چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۸

انقلاب

10.01.2009-1:14am

این چند وقت را بسیار آشفته بودم. به ویژه پس از انتخابات که مسایلی پیش آمد که می بایست پیش می آمد لیکن برای آنان آماده نبودم. از همین رو احساس میکردم که روحم دارد خورده میشود اما نمی دانستم از کجا. می دیدم که تهی میشوم اما نمی دیدم چرا؟ تا اینکه زد و دیشب بحثی و گپی با دوستی پیش آمد. بحثی پیرامون اینکه دیگر ناچاریم بپذیریم که امام اشتباه کرده بود که چند سال پس از انقلاب ولایت فقیه را وارد قانون اساسی ایران کرد و ناخواسته امروز را برای ما رقم زد. و اما آن دوست میگفت باید این مرد را در زمان خویش و با مسایل مبتلا به در آن زمان قضاوت کرد دریغ از اینکه من نیز چنین می کنم و به همین خاطر هنوز این مرد بزرگ را دوست می دارم و خود را مدیون او می دانم برای خدمتی که کرد و همچنان او را امام مینامم. و لیکن این تغییری در مسیله ایجاد نمی کند. آن اشتباه همچنان به قوت خود باقیست. وبه قول آن دوست انسانهای بزرگتر اشتباه های بزرگتری هم انجام می دهند.
و اما علت آشفتگی من نه کشف این اشتباه امام بود نه حوادثی که پس از سالها به دلیل آن اشتباه روی داد که اینها تنها کاتالیزوری بودند برای آن آشفتگی. چه، از مدت ها پیش از این، رخنه ی این واقعیت در من آغاز شده بود و داشتم می فهمیدم که امام نه پیامبری بود که هرگز ظهور نکرده و نه بتی که در این سالیان پس از انقلاب از وی ساخته این حوزه ای که تا دیروز مخالف او بوده و این صدا و سیمایی که آرمانش دروغ است. و لاجرم نیل به این نتیجه که پس هر کسی که با برخی افکار و رویه ها ی امام مخالف بوده نیز می تواند درست و قابل التزام باشد. که بازرگان آن شیادی نیست که بر قبر او تف می اندازند. که منتظری آن زندیقی نیست که لایق خانه نشینی باشد. که سروش آن فیلسوفی نیست که دین مردم را به دنیایشان می فروشد و نه مطهری آن فیلسوف و اسلام شناسی که همه حرف هایش و کردارش عین اسلام بوده چه او نیز در عین بزرگی و عظمت قابل برای خطا و اشتباه است.
من فرزند این انقلاب بودم و با بوق و کرناهایی که در این سالیان در گوشم مینواختند و با دیوارهای که در اطرافم بر می افراشتند بزرگ شده ام. در این چارچوب ها می اندیشیده ام و عمل می کرده ام و چه دلخوش به فربهی اندیشه ی خویش. و اما هر جا که مسیله ای به نظرم بدور از منطق می آمد جوری آنرا توجیه می کردم. جوری که آموخته بودم تزاحم ها را توجیه کنم. و اگر از اندیشمندی مانند سروش نکته ای به نظرم جالب می آمد به ناخالصی درونم بیندیشم جوری که آموخته بودم این از ناپاکی روح من است و باید خویش را طوری اصلاح (که بهتر است بگویم افساد) کنم که نپسندم آنچه را نباید بپسندم! نباید!
و اما بعد کم کم روزنه هایی در این دیوار پدید آمد (که چه زیبا بودند!). کم کم میافتم آن نور به درون خزیده را. و چه به خود لرزیدم از خواندن این جمله سروش که می گفت من اسلامم را از شما نگرفته ام که ....
او چه میگفت؟ که را می گفت؟ کدام اسلام را می گفت؟ من در این بین با کدام اسلامم؟ دست پرورده ی کدام اسلامم؟ در کدامین قهقهرا زیسته ام که آنرا بهشت خویش می پنداشته ام؟ و لیکن با اینها همچنان در کش و قوس که پس امت واحد اسلام چیست؟ که ولایت فقیه یعنی چه؟ که رابطه منفعت و مصلحت کدام است؟ که حکومت و پیشرفت چگونه باید باشد؟ که حجاب اجباری یعنی چه؟ و هزاران "که" ی دیگر و اینکه باید همه را از نو برافرازم!
و اما آنچه این روزها اتفاق افتاد آن دیوارهای برآفراشته را فرو ریخت ولی این همه نور چشمان تاریک مرا می آزرد. هنوز از این حجمه نور کور و گیج بودم. و نشستم. که بهتر است بگویم زمین خوردم از سنگینی احساس یاس که در این سالها چه می کردم؟ کجا را می گشتم؟ چگونه می گشتم؟ و گریستم از آن همه جهلی که داشتم. چشمانم را بسته بودم. چگونه می توانستم ببینم که این همه عمر در سلولی سیاه و تاریک میان جنگلی سبز و افراشته زندانی بوده ام؟
و اما بعد برخواستم. شکر کردم از اینکه این دیوار بالاخره فروریخت. و قصد کردم که دوباره بسازم. در میان همان جنگل پر نور. ولی چگونه بسازم؟ باز هم سلولی دیگر؟ باز هم تاریکی؟ نه! چگونه بسازم که هم سرپناهم باشد و هم نه به جهل آلوده؟ چگونه بسازم که باز پس از سالیانی آنرا سلول دیگری در نیابم. ولی این طبیعت زندگی بشری است. می سازی، در آن محبوس می شوی یا نمی شوی و باز دوباره می سازی. همین گونه تا بدینجا آمده ایم پس همین گونه نیز می توان پیش رفت. و من دستم آنچنان هم تهی نیست. تجربه ای دارم به قدمت عمرم و دایره المعارفی به وسعت تجربه و دانش بشری که هرگاه بخواهم نزدیک من است. و اما آن آجر خرابه ها را فعلا دور نخواهم ریخت. باید آنجا باشند تا بدانم که در کجا بوده ام و باز بدان بازنگردم.
شروع به ساختن کردم. با معماری تجربه ام. و اینبار مصالح را از منطق برگرفتم. تصمیم گرفتم برجی بسازم از شیشه که آفتاب در هیچ هنگام از روز از نظرم دور نشود. که درون این خانه ی جدیدم همیشه روشن بماند. که مسایل را در نور منطق ببینم. که بنابراین نور اشتباهاتم را بکاهم. که اسلام را، امام را، زندگی را، سیاست را، دانش را، از خودگذشتگی را و خود را با این نور و در این نور ببینم. که سایه های اطرافم را بکاهم که باز مرا و ذهن مرا محدود نسازند. که اگر با مسیله ای روبه رو شدم آنرا به واسطه ی افراد سبک و سنگین نکنم. که بتوانم با این آفتاب افراد را و افکارشان را بسنجم نه اینکه افراد چراغ کم سویی باشند به دستم که با آن ناپخته مسایل را قضاوت کنم. هر چند که باز این سرپناه جدید نیز ممکن است روزی فرو ریزد لیکن این طبیعت است و من ناچار به قدم گذاشتن در آن. ولی باید بکوشم. تلاش کنم که
برافرازم از اندیشه کاخی بلند            که از باد و باران نیابد گزند


تصحیح شده به تاریخ 08.10.2009-11:43pm
1.15.2010-مدت ها بود به دنبال این جمله ی سروش می گشتم که می گفت اسلامم را از شما نگرفته ام...و امشب بالاخره پیدایش کردم، در "طوطی و زنبور" که پاسخ دوم سروش است به سبحانی. اینچنین می گوید:
من ایمان خود را از عارفان گرفته ام نه از فقیهان، و لذا از این نهیب های نامهیب بر جان و ایمان خود نمی هراسم. 
من نمی ترسم از این لیک این لگد / خاطر ساده دلی را پی کند
 اما شما فقیهان به فکر جوانانی باشید که دین شان را از دست شما می گیرند و به تشویق و تبلیغ شما دل در گرو آئین  محمدی می نهند و ناگهان و نامنتظرانه چشم می گشایند و بوی خون و خشونت از دهان معلمانشان می شنوند و ناچار "چو بید بر سر ایمان خویش می لرزند." 

۱ نظر:

ناشناس گفت...

این روز ها بیش از همیشه می بینم که آدم های اطرافم در خودشون انقلاب می کنند!
....باید بگم که نوشتتون فوق العاده بود ..اونقدر که اشک رو در کوشه چشمم احساس کردم. می دونید چرا؟ چون حرف دل بود...