتم می زنه.
الان...نمی دونم چند سالمه. فصل بهاره. وسط اتاق پذیرایی روی فرش پهن شدم. کمی اون طرف تر مامانم داره شیویت خشک می کنه. بهار خوزستان هوا خیلی مطبوعه بخصوص الان که دم صبح هست. توی پذیرایی پنکه با دور بالا داره کار می کنه و خنکای هوای مطبوع بهار رو به صورت و بدنم می زنه. و بوی بهار چقدر مطبوعه بخصوص دم صبح هایی که مامانم حیاط رو می شوره. پنجره ی پذیرایی رو به حیاط بازه . الان دم صبح هست و بوی زمین خیس خورده توی اتاق می ریزه. مستِ مستم من. طاق باز وسط اتاق پهن شدم و چشم هام رو بسته ام و دارم کیف می کنم. کمی اون طرف تر مامانم داره شیویت های شسته شده رو روی چادر قدیمی که گوشه ی اتاق پهن کرده میریزه که خشک شِه. من هم روی فرش دراز کشیدم و چشم هام رو بسته ام و دارم کیف می کنم. وقتی چشم هام رو می بندم می تونم خودم رو از بالا ببینم. از اون طرف پره های پنکه که بر خلاف زمان، به سرعت رد می شن. خیلی کیفورم. از بالا که خودم رو می بینم لبخند خیلی زیبا و ملایمی روی لبهام نشسته. معلومه که خیلی کیفورم چون طاق باز وسط اتاق پهن شدم، لبخند زیبایی روی لبهام هست و چشم هام بسته ست.
دوباره همین جام. صدای پنکه رو میشنوم. سرم به پشتی صندلی تکیه داره و کله ام افقی هست و پنکه درست بالای سرم هست. برخورد هوای خنک رو مجدد دارم حس می کنم. بیرون بارون تندی می باره و بوی زمین خیس خورده از لبه ی پنجره های نیمه باز میریزه تو. دیگه شب شده. چشم هام رو باز می کنم و کله ام رو می چرخونم. سرم رو از پشت صندلی بر می دارم. یه تیکه کاغذ بر می دارم و با مداد می نویسم؛ می نویسم: " سرم رو بر پشتی صندلی تکیه  دادم. کله ام افقی شده و پنکه درست بالای سرم هست. هوا خنکی مطبوعی داره که پنکه اون رو به سرعت به جریان می اندازه و به صورتم می زنه.
الان...نمی دونم چند سالمه. فصل بهاره...".