دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۸

Spirited Away & Coraline

 11.30.2009-3:30am



سینما را میتوان به عنوان فرصتی هم دانست که آدمها قوه ی تخیل خودشون رو نقاشی می کنند. در قالب فیلم، و قویتر از اون انیمیشن. به همین خاطره که همیشه از انیمیشن ها بی نهایت خوشم اومده. و همینطور از فیلمهای تخیلی. و این تخیل اتفاقا به نظرم از جنبه های بسیار روشن و مفید سینماست و اصلا نمی تونم حرف اونهایی رو که می گن اینها خالی بندیه هضم کنم! مسلما این اونها هستند که یه قسمت بزرگ از سینما رو از دست میدند!


در بعضی انیمیشن ها اینقدر قوه ی تخیل استفاده میشه که آدم رو میخکوب میکنه. قویترین انیمیشنی که تا بحال دیدم، از حیث قدرت تخیل بکار رفته در اون، "  Spirited Away " بوده که اونو بارها و بارها دیده ام و هر بار جذابیت خودش رو مثل اول حفظ کرده بود. این انیمیشن همیشه یک حال خاصی بهم داده و همیشه نبوغ بکار رفته در ساخت اون رو تحسین می کنم.

" Coraline " هم گرچه در اون حد نبود، ولی باز هم برای خودش شاهکاری هست. فرم زیبای ساخت اون و سادگی داستان و اتفاقات واقعا یادآور دوران کودکی هست. روند اتفاقات خیلی ساده پیش میره و حل مشکلات هم پیچیدگی نداره و همین ها باعث شدن از دیدن کلی لذت ببرم. موسیقی فوق العاده ی اون رو هم نباید از قلم انداخت که از همون تیتراژ اولیه ی فیلم، عالم رویایی رو که قراره ببینی برات شرح میده. در کل، این فیلم رو جزء بهترین انیمیشن هایی می دونم که تابحال دیدم.
Imagination is one the most wonder full abilities of the brain which able you too see everything you want, every wonder and everything that you cannot see in the real world. Over of this boring real life, making imaginary senses could make a better life for me. Due to these reasons I always like animations too much.
The most wonder full and the most imaginary animation which I have ever seen is “Spirited Away” that I saw it many times and it was fresh each time I saw it. An amazing animation with a very good music and a powerful structure. It was really really perfect and it is my best animation!
This one, “Coraline”, was so good too. Its form, its magic music and wonderful colors used in this animation attracted me to watch it enjoyably. It was remembered me my childhood, when everything was simple and you could solve your problems without complexity. It was terrific.
 

جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۸

اشک / tear

11.27.2009-3:42pm



چه دیار اسرار آمیزی است دیار اشک.
بالاخره پس از سالها، امروز، به هنگام خواندن رمان داستایوفسکی، آزردگان، چشمانم تر شد. اشک نریختم لیکن چشمانم تر شد. منظره اش بسیار شبیه به گریه ی پرستون در فیلم تعادل بود. آنقدر شبیه و مانند که خودم را نیز متعجب کرد. بسیار تلاش کردم موضوع را برای گریستن بپرورانم و موفق نیز گشتم اما...
...اما، چرا اینقدر بی رگ شده ام؟ چرا اینچنین بوته ی احساس خویش را خشکانده ام؟ چرا به نظرم میرسد که گریستن مانند عملی انتزاعی است که نیاز به آموزشی دارد که من ندیده ام؟ چرا درست به هنگام گرفتن نتیجه باز قسم منطقی من شروع به کار کرد و این منظره ی گریستنم را پاک به نظرم مضحک جلوه داد و نگذاشت قطره اشکی که در حال ساری شدن به پایین بود راه خویش را بیابد و آنرا همانجا متوقف کرد؟! اینچنین بود که باز هم اشکی رنگ هوا به خویش ندید.
باری باز هم نتوانستم اشکی بریزم لیکن گریستم. چشمانم تر شد و حتی ناله ی خفیفی نیز سردادم. چشمانم تر شده بود و هنگامیکه بی اختیار دستانم به سوی چشمانم روان شدند، نمی و اشکی بر آنها احساس کردم. با تعجب و شگفتی به این نم مینگریستم گویی ماده ی جدیدی به کشفم درآمده است.


Today, after a long time, after many years and after hardly efforts, finally, I cried!  I cried when I read a novel of Dostoyevsky, the Insulted and Humiliated. Whilst I prepared everything for crying, my tears didn’t fall and just my eyes became wet. My tears didn’t fall because the logic part of my being didn’t let them to fall. Because the logic part of my being makes this situation like a crazy thing of view and dried my tears.
Whilst my tears didn’t fall, I cried. I cried and my eyes became wet and even, I wailed. I sat on a chair and suddenly put my hands on my face. It remembered me a part of a movie, Equilibrium, when the Preston sat on a chair and put his hands on his face and cried. I wonder when I imagine the similarities of these two. I put my hands on my face and sense my tears. I sense them like a so weird thing which I never have seen before, like a new material that I discovered newly.
Anyway, I couldn’t fall my tears this time too, but at least, I’m happy because I cried and maybe next time I really can cry like a normal man.
 


پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۸

چرا سینما برای شنیدن؟ / Stalker


11.19.2009-2:29am

1-در طی سه شب گذشته، شب رو به صبح چسبونده بودم. تا 5، 6 صبح بیدار بودم و نماز صبحم رو اول وقت خوندم. به خاطر کم خوابی امروز دیگه حسابی قاطی کرده بودم. مغزم فرایندهای عادیش رو نمی تونست انجام بده. ساده ترین جملات برام به شدت پیچیده شده بود. دیروز و امروز هم بیرون بودم و خستگی هم دلیل مضاعف شده بود. تا اینکه بالاخره امروز از پا دراومدم و در نمازخونه Midd Walley یک ساعتی رو خوابیدم. و وقتی برگشتیم خونه هم باز هم یک ساعت دیگه! و همچنان در خلسه ی خواب و بی خوابی شناور بودم. هوس دیدن یک فیلم کردم و دیدم چی بهتر از استالکر تارکوفسکی. اشتباه نکرده بودم. دیدن بعضی فیلمها روحیه و زمینه ی خاص خودشون رو طلب میکنن و با اینکه نمی دونم چه فیلمی چه موقعیتی برای دیدنش می خواد (چون هنوز ندیدمش که بفهمم!)، ولی تا حالا که موقعیت های متناسبی پیش اومده. شاید نشانه هست و شاید هم اتفاق!

2-امشب "استالکر" رو دیدم. دومین فیلمی که از تارکوفسکی دیدم. در خلسه ای دیدمش که بدرد این فیلم  می خورد اتفاقا! دیگه چیزی ندارم در این باره بگم چون هر چی بگم که ذره ای از خود فیلم هم نمیشه، پس بهتره چیزی نگم، و اصلا چرا باید چیزی بگم؟

3- اصلا چرا باید چیزی در باره ی فیلم بگم؟ چرا باید حس خوبی رو که از فیلم گرفتم محدود کنم به چند تا کلمه و بعد همون حس رو هم از دست بدم؟ در ازاش چی بهم می ماسه؟ هیچی! جز یه مشت خزعبل بی ارزش!
برای همین هم هست که مدت هاست نقد فیلم نخوندم و نشنیدم. خوب تارکفسکی هر چی می خواست بگه خودش گفته پس دیگه چرا باید به خزعبلات چهار نفر دیگه گوش بدم که مسلما به اندازه ی تارکفسکی فیلمش رو نمیشناسن ولی موقع حرف زدن یه جوری درباره فیلم صحبت میکنن که...! چرا باید احساس و شعورم رو به تیغ کند جراحی این دامپزشک ها بسپرم؟
برای همین هم در باره ی فیلمها چیزی نمیگم جز اینکه مثلا ارزش فکر کردن و لذت بردن رو داره. وبرای همین هم مطالب سینمایی رو دنبال نمی کنم. و برای همین هم از دیدن پشت صحنه ی فیلمها متنفرم! یاد دارم وقتی رو که چه حالی می کردم با سریال "صاحب دلان" و با اون شخصت پیرمرد. و چطور چراغ اون همه حال و حس و لذت فردای اتمام سریال با دیدن شخصیت پیرمرد و ...، یک دفعه پته کرد و برای همیشه خاموش شد و الان دیگه با هزار زحمت حتی اسمش رو یاد میارم!
اینه که برای من "سینما فقط برای شنیدن" هست! دوست دارم موقع دیدن فیلم با شخصیت های فیلم ارتباط برقرار کنم نه با شخص ها! و حرف عوامل فیلم، کارگردان و فیلم نامه نویس و فیلمبردار و...، رو به تماشا بشینم نه خزعبلات یه مشت فلان و بحمان رو! اونها هم اگه بلدن حرف خودشون رو بزنن و از خودشون حرف بزنن، بسم الله، میشنویم!
4-اخیرا بعد از دیدن فیلم "دعوت"، "آلبوم دعوت" رو هم دیدم که در آخرش هم یه جلسه با حضور حاتمی کیا و مریلا زارعی و...بود. راستش از دیدن اون جلسه زیاد بدم نیومد ولی باز هم ترجیح می دم نبینم چون به ریسکش نمی ارزه! در این جلسه هم فقط حرفای حاتمی کیا رو گوش دادم چون باقیشون خزعبل محض میگفتن!
5- دیگه وقت خوابه. پلک هام رو به زحمت باز نگه داشتم. شب خوش.


11.23.2009-4:18am:
1-الان چند روزی گذشته از دیدن این فیلم. ولی همچنان برام بسیار مبهم و گنگه. اصلا درکش نمیکنم! یا اشکال از منه یا از فیلم. شاید هم هیچ کدوم! همچنان نمیتونم جریانات فیلم رو بهم پیوند بدم. تا بحال با هیچ فیلمی اینجوری گلاویز نشده بودم.
2-به گمونم کمی درباره ی منتقدها تند رفتم. ولی به هر حال احساسم و نظرم همینه. گیرم اونها برای جامعه ی سینمایی خیلی مفید هستند ولی برای من حرفهاشون زهر هلاهل هست. تنفر ندارم یا کینه، فقط میدونم که نباید به حوزه هاشون نزدیک شم. خطرناکه حسن!

چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۸

خوشنویسی و باخ / Calligraphy and Bach

11.18.2009-5:23am

باز هم دم صبح هست که منویسم. این رو سالهاست که میخوام بگم و بنویسم. اینکه چقدر تعادل و توازن لذت بخش هستند. اینکه بعضی چیزها به طرز عجیبی با روح آدمی متناسب میشن. اینکه بسیار از دیدن و احساس کردن این توازن لذت برده ام و میبرم. دو چیز رو در تاریخ زندگانیم از بین مصنوعات بشری متوازن ترین ها دیدم. دو چیزی که تقریبا همیشه مواجه شدن با اونها هوش رو از سرم پرونده!
اولیش خوشنویسی هست. نستعلیق و شکسته نستعلیق. هیچ هنری برام لذت دیدن خوشنویسی رو نداره. دیدن این همه تناسب و زیبایی یکجا واقعا حیرت آوره. بیشتر از این توصیف نمیتونم بکنم حسم رو از این اعجازی که از نی و دوده برمیخیزه.
و دومیش موسیقی باخ. موسیقی که آرامش عجیب و مرموزی در خودش داره. آرامشی که فقط با گوش دادن به این آثار تجربه کرده ام. به خصوص قطعه ی "Air" که شده ساعتهای متمادی در روز و روزهای متمادی در هفته و هفته های متمادی در ماه تنها مونسم بوده. واقعا قطعه ی بهشتی هست!
پی نوشت: گمونم تا چند وخته دیگه باید لیستم رو بکنم سه تا! تابلوی ون گوگ که در کتابخونه دیدم رو هم کم کم باید اضافه کنم چه هر باری که به کتابخونه رفتم از زیارت این تابلو غافل نبودم! ولی خوب، المقدمون مقربون! این سومی هنوز احتیاج به زمان داره.
یه تابلو خوشنویسی که این روزها زیاد نگاهش میکنم رو اینجا گذاشتم.
دو تا لینک دانلود در انتهای پست قرار دادم. اون تابلوی ون گوگ رو هم ازش عکس گرفتم و در انتها آوردم.

12.07.2009-8:55pm

I have always wanted to translate this post; maybe because I thought I can do it easily, but actually, I cannot! The most difficult thing is writing about your emotions. Describing them is really really difficult!
Anyway, I want to write about two (or maybe three) most interesting arts in my life. The first one is calligraphy. An art which always make me so emotional. I remember when ever I derived a car in Iran, I could not see the road whenever I saw a tableau which had calligraphy words, even a tableau of a bank!
The second one is a piece of classical music. From Bach, “The Air”. It is a music track that I have been listened for hours and hours, days and days, months and months, years and years. And I do not remember ever it made me tired. It is music from heaven. I cannot explain more!
The third one, which I have not added it to my list like two above, is a painting from Wan Gogh what I saw in the library. There also were some other paintings but it was different. I do not know why but each time I go to library, I should go and watch it.
I like these three because I think they have a kind of harmony with the nature; with my nature and with my selfdom, with my personality.
Here is two links for download it: Air (Bach) and Air on the G String
Also, I put the Wan Gogh painting here.



دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۸

Mistakes are my friends


11.16.2009-1:03pm
Finally, I finished my exams yesterday evening! Those days were really awesome. I’ve had to study from 10am to about 11:30pm! I had 3 damn hard weeks. But fortunately, I took good exams and I hope I can get good marks too. I really did my best.
Today, I wanted to go to UM university in the morning because Dr. Mahatir Mohamad supposed to come to our university for a conference and I wanted go there which maybe I could take a picture with him. But unfortunately, it was a so heavy raining that I could not go there!
Anyway, now I come back to write in my weblog again. But this time, I’m writing this post in English first because, yesterday I found a new friend that told me a very useful point. Her point was about learning English. She said:” one of my lecturer keep saying: mistakes are not our enemies but our friends, don’t afraid of our mistakes, learn from them...”. It’s a really good point and if I can use it, I hope I could improve my English skills rapidly. In the past, sometimes I was afraid to speak English due to some of my mistakes! But now, I decided to be friend with my mistakes and learn from them!
It encourages me to add an English part to my weblog and extend using English. So, I did this post first in English and I’ll add an English part to some of my older Farsi posts as soon as I can. But off course, I do not think so if I could do it for my all posts because there are some things that have a close relation to my culture and I just can discuss about them in Farsi. I do not think so If I could find an English synonyms for some Farsi words!
And off course, at last I should say:” thank you Isil”.
 ------------------------------------------------------------------

11.16.2009-6:42pm
بالاخره امتحانات تموم شد. سه هفته ی بسیار سخت رو پشت سر گذاشتم. این هفته ی آخر که دیگه کاملا از خورد و خوراک هم افتاده بودم؛ از ساعت 10 صبح تا 11:30 شب همش در کتابخونه و مشغول خوندن! ولی بالاخره تموم شد و تا شروع ترم جدید حدود 45 روز تعطیلات.
امروز قرار بوده ماهاتیر محمد بیاد دانشگاه ما برای سخنرانی. ماهاتیر محمد فارغ التحصیل پزشکی دانشگاه خودمون هست و تخصص رو هم در سنگاپور گرفته. خیلی دوست داشتم برم و از نزدیک ببینمش و اگر شانس یاری کنه بلکه بتونم باهاش عکسی هم بگیرم. ولی از صبح چنان بارونی گرفته که فقط خدا باید بگه بس! یک ریز میباره. آنقدر شدید که دونه های بارون دیگه معنی نداره؛ آب مثل یک رشته ی متصل آسمون رو به زمین چسبونده! و ما رو هم خونه نشین کرده؛ آخه از دیروز برای امروز که اولین روز تعطیلات هست کلی برنامه ریزی کردیم که فعلا همه مالیده شدن!
مثل اینکه بارون بند اومد! میدونستم زودتر اینها رو مینوشتم! (همون بحث بی پایان نشانه ها و تصادفات!) تا دوباره نگرفته راه بیفتم!
درباب نوشته ی بالا هم بعدا ادامه میدم!
پی نوشت(7:41pm)
خوب بارون بند نیومد و برنامه ی ما هم کاملا مالید! و در باب نوشته ی بالا هم نمی دونم چی بگم! فقط اینکه تصمیم گرفتم وبلاگم رو دو زبانه کنم. ولی البته مطالب رو ترجمه نمی کنم، اضافه می کنم. انگلیسی رو هنوز خوب بلد نیستم ولی همین نوشتن کمک خواهد کرد راه بیفتم.



یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۸

دختر / The Girl

11.08.2009-12:41pm- UM main library

الان در کتاب خونه نشستم و مثلا قراره برای امتحان هفته ی آینده درس بخونم. یک ردیف جلوتر، در میز سمت چپی یک دختر چینی-مالای نشسته؛ با یک هیکل لاغر و کوچیک. حتما دانشجوی لیسانیه ولی نمی دونم چه رشته ای؛ هر چند که به هر صورت مهم هم نیست چون دخلی به من پیدا نمی کنه! یه دختر سبزه هست با صورت کوچک استخوانی و چشمهای سیاه و نسبتاً درشت که پاشون کمی گود افتاده (که البته به گمونم حالتشون باشه نه از درس خوندن زیاد)، یه دماغ باریک و لب های خپله و برجسته که سرخیشون کمی به سیاهی میزنه. با موهای سیاه نازک و لخت و نه چندان بلند که از پشت خیلی ساده اونها رو با یک کش صورتی رنگ بسته و قسمتی از اونها رو هم روی صورتش ریخته. غیر از زنجیر باریکی که به گردن انداخته، آرایش و جواهرات دیگه ای نداره، مثل سایر دختر های اینجایی. حتی ساعت مچی هم نبسته. لباسهاش هم شامل یک تک پوش آستین کوتاه صورتی رنگ یخه گرد که دور یخه و پایین آستین هاش با نخ سفید به طرز ساده ای دور دوزی شده، شلوار سیاه تنگ جین و کفشهای کتانی بند دار خاکستری رنگ که بدون جوراب پوشیده؛ البته به همراه یک لباس نسبتاً ضخیم آستین بلند و کلاه دار آبی رنگی که رنگش کمی به سبزی میزنه و به خاطر سرمای کتاب خونه پوشیده. یک کوله پشتی با طرح چهارخونه به رنگ صورتی که به طرز خوشایندی با تک پوشش هم خوانی داره به همراه لپ تاپ VAIO صورتی رنگ و کلاسور برگه هاش که اون هم صورتی هست میتونه نشون دهنده ی رنگ مورد علاقه اش و شاید هم تا حدودی روحیاتش باشه؛ که البته امیدوارم در باره ی ارتباط رنگ صورتی و روحیاتش اشتباه کرده باشم چون رنگ صورتی و ...!!! یه هدفون هم توی گوشش هست که به ام پی تری پلیرش وصله که امیدوارم لااقل این یکی دیگه صورتی نباشه.
علت نوشتن این چیزا این هست که من رو یاد کتاب "پاریس جشن بیکران" اثر ارنست همینگوی انداخت. همینگوی در کتاب تعریف می کرد که وقتی در کافه مشغول خوردن قهوه و نوشتن بوده، یک دختری در میز جلوییش نشسته بوده که اون رو به فکر برده که این میتونه همسر ایده آلش باشه و از این خزعبلات.... هرچند که همون موقع هم مجرد نبوده!!! و بعد مشغول نوشتن شده و وقتی دوباره سربلند کرده، دیده دختره اونجا نیست. موضوع خیلی ساده هست ولی در عین حال جالب.
ولی این دختر من رو به هیچ کدوم از این فکر و خیالا نینداخته. فقط فرم صورتش و اون چشمهای سیاه و درشتش برام جالبه. همین! و دوست داشتم وقتی من هم سرم رو از کتاب بر می دارم اون از اونجا رفته باشه ولی این طور نشد. همچنان همونجا نشسته و به گمونم تا بعد از ظهر هم اوضاع همین باشه. دلم می خواد بروم و بهش بگم که فرم صورتش با اون لب های خپله و چشمای سیاه و پوست سبزه چقدر بهش میاد ولی خودم هم مطمین هستم که این کار رو نخواهم کرد چون هم روم نمیشه و هم ممکنه فکر و خیال بد بکنه. البته به هر صورت خیلی هم به من دخلی پیدا نمی کنه.
این هم میشه یه اتفاق معمولی در یه روز معمولی با این تفاوت که نوشتمش و اون رو تبدیل به یه خاطره کردم. ولی ای کاش پاشه و بره و البته من هم متوجه رفتنش نشم و فقط وقتی سربلند میکنم ببینم نیست. دوست دارم یه تجربه ی همینگویی داشته باشم؛ هر چند که قبل از این داشته ام!


10.11.2009-3:49pm- پی نوشت:
1-باید بگم که کتاب "خسی در میقات" آل احمد هم در انگیزه دادن به من برای نوشتن این مطلب بی تاثیر نبوده!
2- این مطلب روایت اتفاقی هست که همه ی ما، چه دختر و چه پسر، بارها تجربه کرده ایم ولی به ندرت جرات کردیم در باره اش حرف بزنیم. من فقط میخواستم این تابو رو برای خودم بشکنم چراکه این رو یه قسمت طبیعی از روان آدمیزاد میدونم و دیگه نمی خوام بخاطر این اتفاقات طبیعی و ساده در زندگیم احساس گناه کنم. شاید در اشتباهم و شاید هم نه! ولی فعلا آب در این قسمت رودخانه جریان داره. تا بعد که ببینیم چه پیش بیاد.


Now, I am in the main library of the UM university. I supposed to study for my next week exams but I really cannot do it. I do not know why; maybe it is the influence of the listening to my classical music selection. Anyway, in the next row, it is a China-Malay girl. She is thin and with a tinny body. Whilst it does not matter for me, but it seems that she is a bachelor student. The things that attract me to her are her brunette skin, big black eyes and squatty lips which make a beautiful and interesting harmony in her face. Also, she has  black hair but not so long that ties them simply with a pink pin.
Her clothes are very simple too. A pink T-shirt without any label on it, a narrow black jean pants and a pair of gray sneakers. And also a blue cloth with long sleeves that she wears due to the chill of the library. She has a pink backpack, pink cell phone and pink box file. Everything is pink and hence, I think maybe pink is her favor color but I really hope I just made a mistake because I do not like girly girls!!!
Anyway, I wrote these things because I remember a part of a book of Ernest Hemingway, “A Moveable Feast”. In one part of the book Hemingway talked about a girl who he saw in the coffeehouse when he went there for writing and drinking a coffee. He said that when he saw that girl, he imagine a perfect love and life which they can make together. After that he was started to write and when he raised his head, he saw she is not there. It was a very common happen to all of us but I think this story is interesting yet!
But of course I do not feel the senses like that Hemingway sensed but I just like her big black eyes and squatty lips, just it! I just like happen to me what happened to Hemingway. I just like she was not there when I raised my head from the books I studied. But, it would not happen because I saw her each time I raised my head and I think she would be there until afternoon!
It was a so common happening but with a little difference. The difference is that I made a memory of it by writing it. I hoped I could have an experience like Hemingway again, but it seems that it would not happen this time! It does not matter anyway because I had same experiences already!


11.20.2009-1:52am:

The reason I wrote these things was that whilst it is a normal sense for each boy or girl, we almost never do not like to speak about these kinds of our senses. But, I do not know why? What is wrong with it? So, I think it is just a kind of taboo and I just wanted break this taboo for myself by writing it and discuss about it. Just it!