دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۸

محرم در مالزی


12.28.2009-1:40am

امسال دهه ی محرم را در مالزی بودم. و دو شب به مراسم عزاداری که در اینجا به آن اصطلاحاً مراسم سفارت گفته می شود رفتم. به عنوان مقدمه ای لازم است در ابتدا بگویم که برگزاری اینگونه مراسمات در مالزی به بهانه ی تبلیغ شیعه گری ممنوع بوده و مجازات های بسیار سختی دارد و فقط سفارت مجوز برگذاری اینچنین مراسم ها را دارد. به همین دلیل تا آنجا که فهمیده ام، گرچه این مراسم از طرف سفارت برگزار می شود، لیکن قسمت عمده ی هزینه ها را تجار ایرانی مقیم مالزی تامین می کنند. ولی به هر روی، نفوذ عوامل سفارت و خرمذهب ها در آن کاملاً هویداست! باری، پس از چند سال دوری از اینگونه مراسمات، دیشب (شب عاشورای حسینی) به همراه دوستان در این مراسم حاضر شدم و آنچه پس از این می آید در واقع گزارشی است از این دیدار.
ساعت هشت شب به ایستگاه اتوبوس کنار خانه مان رفتیم؛ چراکه قرار بود با اتوبوسی که توسط سفارت فرستاده می شود در مراسم حاضر شویم. زمان شروع مراسم 8:30 اعلام شده بود و ما ساعت 8:20 سوار اتوبوس شده، اتوبوس پس از توقف در چند ایستگاه ما را ساعت تقریباً 9 به مراسم رساند. پس از کمی گشت و گذار در اطراف و دیدن یک عدد ماشین مزدا که بزک شده بود و فوق العاده زیبا بود (دقیقاً مثل ماشینهای Need for Speed) به مراسم تشریف فرما شدیم. مراسم در طبقه ی سوم یک مجتمع تجاری، درپارکینگ مجتمع برگذار شده بود و طبقه ی اول هم پر از مغازه های ماساژ!!! مختصر اینکه به لحاظ مکانی، جایی بدتر از آنجا را برای برگذاری مراسم سفارت جمهوری اسلامی ایران در کشور مالزی با بیش از 50000 نفر ایرانی نمی توان تصور کرد. با سیستم تهویه مطبوع فوق العاده مناسب که به محض ورود، بوی عرق و گرما را چنان زننده یافتم که الحق به یاد دشت کربلا و مصائب وارده بر امام افتادم. احتمالاً عوامل محترم برگذاری مراسم نیز دقیقاً به همین دلیل آنجا را انتخاب کرده بودند!
به هنگام ورود کاشف به عمل آمد که خوشبختانه حاج آقا بیشتر کلام را فرموده اند؛ ولی من با همان مقدار جزئی هم که بدان رسیدم، بی نهایت مستفید شدم. البته با وجود بلندگوهای فراوان صدا به زحمت می رسید چراکه تقریباً نیمی از مردم صحبت درباره ی چیزهای دیگر را از استماع سخنان حاج آقا مفیدتر دانسته، به صف مستمعین نپیوسته بودند و در گوشه و کنار به کار خود مشغول. باری، از همان چیزهایی که به گوشم رسید، دانستم که ایشان درباره ی خزر و تقدیر و این جور چیزها صحبت می کنند که البته برای من بشخصه بسیار مفید بود چراکه عمق جهل و خرافه نزد ایشان را پس از مدتی فراموشی و بی تفاوتی، دوباره برایم زنده کرد! و یک نکته ی جالب که ایشان بیان کردند، شیوع روضه خوانی بین اهل سنت بود که ظاهراً مرحوم طبری (اگر درست به یادم مانده باشد) آنرا بین اهل سنت باب کرده است. این، از آن جهت برایم جالب بود که ما در خانه مان مجبوریم روزی ده اذان ( دو اذان برای هر نماز)، پنج نماز و پنج خطبه ی بعد از نماز گوش دهیم، آنهم با صدای نکره و بلند از بلندگوهای مسجد. و بنده خوشحال تر می شدم اگر لااقل این خطبه ها را فاکتور می گرفتند!
پس از بیانات پر بار حاج آقا، نوبت به مداحی رسید که چشمتان روز بد نبیند! سخنان آقای مداح گرچه خوب اشک خلق الله را درآورد، ولی واقعاً سراسر خزعبل مطلق بود! من در اینجا فقط به چند نمونه اشاره می کنم که از قدیم گفته اند مشت نمونه ی خروار است. اولین مورد کشف بزرگ اینجانب است در این مورد که چرا همیشه مداح ها میکروفون را تا ته حلق خود فرو می کنند و صدای بلندگوها را هم تا حداکثر زیاد مینمایند؛ بلی، علت این است که کسی متوجه خزعبلات بلغور شده توسط ایشان نشود. مطلب جالب  توجه دیگر دعای پیاپی برای ظهور امام زمان بود! نمی دانم اینان واقعاً اینقدر ابله اند که حق را نمی شناسند یا اینقدر خرده شیشه دارند که برای سوء استفاده، حتی از ائمه ی شیعیان هم نمی گذرند! دوست داشتم به او بگویم آخر برادر جان، اگر امام ظهور کند که اول ریشه ی شما را می زند بعد می رود سراغ الباقی ممالک؛ و بهتر است شما دعا کنید امام ظهور نکند! و جالب تر اینکه خطاب به امام می گفت که کی شود که شما ظهور کنید و برای امام حسین مداحی کنید و ما هم زیر منبر شما گریه کنیم! دوست داشتم به او بگویم پس نان جناب عالی را که خواهد داد؟!
و اما یک روایت بسیار جالب تعریف کرد این آقای مداح که من براستی کف کردم! اینکه روزی امام حسین در کوچکی روزه گرفته بوده است و پیامبر دعا می کند و آنروز غروب آفتاب زودتر اتفاق می افتد که به امام سخت نگذرد! آخر جهل تا چه حد؟! خدایا، با این جماعت سراپا جهل چه می شود کرد؟ این جماعت جاهلی که در همان مجلس، مداح بارها امام را "ارباب" نامید! و آخر مگر توهینی از این بزرگتر به ساحت امامی می شود روا داشت؟! خدا را! امامی که همچنان که از نام او بر می آید، قرار است راه را بنماید و الباقی با خودمان است؛ نه اینکه همچون اربابی غل و زنجیر بر گردن برده های خود انداخته و با زور آنها را به بهشت بکشاند.
از دیگر حرف های جالب ایشان که کلی مایه ی مزاح شد، در خواست ایشان بود که ما تشریف ببریم "تو هم" (درون هم) که جا برای سایرین باز شود! بگذریم!!! (خوب البته لازم به ذکر است که به احترام محرم هم شده، هیچ کس "تو هم" نرفت!) و اینکه ایشان به بچه های عرعرو هم ملاطفتی فرمودند (البته با زبان خوش!) و از مادران این کودکان عرعرو خواستند که فرزندانشان را ساکت کنند که همگان بتوانند ماکزیمم اجر معنوی را کسب نمایند! و به نظر اینجانبِ حقیر هم حق با ایشان بود! آخر بچه ی 4 ساله چرا باید با وجود گرما و کثافت و بوی عرق و محیط خفه و گرسنگی، نفهمد که باید برای فول شدن معنوی مستمعین دو ساعتی خفه خوان بگیرد؟! براستی که حق با آن مداح محترم بود و بنده هم نه تنها اکیداً حرف ایشان را تصدیق می کنم، بلکه معتقدم برای اجر بردن آقایان اگر پس گردنی محکمی هم نثار آن بچه شود هیچ اشکالی ندارد و تازه، اجر بچه هم انشاءالله با سالار شهیدان!!!
بله، مداح ابتدا سری به کربلا زدند و اشکی از مردم گرفتند و صفای باطنی به ایشان بخشیدند، و سپس برخواستیم به سینه زنی! ابتدا معقولانه تا گرم شویم برای تکنوی حسینی! در کل سینه زنی سه مرحله داشت؛ مرحله ی اول همانگونه که آمد، گرم کردن بود که شدیم! در مرحله ی بعد، ایشان نوحه ای را که براساس آهنگ "داریوش" تنظیم کرده بودند به سمع شریف ما رساندند که نفهمیدم چرا بجای بشکن، سینه میزنیم؟! چه الحق برای بشکن مناسب تر از سینه بود! و اما مرحله ی سوم. در اواخر مرحله ی دوم یک آقای جوانی که بالاتنه را عریان فرموده بودند از جلوی ما گذشتند و به سوی مرکز جمعیت رفتند که از اینجا، ما متوجه شدیم مرحله ی سوم در راه است. در مراحل اول و دوم به خط ایستاده بودیم ولی برای مرحله ی سوم ندا داده شد که حاضرین بصورت گرد درآیند. بنده  از این مرحله کنار کشیدم و دیگر فقط بیننده بودم؛ چراکه کاسه ی جهل بنده پر شده بود و دیگر ظرفیت این یکی را نداشتم. آقای مداح مثل تیوتر ماشین ها "حسین حسین" می کرد و بقیه هم  به شدت سینه می زدند.
در اینجا بود که به همراه دوستان برای هوا عوض کردنی بیرون آمدیم و وقتی برگشتیم دیدیم که شام هم تمام شده و بله، سر ما مانده بی کلاه! آخر در دیار غربت لقمه نانی با طعم وطن هم خود غنیمتی است. به همین دلیل پس از 3 ساعت گرسنگی، رفتیم و یک ساندویچ همبرگر خوردیم و بعد هم با همان اتوبوس برگشتیم منزل. جالب توجه ترین نکته برای من اینکه، گرچه بیشتر مستمعین را دانشجویان ارشد و دکترا و در کل قشر تحصیلکرده (!!!) تشکیل می داد، ولی دقیقاً همان خزعبلات همیشگی اینجا هم تکرار شد و بل بدتر و هیچ کس هم نه تنها اعتراضی نکرد، بلکه اکثراً همراهی خوبی نیز نشان دادند! به هر حال با کوله باری از امید رفتم، که شاید اینجا تغییری یا اصلاحی ببینم و با یک جواب برگشتم، اینکه جهل دینی در بین ما ایرانیان بسیار عمیقتر از آن است که می پنداشتم!

پی نوشت:
شب دوم محرم هم با دوستان به مراسم رفته بودیم و با دستبند سبز. ولی شب محرم را بدون دستبند بودیم چراکه پس از اعلام خبر پاریس (به گمانم) که خر مذهب ها به سبزها حمله کرده بودند و همینطور به دلیل خبر اعلام شده در ایرنا مبنی بر اینکه سبزهای مالزی قصد بر هم زدن مراسم محرم را دارند، از بستن دستبند اجتناب کردیم تا آتویی دست این خر مذهب ها نداده باشیم.

۱ نظر:

Unknown گفت...

خوب رفیق این دوستان هم چون خیالشون راحته مشتریشون جوره منزوی که نمیشن هیچ، روز به روز پروارتر هم میشن.

شاید بگی من رفته بودم فقط ببینم، یا که رفته بودم برای احترام به چیزی که بهش اعتقاد دارم، ولی به نظر من شما و میلیون ها مثل شما، خواسته یا ناخواسته، این جریانات رو تغذیه میکنه.

من فکر میکنم روزی که آدما تصمیم بگیرن بانیان دین رو از مامورین حکومتی جدا کنن این مشاهداتی که شما رو اذیت کرده خود به خود از جامعه حذف میشه.