چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹

سر پیچ زندگی


OCT,26,2010
مادری دو پسر زایید. خیلی زمان بعدترها بود. آن زمانی که با قطره خونی توانایی ها و بیماری های آینده ی افراد را می شد تشخیص داد. پس قرار شد یکی منشی شود و دیگری کاراگاه پلیس.
سالها از آن زمان گذشت. در دریایی دو برادر شنا میکردند تا معلوم شود کدام بیشتر می تواند پیش رود. اولی، همان که بیماری قلبی داشت و قرار بود منشی شود، آنقدر شنا کرد که تمام رمقش پایان یافت. دومی وی را به حال احتضار به ساحل بازگرداند.
سالها از آن زمان گذشت. سفینه ای به فضا می رفت با سرنشینی که خودش را بجای دیگری جا زده بود و با وجود بیماری قلبی که داشت، بازگشتی برایش متصور نبود. و در آن سازمان فضایی، کاراگاهی بود مامور به بررسی پرونده ای. اولی تمام زمین را میدید و دومی همان کف اتاق را، زیر پایش را.
این خلاصه ی آزاد فیلمی بود که سالها پیش دیده ام و نامش را نمی دانم.

زندگی حرکت در بعد زمان است. پس هر مسیری فقط یکبار پیموده می شود. اولی در این زندگی فقط به پیشروی فکر میکرد. و برای رسیدن به خواسته های مهم زندگی خوب از خود زندگی مایه می گذاشت. شاید این هم از قواعد زندگی باشد که خواسته های بزرگ ریسک های بزرگ می طلبد و مایه های ارجمند از خود زندگی.
این مرا به یاد بخشی از کتاب "بار هستی" انداخت؛

"بنابراین، چه می بایست کرد؟ می بایست (بیانیه را) امضا کرد یا نکرد؟
می توان پرسش را در این عبارت نیز مطرح کرد: بهتر است فریاد برآوریم و مرگ خود را جلو بیندازیم، یا سکوت کنیم و جان دادن تدریجی خود را طولانی تر سازیم؟
آیا پاسخی برای این پرسشها وجود دارد؟
زندگی فقط یکبار است و ما هرگز نخواهیم توانست تصمیم درست را از تصمیم نادرست تمیز دهیم، زیرا ما در هر وضعی فقط می توانیم یکبار تصمیم بگیریم. زندگی دوباره، سه باره، چهارباره به ما اعطا نمی شود که اینرا برای ما امکان پذیر سازد تا تصمیم های مختلف خود را مقایسه کنیم."

در این یکبار زندگی که دارم، در این یکبار زندگی یی که خوب و بدِ نهاییِ مسیری که پیموده ام را نمی توانم تشخیص دهم، قمار کنم آیا؟ به آنچه وعده داده شده تن در دهم یا محافظه کارانه زندگی را بی سر و صدا به پایان برم؟
یاد نهج البلاغه ی علی افتادم، آنجا که می گوید "و علی اینرا ضمانت می کند".


شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹

خداوند بی حساب می بخشد...

6oct2010

یک دنیاست و بیکران رحمت و نعمت. خداوند بی حساب می بخشد، این آدمها هستند که بی حساب بر نمی گیرند. از بی کران بحر رحمت تنها به یک جرعه کفایت می کنند. خداوند گوید برگیرید هر آنچه می توانید و بنده بر نمی گیرد. رب گوید من شما را با توانایی های بی نظیری خلق کردم و مربوب می گوید همین جرعه سقف ظرفیت من است. خالق گوید به خودم قسم شما را چنان خلق کردم که این بحر را لاجرعه توانید سرکشید و مخلوق نمی پذیرد!
ایمان ندارد. به خالق ایمان ندارد و به بی کرانی دریای رحمتش. هر چند سبحه بر کف دارد و همواره ذکر خدای بر لب، لکن دریغ از ایمانی در دل. بلی، این است آدمی. که پرنده رحمت بر دوشش نشسته و می گوید بخواه...بخواه... که هر آنچه بخواهی می دهم... تو فقط بخواه...هر چه بیشتر بخواه... همانا این دنیا برای خواسته های توست... به انتظار خواستن توست.... ولی  آدمی می ترسد. شک می کند. به بزرگی و رحمت خدا شک می کند. بسیار نومید می شود بی آنکه یکبار با تمام وجود امیدوارانه بخواهد... بخواهد که بهتر باشد. ثروتمند تر باشد. عالم تر باشد. خیر خواه تر باشد. نوع دوست تر باشد. قدرتمند تر باشد. با ایمان تر باشد. درس خوان تر باشد. هر چه می خواهد در اختیار داشته باشد. باد را. و برق را. و آسمان را. و باران را. و نور را. و روز را. و روح را. و زمین را. و زمان را. و خیر را. و برکت را. و امید را. و دروغ را. و شیطان را. و بهشت را. و دوزخ را. و کتاب را. و قلم را. و جبرئیل را. و کشتی نوح را. و عسای موسی را. و ید بیضای عیسی را. و قدرت ابراهیم را. و قرآن محمد را. و زلفقار علی را. و صبر حسن را. و شهادت حسین را. و سجود سجاد را. و علوم باقر را. و حیات را. و ممات را. و دانش را. و روح را. و جسم را. و همراهی دوستان را. و چیرگی بر دشمنان را. و... و عشق را... و عشق را...
فقط باید بخواهد... چرخ گردون به انتظار اوست... زمین و زمان و آسمان و فرشتگان به انتظار خواستن اویند... چیزی لازم نیست در ازا بپردازد. فقط باید بخواهد.... خداوند بی حساب می بخشد.
می خواهم یاد بگیرم هر چه بیشتر بخواهم. قدرت را و گذشت را، ثروت را وقناعت را، شجاعت را و بخشش را، ایمان را و آرزو را، رفاه را و سخت کوشی را، باران را و کِشت را، آسمان را و دل را، دوستی را و قدر شناسی را، دروغ را و انصاف را، راستی را و صداقت را، دشمنی را و احترام را، کتاب را و قلم را.... و عشق را و شور را، و عشق را و بینش را، و عشق را و تمنا را، و عشق را و صبر را، و عشق را... و عشق را.
و به سان عارفان قناعت نمی کنم. مستانه در پی همه چیز هستم. بها را خداوند می پردازد. خداوندی که بزرگترین نعمتش را، حیاتم را، بی حساب به من ارزانی کرده. خداوند بی حساب می بخشد. بخشش او را می خواهم. بهشتش؟ چندان برایم مهم نیست. من کَرَم او را می خواهم. و فضل او را. هر چه که باشد.

بلی، ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب...

پی نوشت: تحت تاثیر "خاطرات یک مغ"