دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۰

آهستگی

27Jun2011

صبح دکمه ی آسانسور رو که زدم، به نرده ها تکیه دادم و منتظر بودم. از اون بالا یه آقایی رو دیدم با موی کوتاه وزوزی، یه صورت خپله و چشمای پف کرده که هر دقیقه یک خمیازه ی عمیق می کشید و پاهاش هم موقع راه رفتن از زمین جدا نمیشد. شکمش هم حدود بیست سانتی از خط فرضی که نوک دماغش رو به شست پاهاش وصل می کنه پیش تر بود. یه بچه ی کوچیک هم همراهش بود. از اون نق نقوهایی که هی دستاشون رو از بدنشون آویزون می کنند و خودشون رو از باباشون. یه بچه ی خپله که صدای نق نق هاش تا اینجا، طبقه ی دهم بالا می اومد. توی آساسنور فکر می کردم یعنی منم قراره در آینده اینقدر چندش آور بشم؟! بشم یه خیک چربی که با سرش پول در می آره و با شکم و زیر شکمش خرج می کنه؟
شب که بر می گشتم در همون آسانسور یک آقای دیگه ای هم در آسانسور بود. دستش بچه اش هم تو دستش. با لبخندی به هم سلام کردیم. خیلی استوار بود و پر انرژی. از اونهایی که نق های یک بچه ی مفو رو می تونه تا یک ساعت تمام با آرامش تحمل کنه (البته بچه اش اصلا مفو نبود، خیلی هم خوب و شیرین بود). از اونایی که در بحرانهای کاری وقتی همه چیز به غایت خراب میشه، بعد از یه نفس عمیق با یک لبخند حاکی از اطمینان بر میگرده تا کار رو دوباره درست کنه. از اونایی که شب اون بحران کاری وقتی بر میگرده خونه عاشقانه ترین بوسه رو به عنوان سلام به همسرش میده. آسانسور در طبقه ی ششم وایساد و تکونش منو دوباره به خودم آورد. باز هم با لبخندی شادتر از اولی بدرقه اش کردم. اگه اون چیزی که از مخیله ام گذشته بود وصف دقیق زندگی این مرد نبود، می تونست چیزی باشه که خودم می خوام باشم. که می خوام به قول کوندرا زندگی رو با "آهستگی" پیش ببرم.

قمارباز

21Jun2011
به قمار بازی که تا آخرین شاهی ته جیبش رو هم باخته محبت نکنید. آزاری هم بهش نرسونید. چون نه توان اینو داره که در مقابل مشت های شما گارد بگیره ( و نه اصلا می خواد که گارد بگیره) و نه از شدت بدبختی معنی محبت شما رو درک میکنه. برای اون همه چیز فلاکت باره و تنها چیزی که در ذهنش جریان داره ( نه مشت ها و نه محبت ها، که) قمار بعدی است...

پی نوشت: طرح نوشتن یه داستان کوتاه رو بر اساس این نوشته دارم.

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰

عشق

18Jun2011

یک ملت ارزش فدا کردن جانی را دارد
و یک نفر ارزش فدا کردن ملتی را...

می توانم آنقدر عاشق ملتم باشی که جانم را فدایش کنم
و آنقدر عاشق کسی که ملتم را فدایش کنم...

من جانم را فدای ملتم می کنم و و ملتم را فدای چشمان تو...

جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۰

از داستایوفسکی متشکرم



8Jun2011
پس از تمام کردن هر کتاب، زندگی ای را آغاز می کنم. جنایت و مکافات داستانی بود سراسر درد و رنج و اندوه. که تن را ریش میکند  و روح را می ساید. لیکن همین نقطه ی عطف ماجراست. یا شاید بهتر است بگویم نقطه ی عطف داستایوفسکی است. مردی که تمام زندگانیش درد بود و رنج. و همین مرا به ستایش او وامی دارد. همانگونه که خود می گوید: "من در برابر تو زانو نزدم، در برابر تمام رنج و عذاب بشری زانو زدم". من نیز اینگونه در برابر او زانو می زنم.

شاید اکنون بتوانم بگویم ستایش انگیزترین بخش زندگی هر انسانی و آنچه او را تعالی می دهد رنج های اوست. آنچه از وجود انسانی که ستایش بر انگیزتر از باقی است رنج است و درد. درد ایمان. رنج ایمان. رنج عبادت. رنج سختی زندگی. رنج بیهودگی. درد مصائب. رنج تسلیم شدن.

رنجی که در جنایت نهفته بود و دردی که در مکافات آن، روایات بدیعی نبودند. توصیفات بدیعی بودند. توصیفاتی بدیع از احساس هایی کهنه و همیشگی. آنچه انسان را وامی دارد با گوشت و پوست و استخوان هم پایه ی داستان رنج بکشد تجربه ی شخصی اوست از آنچه روایت می شود. از جنایت هایی است که خود مرتکب شده و دردهایی است که با آنها مکافات پس داده. داستان شرح پیچیده تر و عمیق تری است از آنچه به کرّات دریافته ایم و تجربه کرده ایم. و هنر نویسنده در این است که شاخه ی کوچک تجربه ات را با درختی به وسعت رنج خویش پیوند می دهد و در آنی، شاخه ی کوچک رنجت به عظمتی می رسد که جلا دهنده ی روحت می شود. بیماری تنت می شود. افق دیدت می شود. سرچشمه ی جوششت می شود. منتهای حیاتت می شود. و ابتدای مماتت.

و آنچه آنرا به نهایت و در نهایت به تعالی می رساند عشق است. و چه زیبا و دلهره آور است آنگاه که رنج را با عشق در می آمیزد. از یاس زایش دوباره را تصویر می کند. از دلِ شکسته بارقه های عشق را می نمایاند. عشقی که باز هم با رنج پیوسته است. و زیبایی این عشق نیز از رنج درون اوست. شاید تنها این رنج است که می ماند...

پی نوشت: نمیدانم این ستایش رنج بود یا داستایوفسکی یا داستانش. و البته نمی دانم چگونه اینان می توانند غیر هم باشند و یکی نباشند.

گزیده های کتاب جنایت و مکافات:

شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۰

تاس زندگی


با اله بودن یا هیچ نبودن تنها یک قدم فاصله داشت. هیچ نبودن ولی زنده بودن. زنده بودن، همانگونه که زن فرانسوی در شب هم آغوشیشان در گوشش زمزمه کرده بود. اله بودن ولی در وحشت بودن. همانگونه که قربانیش، خدایگان پیشین به وقت مرگ زمزمه می کرد. هنگامیکه راه های پیش رویت به یک اندازه پررنگ اند، بگذار زندگی برایت تاس بریزد. و او به تماشا نشست. چه بهتر از این؟ به تماشای تاس ریختن زندگی نشست. در آن جنون تاس زندگی بهترین تصمیمش را رقم میزد.

پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰

مردی که چشم می پوشید


8Jun2011


در طول بیست و چند سال خدمتش این اولین باری بود که به چنین شخصی بر می خورد. از همان دفعه ی اولی که دیدش تصمیم گرفت زیر نظرش داشته باشد. خیلی بکارش می آمد. دقیقا همان کسی بود که می توانست سازمان را متحول کند. شخص کاملا بدرد بخوری بود. بخصوص اینکه قیافه ی مناسبی هم داشت. نه تنها ظن کسی را بر نمی انگیخت، بلکه از آن چهره هایی داشت که کاملا قابل اعتماد می نمود. بعد از بیست سال کار و تجربه و گذراندان دوره های مختلف، دیگر این چنین چهره هایی را خیلی خوب تشخیص می داد. خودش هم همان اوایلی که کارش را شروع کرده بود شرایط کمابیش مشابهی داشت. هم با استعداد بود و هم بسیار قابل اعتماد می نمود. علاوه بر این با آن چهره ای که داشت امکان نداشت کسی به حرفه ی اصلی او شکی ببرد. ولی یک ایراد عمده داشت. البته خودش هم خوب می دانست. با این حال نمی توانست کاری در موردش انجام دهد. یعنی حتی یکبار هم به فکرش خطور نکرده بود که خودش را امتحان کند. آخر هر شخصی برای خودش مرزهایی دارد. به همین خاطر هم به اندازه ای که استعداد داشت در کارش پیشرفت نکرد. هرچند که وضعیتش در سازمان برای خودش رضایت بخش بود. اگر توانسته بود مرزهایش را کمی عقب تر ببرد، جایگاه فعلیش را در سازمان سالها پیش بدست آورده بود. با این حال این اصلا موجب نمی شد که بخواهد به سازمان و ضوابط آن بی اعتنایی نشان دهد. اعتقاد از آن نکاتی است که اینجا خیلی بکار می آید. و او اعتقادی بسیار محکم داشت. و اصلا همین اعتقاد سبب شد دنبال این شخص بیافتد. شاید که بتواند جذبش کند. اگر موفق میشد او را همراه کند گام مثبتی برای سازمان برداشته بود. و هر چند که شاید برای خودش رقیبی تراشیده بود، ولی بالاخره اعتقادش می گفت صلاح سازمان بر صلاح خودش ارجحیت دارد. هر چند که او هم دیگر آخرهای کار بود. پس از سالها استخوان ترکاندن، او هم الان برای خودش کسی بود. و خودش هم خوب می دانست که کمتر استعدادی است که بتواند جای تجربه را بگیرد. آن هم در این کار. که با وجود استعدادها، آنچه بیشتر از خطاها جلوگیری می کند تجربه است. به همین خاطر هم هست که حتی اگر جذبش هم می کرد خیالش راحت بود. چند سالی را باید زیر دست خودش می گذراند. و داشتن این چنین شاگردی هم کلی بر ابهتش در سازمان می افزود. و همه را بیش از پیش مطمئن می کرد که چقدر داغ سازمان را بر سینه می زند.
اما این جوان چیز دیگری بود. از آنهایی که در در هر پنجاه سال فقط یکی را مثلش می توان یافت و از قضای روزگار این یکی به تور او خورده بود. به همین خاطر هم خیلی با احتیاط جلو می رفت. تجربه این سالیان خوب به او آموخته بود که با صبر کردن ضرر نخواهد کرد. هر چه بیشتر صبر کنی، گامهایت را محکمتر و مطمئن تر بر خواهی داشت. این جوان یک ویژگی خیلی خاص داشت. وگرنه استعدادش چندان هم از او بیشتر نبود. اینرا در یک نگاه فهمید. خود او هم خیلی خوب می دانست که این ویژگی شاید در زندگی عادیش خیلی به چشم نیاید و شاید اصلا کسی متوجه آن نشود، ولی اگر جذب سازمان می شد ظرف چند سال جوان را از درون نابود می کرد. هر چند که این دقیقا چیزی بود که مامور همیشه مواظب بود شخصا به سمتش نرود. زیرا در عین حالیکه کارش را بسیار دوست می داشت، ولی آدم خانواده دوستی هم بود. پس از سالها که از ازدواجشان میگذشت، هنوز باهمسرش زندگی عاشقانه ای داشت. و همین امر بود که نمی گذاشت زیاد از عدم پیشرفتش ناراحت باشد. زیرا بین پیشرفت در کار و عشق همسر، او دومی را انتخاب کرده بود. و این برای خودش هم اثبات عشق بود و راضی نگهش می داشت.
ولی این جوان نه. کاملا مشخص بود که هیچ چیز نمی تواند او را متوقف سازد. یعنی اگر این استعداد بی تفاوتیش را خوب به خودش می شناساندند، دیگر هیچ مرزی در انسانیت جلودارش نبود. هر چند که می توانست عاشق شود، ولی در عین حال هم می توانست در آنی دست از عشقش بشوید. نه همسر، نه والدین و نه فرزندان نمی توانستند مانع رسیدن او به هدف شوند. و پر واضح است هنگامیکه این چیزها نتوانند مانع عمل کسی شوند، دیگر موانع چه به سادگی کنار زده خواهند شد. مامور خوب می دانست که چنین استعدادی در عین حال چه براحتی می تواند زندگی را نابود کند. اتفاقی که حتما رخ می داد. بازی که نیست. کار است. ولی چه اهمیتی دارد؟ مهم تر از زندگی این شخص یا هر شخص دیگری سازمان است. و ارتقا و پیشرفت هر چه بهتر تشکیلات. و مگر غیر از این است که زندگی های زیادی در همین سازمان یا بوسیله ی آن نابود شده است؟ این هم یکی دیگر روی باقی موارد. کار در سازمان یعنی همین. یعنی اینکه گاهی چشم هایت را ببندی و ماشه را بروی انسانیت و زندگی انسانها بچکانی. حتی اگر بدانی که ظلم می کنی. این از شرایط اولیه و مقدماتی کار در سازمان است. بعد از آن پیشرفتت بستگی به این دارد که چقدر بتوانی چشم هایت را محکمتر ببندی. مامور وقتی به این چیزها فکر می کرد ابروهایش در هم می رفت. آخر بالاخره هنوز بوهایی از انسانیت در وجودش بود. هر چند که چشمانش را بروی خیلی چیزها بسته بود ولی در عین حال از بیاد آوردن آنها هم عذاب می کشید. و خودش اینرا نشان زنده بودن انسانیت در وجودش می دانست و حتی به آن افتخار می کرد. هر چند که این افتخار را هیچگاه به زبان نمی آورد چرا که این چیزها در سازمان اصلا با روی خوش مورد استقبال قرار نمی گرفت. ولی خودش می دانست که هنوز هر چند بسیار ناچیز، انسانیت در وجودش هست؛ چرا که هیچگاه قادر نشده بود از خانواده اش به خاطر سازمان چشم بپوشد. البته به خاطر اینکار مواخذه هم نشده بود. در سازمان همه غالبا همینطورند. استعدادها به ندرت ظهور می کنند و اگر از آنها بگذریم، حال و روز بقیه خیلی  توفیری با هم ندارد.
الان هم که مامور از کافه بیرون آمده بود و در این ساعات پس از غروب خورشید به سمت خانه می رفت، کسی نمی دانست این کز کردن و فرو کردن مشتها در جیب و بالاآوردن یخه ی پالتواش و به زیر افکندن سرش از سوز سرمای شبی زمستانی است یا از آنچه در کافه گذشته است؟ نمی شد درست تشخیص داد جمع کردن ابروها بخاطر جوابی است که گرفته؛ یا از خوشحالی پنهانی درونش در مقابل اهداف سازمان شرمنده است؟ انسانها براستی پر از این احساسهای متناقض اند که تا در درونشان نباشی، نمی توان کنه آنرا تشخیص داد. البته خود مامور هم خیلی از جوابی که شنید شگفت زده نشد. بالاخره عمری تجربه و کارکشتگی در پشت سر دارد. خوب هم می دانست که بیشتر از این کاری از دستش ساخته نیست. هر چه آموخته بود بکار بست. با صبر و حوصله و با مهارت تمام. ولی خب، هر چه باشد طرف ملابلش هم استعداد شگرفی بود. مسلما کنار آمدن با او به این راحتی ها نبود. یعنی از آن آدمها نبود که بشود با بحث متقاعدش کرد. استدلالات و تفکرات خاص خودش را داشت. آن هم نه از آن تفکرات سطحی که بشود راحت به چالش کشیدشان. و هر چه مامور آکنده از تجربه بود، مرد جوان نیز آکنده از تفکر بود. مامور هم به خوبی تشخیص داده بود که با بحث و استدلال کار بجایی نمی برد و مرد جوان در این حیطه از او قدمها جلوتر است. و اگر این کار از دست مامور برنیاید، از دست هیچکس دیگر در سازمان بر نخواهد آمد. به همین خاطر هم بود که قراری که مامور گذاشت نه برای بحث، که برای گرفتن جواب نهایی پیش از بحث بود. یا جوان تمایل داشت به سازمان بپیوندد یا نداشت. و در این مورد هم کاری بیش از این از مامور بر نمی آمد.
ولی شاید مامور می توانست از راه های دیگری جلب نظر جوان را بکند. از طریق رفتارهایی که این تیپ از آدم ها می پسندند. با سوالهای کوتاه و روشن و مستقیم. می دانست که روده درازی فقط احتمال به هدف رسیدنش را کمتر می کند. به همین خاطر هم بود که یک راست رفت سر اصل مطلب. البته خب طبیعتا از رتبه و جایگاه خود در سازمان چیزی نگفت. ولی به جوان گفت که نامش جعلی است. و البته چرا که نگوید وقتیکه مطمئن است جوان از همان برخوردهای اول به کار و نقشه ی او پی برده. ولی چند وقتی موش و گربه بازی و نقش بازی کردن برای یکدیگر هیچکام را رنجه نمی کرد. حتی از این کار خوششان هم می آمد. بالاخره هر کار پرمخاطره ای احتیاج به سرگرمی های بی خطری هم دارد. و اینگونه پرستیژها برای همه خوشایند است. و به همین خاطر هم بود که حتی موقع صحبت هم هر دو طوری رفتار کردند که انگار این اولین بار است پرده از کار و وظیفه ی مامور برداشته می شود. مامور پیشنهادش را خیلی صریح مطرح کرد. و البته با کمی هم اغراق درباره ی مزایا و جایگاه این شغل. و از اینکه چگونه پله های ترقی را بسیار سریعتر از مردم عادی طی خواهد کرد. ولی خب زیاد هم مبالغه نکرد. بالاخره با آدم باهوشی طرف بود که نمی شد سرش کلاه گذاشت. پس چه بهتر که هر چه واقع بینانه تر و صادقانه تر رفتار کند. و البته ناگفته پیداست که ذکری از استعداد جوان نرفت. این از آن چیزهایی نبود که بتوان در صداقت گفتگو گنجاندش. باید پوشیده می ماند. مامور خیلی خوب می دانست که مطرح کردن این امر چقدر شرایط گفتگو را حساس خواهد کرد. مثل کارد دو لبه ای بود که یا توجه جوان را به سرعت جلب می کرد و یا اینکه او را بکلی منصرف می ساخت. پس همان بهتر که مطرح نشود. مامور فکر کرد بهتر است بگذارد کارها با صبر پیش رود. درثانی، حتما خود جوان به این استعدادش بیش از دیگران وقوف داشت. وگرنه آن همه تفکر و مطالعه به چه کارش می توانست بیاید اگر که حتی این نقطه از وجودش را بر او آشکار ننموده باشد.
جواب جوان هم بسیار صریح و روشن بود. ابتدا خوب با صبر و حوصله به حرفهای مامور گوش داد (و این مامور را بسیار خشنود کرد چراکه این رفتار نشان از بلوغ جوان نسبت به عامه داشت و مامور را از انتخاب درست خود خشنود می کرد).  بعد هم که شروع به صحبت کرد پیدا بود در باب آنچه درباره ی آن صحبت میکند مدتها اندیشیده است و شاید هم همین امر دلیل لبخند خفیفی بود که در ته چهره ی مامور نقش بست. البته علت رد درخواست مامور هم چندان مامور را شگفت زده نکرد. مامور نیز مدتها به این جواب اندیشیده بود و تنها سعی کرده بود که شاید با صبر و بردباری بیشتر راه گریزی از آن بیابد. هر چند که خودش هم می دانست هیچ گریزگاهی از چنین جوابی نخواهد بود. بالاخره او هم در این بیست و چند سال موهایش را در آسیاب سفید نکرده بود و برای خودش انسان شناس قدری شده بود.
ولی اکنون که دیگر از کافه بیرون آمده بود، آن چهره ی گرم و صمیمی هم در او کمرنگ تر میشد. یخه ی پالتواش را بالا آورده بود و دستها را در جیبهای پالتواش فشرده میکرد. پاسخ منفی شنیدن حتی اگر برای آن آمادگی کامل داشته باشی باز هم سخت است. چرا که مرتب بیاد خاطراتی می افتی که در آینده می توانست اتفاق بیافتد ولی این "نه" همه را نقش بر آب کرده. و با اینکه مامور نمی خواست به این چیزها فکر کند، این خاطرات بدون اراده ی او در ذهنش رژه می رفتند و همین اوقاتش را کمی تلخ می کرد. خاطراتی از ارتقا و تجلیلی که سازمان بپاس خدمات این جوان از او خواهد کرد. تصویر قدم زدنش در راهروهای سازمان درحالیکه همه جا خبر از شگفت کاری های جوان در آخرین ماموریتش بود و او خود را شکسته تر از همیشه به دیگران می نمایاند تا به اطرافیانش بفهماند که این جوان حاصل دوران خدمت او به سازمان است. و اینکه بویسیله ی این جوان او می توانست ارادتش به ایدئولوژیهای سازمان را بیش از پیش بنمایاند.
ولی پاسخ جوان همه ی این نقشه ها را نقش بر آب کرد و کاری کرد که خاطرات آینده هیپگاه به وقوع نپیوندد. همانطور که مامور حدس زده بود، جوان از استعدادش در نادیده گرفتن همه چیز و همه کس در زندگی خویش به خوبی واقف بود و حتی همیشه بواسطه ی خوفی درونی، سعی در پنهان کردن آن داشته است. و البته همین زکاوت مامور در شناختن این استعداد جوان را به سوی او جذب کرد. چرا که برای جوان هم سروکله زدن دائم با عامه ی مردم کاری خسته کننده بود و البته جوان هم نتوانست از رغبتش برای هم  صحبت شدن با کسی که در مرتبه ای بالاتر از عامه می شنود و می فهمد و می گوید، چشم پوشی کند. ولی باز مسئله در حد و مرزها بود. در اینکه هر کس تا کجا می خواهد مرزهای پیش رویش را پشت سر بگذارد. از کدام مرزها می تواند عبور کند. و مهمتر از آن، از کدام مرزها می خواهد عبور کند. شاید این که افراد باهوش در چه سمتی گام برمیدارند به استعداد درونی انسانها باز می گردد، شاید هم به تربیت خانوادگی آنها یا جامعه. چگونه این افراد میانه های محور مختصات انسانیت را (که عامه بر آن ایستاده اند) رها می کنند به سمت بی نهایت مثبت یا بی نهایت منفی این محور به پیش می روند. تشخیص این جهت دهی ها در نوابغ سخت است چرا که باید نبوغی بیش از نبوغ این نوابغ داشت تا بتوان آنرا مورد بررسی قرار داد. به هر روی این عوامل هر چه باشد، جوان تصمیم داشت به سمت بینهایت مثبت این محور حرکت کند. قدرت همانگونه که برای همه وسوسه کننده است، برای او نیز بسیار مورد علاقه بود و نمی توانست از آن چشم بپوشد. و حتی با اطمینان می توان گفت که دستیابی به قدرت برای نوابغ بسیار فریبنده تر از دیگران است چرا که آنها نزدیکی و احتمال دستیابی خود با آنرا بسیار روشنتر از دیگران می بینند. مامور هم به همین خاطر در بین صحبت هایش سعی می کرد هر چه بیشتر جوان را متوجه این موقعیت خویش در دسترسی به قدرت سازد. و همه ی امیدواریش به جهت مصادیق قدرت در نزد جوان بود. امیدوار بود جوان مصادیقی را از قدرت بطلبد که سازمان می توانست برای او برآورد. اما جوان ترجیح می داد بودا باشد.
هنگامیکه وجودی رهسپار یکی از دو سر بینهایت محور انسانیت می شود، می داند که آنچه برای طی این طریق نیاز دارد قدرت است. قدرت در پلیدی یا قدرت در نیکی. قدرت در ترساندن یا قدرت در ترسیدن. قدرت در کفر یا قدرت در ایمان. قدرت در اسراف یا قدرت در تقوی. قدرت در ظلم یا قدرت در ایستادگی. اینگونه است که ابراهیم و محمدو بودا و گاندی نیز در طلب قدرت بی نهایت بوده اند. و همچنین است برای چنگیز و نمرود و فرعون و هیتلر. و البته هر دسته در جهتی. پاسخ جوان به مامور همین بود. که تصمیم دارد در سمت مثبت محور راه را آغاز کند. جوان خیلی بیشتر از این هم چیزی نگفت. می دانست که همین پاسخ کفایت می کند. مامور هم خوب معنی کلمات جوان را می فهمید. آخرین کلمات مامور هم از این قرار بود که اگر روزی جوان تغییر عقیده دهد، سازمان از این تصمیم او استقبال خواهد کرد. و هم اینکه گرچه باهم همکار نشدند، ولی مسلما می توانند هم صحبت های خوبی برای یکدیگر باشند. گرچه هر دو آنها به خوبی می دانستند این آخرین ملاقات آنها بوده است. و کسی چه می داند، شاید لبخندی که بر لبان مامور در سرمای بیرون کافه نقش بست ناشی از فکری بود. شاید در حالیکه یخه ی پاتویش را برای مقابله با سرما بالا آورده بود و دست ها را در جیب هایش می فشرد فکر می کرد که گرچه برای سازمان نتوانست کاری انجام دهد، ولی درعوض انسانیت انسانی از نابودی رهایی یافت. آخر شاید هنوز ذره ای از انسانیت در او باقی بود.