یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

ضیافت


عشق نه نیک است و نه زیبا. بلکه از جنس پریان است و مقام و مرتبه ی پری، واسطه ی میان خدایان و آدمیان است.
گفت که عشق نه زیباست و نه نیکو. از او پرسیدم که ای دیوتیما، آیا گمان می کنی که عشق بدی و زشتی است؟ گفت: خاموش. مگر لازم است آنچه زیبا نیست زشت باشد؟ (ص42)
****
عشق از پدر و مادر خود ارث می برد. میراث او از مادر این است که همیشه تهی دست بماند و از لطافت و زیبایی هم بی نصیب باشد. و این درست برخلاف آن چیزی است که بسیاری می پندارند. او نیز خشن است و رنگ پریده. نه کفش به پا دارد و نه برای آرمیدن مسکن و ماوایی. بر روی زمین عریان زیر آسمان می خوابد. گاه در کوی و برزن و یا در رواق خانه ها شب را به روز می آورد و همانند مادرش بی نوا و تهی دست است.
اما از طرف دیگر، همانند پدرش شکارگر زبردستی است که با کمال دلیری و نشاط در جستجوی خوبی و زیبایی است. هر لحظه چاره ای تازه می اندیشد و هر روز از راه دیگری وارد می شود و لحظه ای از جست و جوی دانش و معرفت باز نمی ایستد و در عین حال نیز جادوگری زبر دست و حیله گر است.... عشق همیشه نه تهی دست است و نه توانگر و در دانایی و نادانی نیز وضع به همین گونه است. یعنی بین ایندو قرار دارد. (ص43)
****
- خطایی که تو در شناختن عشق کرده بودی، ناشی از این بود که عشق را با آنچه عشق متعلق به آن است، اشتباه می کردی. البته تعلق عشق به زیبایی است و بدین خاطر است که تو عشق را زیبا می پنداشتی. معشوق البته زیبا و کامل و عالی است و برازنده. اما عاشق و معشوق با هم متفاوت هستند.
-اما اگر عشق چنان است که تو گفتی، پس برای آدمیان چه سود و فایده ای دارد؟
-اگر بجای "زیبایی" خوبی را بگذاریم و سپس بپرسیم آنکه خوبی را می خواهد هدفش چیست، چه جوابی خواهی داد؟
-منظورش این است که به "خوبی" برسد و آنرا بدست آورد.
--آنکه خوبی را بدست آورد چه وضعی پیدا خواهد کرد؟
-پاسخ این سوال آسانتر است. آنکه "خوبی" را بدست می آورد، سعادتمند خواهد شد.
-درست است. برای آنکه سعادتمندان در نتیجه ی رسیدن به خوبی سعادتمند شده اند و دیگر لازم نیست بپرسیم چرا مردم خوشی و لذت را طالبند. چون پاسخ نهایی و قاطع است....
چون همه ی مردمان را خواهان دوست داشتن خواندی، پس چرا ما نمی گوییم همگان عاشق و دوستدارند و از چه روی بعضی را عاشق و جمعی را فارغ می خوانیم. اگر همه ی مردمان همیشه دوستدار یک چیز باشند، پس چرا ما همه را عاشق نمی نامیم، بلکه فقط یک عده را عاشق می شماریم و عده ی دیگر را نه! مطلب این است که ما یک نوع عشق را از انواع دیگر آن مجزا می سازیم و نام کلی همه ی انواع عشق را به این نوع می دهیم و فقط انرا عشق می نامیم. در صورتیکه به انواع دیگر، نام هایی غیر از آن می دهیم.
مفهوم و معنی عشق بطور کلی عبارتست از: هر گونه تلاش و کوششی برای رسیدن به خوبی و خوشبختی و این بالاترین هدف و غایت هر کس است. اما کسانیکه از راه های دیگر بسوی این هدف گام بر میدارند، عاشق خوانده نمی شوند؛ خواه از راه اندوختن مال و ثروت باشد و خواه ورزش و یا کسب حکمت و معرفت. تنها به کسی عاشق می گوییم که از یک راه بخصوص برود و فقط این عده عاشق نامیده می شوند.
و می شنوی که بعضی ها می گویند کسانیکه در جستجوی نیمه ی دیگر خود هستند، عاشق می باشند. اما من می گویم عاشقان نه به دنبال نیمه ی خود هستند و نه به دنبال تمام خود؛  مگر اینکه این نیمه و این تمام، هم خوب باشد و هم نیکو. پس درست نیست که بگوئیم که هر کس در پی جستن آن چیزی است که متعلق به خودش می باشد. مگر اینکه در عین حال، باور داشته باشیم که فقط خوبی است که از آن ماست. بنابراین آنچه که مردمان آنرا دوست دارند و خواهان آن هستند، فقط خوبی است و لاغیر. و هدفشان تملک پایدار و همیشگی بر آن است.
پس می توانیم بگوئیم که عشق عبارتست از اشتیاق بدست آوردن خوبی برای همیشه.
****
هدف و غایت جوشش عشق، "آفرینندگی و زایندگی در زیبایی" است. پیوند بین زن و مرد به منظور آفرینش است و این کاری است خدایی و آسمانی. چه، بارور شدن و زائیدن جاودان ساختن موجود فانی است. پس ای سقراط، می بینی که عشق چنان که تو پنداشته ای، تنها عشق به زیبایی نیست. باردار ساختن چیزی و آفرینش آن.
منظور و غایت عشق عبارتست از بدست آوردن خوبی برای همیشه و از این گفته چنان نتیجه گیری می شود که عشق باید خواهان ابدیت و جاودانگی باشد.
****
به نظر تو علت وجود عشق و اشتیاق در چیست؟ در مورد انسانها شاید اینطور فکر کنیم که عقل و خرد آنهاست که آنها را وادار به این اعمال (تولید مثل و سپس محبت و مهرورزی در بزرگ کردن بچه ها) می کند. اما جانوران که از عقل و خرد بی بهره اند. آیا می توانی علت این امر را بیان کنی؟
طبیعت فانی و میرای موجودات زنده باعث می شود که آنها برای خود جاودانگی و نامیرایی پدید آورند و در جانوران تنها راه همان تولید مثل است که سبب بقای آنها می شود.
****
در مورد کارهایی که انجام می دهیم، همه می دانیم که نکته ی مهم چگونگی انجام آن است. مثلا اگر کارهایی را که اکنون انجام می دهیم در نظر بگیریم، این کارها در نفس خود نه خوبند و نه بد. بدین وسیله خوب و بد بودن آنها در اثر چگونگی انجام آنهاست. وقتی این چگونگی خوب باشد، انجام آن کار خوب است و وقتی بد باشد، انجام آن هم بد است.
عشق ورزیدن هم از این قاعده مستثنی نیست. و از این رو هر عشقی زیبا و در خور ستایش نمی باشد. بلکه فقط عشقی زیبا و پسندیده است که ما را چنان برانگیزید که با شکوه و زیبایی آنرا دوست بداریم.
عشقی که از افرودیت زمینی سرچشمه می گیرد، طبیعتا عشقی زمینی و بازاری است و قوه ی تمیز ندارد و آن عشقی است که بر دل ارازل و سفلگان نفوذ می کند. اینها هستند که هم عاشق زنان می شوند و هم عاشق پسران. یعنی عاشق تن می شوند و نه عاشق جان. آنها هر چند ناشایست باشند، باز هم عشق می ورزند و گمان می کنند که از این عشق زمینی و میرا، جاودانگی خود را تضمین می کنند و بجای موجود فسرده، موجود نو و تازه ای در جهان پدید می آورند. پس شگفت انگیز نمی باشد اگر همه ی آدمیان محبت فرزندان خود را در دل بپرورانند. این مهرورزی همان عشق به جاودانگی و زندگی ابدی و پایدار است. (ص48)
****
اگر تو سخت کوشی و فداکاری مردان را در راه کسب نام و شهرت ملاحظه کنی،  عشق آدمی را به دوام نام و جاودانگی نام و نشانش خواهی دانست. آنان برای کسب نام و نشان، حاضرند خود را در معرض خطرهایی قرار دهند که هرگز برای فرزندان خود خود نیز به چنین خطرهایی تن در نمی دهند.
اما کسانیکه به زاد و ولد جسمانی و تن اشتیاق دارند، به زنها رو می کنند و عشقشان در این رهگذر سپری می شود و باور دارند که از راه تولید نسل می توانند جاودانگی و نیکنامی خود را فراهم سازند.
اما جانها و ارواح نیز زائیدن و آفرینش دارند. افرادی هستند که به جان بیش از جسم زاینده اند و بالنده. اینان دانایی و فرزانگی می آفرینند. شاعران و هنرمندان، جانهای بالنده و زاینده دارند.
****
دیوتیما به سقراط: به هر حال، من کوشش خواهم کرد که راه را بر تو بنمایانم. اگر می توانی در پی من بیا. کسیکه بخواهد راه عشق را درست بپیماید، باید در دوران جوانی به زیبا چهره ای دل ببندد.
و اگر راهبرش راه درست را بدو نشان داده باشد، فقط دل به یک زیبا روی می بند و این دلبستگی، اندیشه ی خوب و زیبا برای وی پدید می آورد و وقتی که چنین شد، آنگاه پی خواهد برد که زیبایی یک بدن، همانند زیبایی بدن های دیگر است و از این روی بطور کلی دلباخته ی تنها یک بدن می گردد... (دو پاراگراف پس از این نیز مطالعه شود)  (ص49)
****
آن کس که به رهبری عشق، زیبایی های خاکی و زمینی را بنگرد و نیز اگر آنها را چون پلکانی بکار گیرد که او را پله پله به هدف و مقصود برساند، از یک زیبایی به دو زیبایی می رسد و از آنجا به زیبایی تن و اندام و بطور کلی از آنجا نیز به زیبایی اخلاق و منش و رفتار نیکو. و چون از آن گذشت، به زیبایی خرد و حکمت می رسد و از زیبایی دانش و حکمت به زیبایی دانش مطلق و بی پایان. این دانش است که هدف و غایت و مقصود خود اوست.
ای سقراط عزیز! در این هنگام است که زندگی برای نوع بشر ارزش زندگی کردن پیدا می کند. یعنی در زمانی که انسان موفق این شود که خودِ زیبایی را مشاهده کند و اگر گوشه ای از این زیبایی بر تو رخ نماید، تو هرگز حاضر نخواهی شد که آنرا با مال و مکنت و زر و سیم و یا لباس های فاخر و گرانبها و دیگر زیبایی هایی که اکنون در برابرت جلوه گری می کنند، دل برکنی و ازآب و نان غافل شوی تا فرصت تماشای آنها را از دست ندهی.

پنجشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۹

بار هستی




بار هستی- میلان کوندرا
این کتاب هم در نوع خودش واقعا تجربه ی بدیع و جالبی بود. هم داستان  داشت و هم نداشت. در بینابین روایت داستان، به خود میومدم و می دیدم کوندرا ایستاده جلوی روم و داره از تجربیات شخصی اش تعریف می کنه. و چه شیرین و لذت بخشه وقتی دیدم حرفمون یکی هست. و لذت بخش تر وقتی دیدم به چه قلم شیوایی اون چیزی رو داره میگه که من همیشه در گفتنش مشکل داشتم. کلمات و ادبیاتم آنقدر قدرت نداره که تاب این مفاهیم رو بیاره. اینجا کوندرا پهلوان ادبی مفاهیم بود.
داستان، روایت عجیب و در عین حال زیبای یک عشق هست. عشقی که من هم در زندگیم نمونه اش رو تجربه کردم به شکل علاقه ای. ولی ترسیدم جلو برم. چرا که به لحاظ منطقی جور در نمی آد. ولی با خوندن این داستان، وسوسه میشم که به این علاقه جواب مثبت بدم و درب رو روش باز کنم. علاقه ای که با "طنازی" هم همراه بوده. هر چند که گمون نمی کنم اینبار هم مثل خیلی دفعات گذشته منطقم کم بیاره و تن بده به احساسم. باری، همینکه می تونم این علاقه رو حس کنم هم برام لذت بخشه، هرچند که به وصال نینجامه.
کتاب خارق العاده ای بود. اینقدر دوستش داشتم که خوندش رو لفت می دادم. لذتم رو لفت می دادم. یه بخش هایی که خود نویسنده سرش رو از نوشتن بلند می کرد و مستقیم حرف میزد اینجا آوردم. اونهایی رو انتخاب کردم که خودم هم فهمیدمشون.
*   *   *
(ص38) توما خود را سخت سرزنش می کرد، اما سر انجام دریافت که شک و تردید امری کاملا طبیعی است: آدمی هرگز از آنچه باید بخواهد، آگاهی ندارد، زیرا زندگی یکبار بیش نیست و نمی توان آنرا با زندگی های گذشته مقایسه کرد و یا در آینده تصحیح نمود.
هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می کنیم. مانند هنر پیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می توان قائل شد؟ این است که زندگی همیشه به یک طرح شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمه درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است.

(ص65) هر دانش آموز برای اثبات درستی یک فرضیه ی علمی فیزیک، می تواند دست به آزمایش زند، اما بشر –چونکه فقط یکبار زندگی می کند- هیچ امکان به اثبات رساندن فرضیه ای را از طریق تجربه ی شخصی خویش ندارد، بطوریکه هرگز نخواهد فهمید که پیروی از احساسات کار درست یا نادرستی بوده است.

(ص43) سهیم شدن در خواب کفران نعمت عشق بود.

)ص80) زندگی روزانه ی ما پر از اتفاقات و دقیق تر، برخوردهای تصادفی میان افراد و رویدادهاست. ما این رویدادها را تصادف می نامیم. تصادف زمانی اتفاق می افتد که دو رویداد نا منتظر در یک زمان به وقوع پیوندد و به یکدیگر تلاقی کند: توما وقتی در رستوران ظاهر می شود که رادیو موسیقی بتهوون پخش می کند. این گونه تصادفات، در اکثر موارد، کاملا نامشهود روی می دهد. اگر قصاب محل بجای توما به رستوران آمده و میزی را اشغال کرده بود، ترزا به پخش موسیقی بتهوون از رادیو توجهی نمی کرد (به رغم اینکه برخورد بتهوون و یک قصاب نیز تصادف عجیبی باشد). اما عشقِ ولادت یافته، درک زیبایی را در او شدت بخشیده بود و ترزا هرگز این موسیقی را فراموش نخواهد کرد. شنیدن آن هر بار او را به هیجان خواهد آورد و هر چه در اطرافش روی دهد از درخشش این موسیقی نور خواهد گرفت، و زیبا خواهد بود.

(ص88) کسی که مدام خواهان "ترقی" است باید منتظر باشد روزی به سرگیجه دچار شود. سرگیجه چیست؟ ترس از افتادن؟ اما چرا روی بلندی حفاظ دار ساختمان هم دچار سرگیجه می شویم؟ چون سرگیجه چیز دیگری، غیر از ترس از افتادن است. در واقع، آوای فضای خالی زیر پایمان ما را بسوی خود جلب می کند و تمایل به سقوط - که لحظه ای بعد با ترس در برابرش مقاومت می کنیم- سراسر وجود ما را فرا می گیرد. (ص103) می توانم بگویم که سرگیجه همان سرمستی از ضعف خویشتن است. آدمی به ضعف خویش آگاهی دارد و نمی خواهد در برابرش مقاومت ورزد، بلکه خود را به آن تسلیم می کند. آدمی خود را از ضعف خویش سرمست می کند، می خواهد هر چه ضعیف تر شود، می خواهد در وسط خیابان جلوی چشم همگان در هم فرو ریزد، می خواهد بر زمین بیفتد، و از زمین هم پایین تر رود.

(ص115) وقتی مردم هنوز کم و بیش جوانندو آهنگ های موسیقی زندگیشان در حال تکوین است، می توانند آنرا به اتفاق یکدیگر بسازند و مایه ها را رد و بدل کنند (مانند توما و سابینا که مایه ی کلاه گرد لبه دار را رد و بدل کردند). اما، وقتی در سن کمال به یکدیگر می رسند، آهنگ های موسیقی زندگی آنها کم و بیش تکمیل شده است، و هر کلام یا هر شیئی در قاموس موسیقی هر کدام معنی دیگری می دهد.

(ص115) سابینا زن بودن را حالت و وضعی می داند که خود انتخاب نکرده است و می گوید چیزی را که نتیجه ی یک "انتخاب" نیست نمی توان شایستگی یا ناکامی تلقی کرد. او معتقد است در برابر چنین وضع تحمیلی باید رفتار درستی پیش گرفت. به نظرش عصیان در برابر این واقعیت که زن زاده شده است، به اندازه ی افتخار به زن بودن، ابلهانه است.

(ص118) از کودکی، پدر و معلم مدرسه برای ما تکرار می کنند که خیانت نفرت انگیز ترین چیزی است که می توان تصور کرد. اما خیانت کردن چیست؟ خیانت کردن از صف خارج شدن است. خیانت از صف خارج شدن و بسوی نامعلوم رفتن است. سابینا هیچ چیز را زیباتر از بسوی نامعلوم رفتن نمی داند.

)ص142) "در حقیقت زیستن"
این عبارتی است که کافکا در دفتر خاطرات یا یکی از نامه هایش نوشته است. فرانز دقیقا چیزی به خاطر نمی آورد که آنرا کجا دیده، ولی فریفته ی آن شده بود. معنای در حقیقت زیستن چیست؟ به سادگی می توان یک معنی منفی از آن ارائه داد: دروغ نگفتن، پنهان کاری نکردن، و هیچ چیز را مخفی نکردن، "در حقیقت زیستن" است. از وقتی با سابینا آشنا شده در دروغ زندگی می کند.... دروغ گفتن و پنهان کاری او را سرگرم می کند زیرا هرگز اینکار را نکرده است.
به نظر سابینا در حقیقت زیستن –به خود و به دیگران دروغ نگفتن- تنها در صورتی امکان پذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض اینکه بدانیم کسی شاهد کارهای ماست، خواه ناخواه خود را با آن چشمان نظاره گر، تطبیق می دهیم، و دیگر هیچیک از کارهایمان صادقانه نیست. با دیگران تماس داشتن و به دیگران اندیشیدن، در دروغ زیستن است. سابینا بر این باور است که هر کس که خلوت انس خویش را از کف می دهد، همه چیزش را باخته است و کسی که با کمال رغبت از آن چشم پوشی می کند، غولی بیش نیست. بدین ترتیب سابینا از اینکه باید عشق خود را پنهان سازد رنج نمی برد. بالعکس، این تنها راهی است که به او امکان می دهد "در حقیقت" زندگی کند.
اما فرانز اطمینان دارد که سرچشمه ی هر دروغی در تفکیک زندگی به دو حوزه ی خصوصی و عمومی نهفته است: ما همان آدمیزادی که در حوزه ی خصوصی هستیم در زندگی عمومی نیستیم. به نظر فرانز، "در حقیقت زیستن" از میان برداشتن مرز میان زندگی خصوصی و عمومی است. او با کمال میل گفته ی آندره برتون را نقل می کند که می گوید بهتر است "در یک خانه ی شیشه ای زندگی کنیم، جایی که هیچ چیز پوشیده نیست و همه چیز بر همه ی نگاه ها آشکار است".

(ص152) می گویند بار سنگینی بر دوش داریم و این بار را حمل می کنیم، خواه قدرت تحمل آنرا داشته و خواه نداشته باشیم. با آن مبارزه می کنیم، خواه بازنده باشیم، خواه برنده شویم. اما براستی چه برای سابینا روی داده بود؟ در واقع هیچ. مردی را ترک کرده بود که خودش نخواسته بود با او بماند. آیا او را دنبال کرده بود؟ آیا کوشیده بود از او انتقام بگیرد؟ نه، او دست به هیچ کاری نزده بود. واقعه ی هولناک زندگی سابینا فاجعه ی سنگینی نبود، بلکه عارضه ای بود که از سبکی ناشی می شد. آنچه بر شانه های او فرو ریخت بار سنگینی نبود، بلکه "سبکی تحمل ناپذیر هستی" بود.

(ص171) طنازی چیست؟ می توان گفت طنازی رفتاری است که امکان آشنایی را القا می کند، بدون آنکه این امکان موجب اطمینان خاطر باشد. به عبارت دیگر، طنازی وعده ی آشنایی است، اما بدون تضمین به اجرای این وعده.
توما دایما می کوشید تا او بپذیرد که میان عشق و عمل عشق ورزی یک دنیا فاصله وجود دارد. اما ترزا هرگز این نظر را نمی پذیرد. اکنون میان مردانی قرار گرفته که کمترین جذابیتی برای او ندارند. براستی بودن با این افراد چه تاثیری روی او خواهد گذاشت؟ دلش می خواهد حداقل از راه وعده ی بدون ضمانت، یعنی با طنازی، امتحان کند.

(ص200) توما با خود می گفت که "می دانستند یا نمی دانستند، مسئله ی اساسی نیست، بلکه باید پرسید: اگر بی خبر باشیم، بی گناه هستیم؟ آیا آدم ابلهی که بر اریکه ی قدرت تکیه زده است، تنها به عذر جهالت، از هر گونه مسئولیتی مبراست؟"

(ص213) مضحک و در عین حال تاثر انگیز است که تربیت درست اولیه ی ما در خانواده به پلیس –در کار بازپرسی- یاری دهد. ما قادر نیستم دروغ بگوییم. دستور "راست بگو" که پدر و مادر به ما آموخته اند، به خودی خود ما را از دروغ گفتن، حتی در برابر پلیس، شرمسار می کند. برای ما آسانتر است که با او مشاجره کنیم، به او دشنام دهیم (چیزی که بی فایده است) تا صریحا به او دروغ بگوییم (تنها کاری که باید کرد).

(ص226) طنز بسیار جالبی بود! "دو هزار کلمه"، نخستین بیانیه ی بزرگ بهار 1986 بود که دموکراسی کردن بنیادی نظام کمونیستی را خواستار می شد و تعداد بیشماری روشنفکر آن را امضا کرده و سپس افراد عادی نیز به نوبه خود به آنان پیوستند. پس از چندی به قدری امضا جمع شده بود که هرگز کسی نتوانست تعداد آنها را حساب کند. وقتی ارتش سرخ به خاک بوهم هجوم برد و تصفیه های سیاسی آغاز گردید، در بازپرسی، از افراد سوال می شد: "تو هم زیر دو هزار کلمه را امضا کرده ای؟" کسانی که اعتراف می کردند بلافاصله از کار اخراج می شدند.

(ص239) بنابراین، چه می بایست کرد؟ می بایست (بیانیه را) امضا کرد یا نکرد؟
می توان پرسش را در این عبارت نیز مطرح کرد: بهتر است فریاد برآوریم و مرگ خود را جلو بیندازیم، یا سکوت کنیم و جان دادن تدریجی خود را طولانی تر سازیم؟
آیا پاسخی برای این پرسشها وجود دارد؟
زندگی فقط یکبار است و ما هرگز نخواهیم توانست تصمیم درست را از تصمیم نادرست تمیز دهیم، زیرا ما در هر وضعی فقط می توانیم یکبار تصمیم بگیریم. زندگی دوباره، سه باره، چهارباره به ما اعطا نمی شود که اینرا برای ما امکان پذیر سازد تا تصمیم های مختلف خود را مقایسه کنیم.
تاریخ و زندگی هر فرد بدین روال است. مردم چک فقط یک تاریخ دارند و این تاریخ –مانند زندگی توما- روزی تمام می شود، بدون اینکه تکرار آن میسر باشد.
یکبار حساب نیست، یکبار مثل هیچوقت است. تاریخ بوهم بار دیگر تکرار نخواهد شد. تاریخ اروپا هم همینطور. تاریخ بوهم و تاریخ اروپا، دو طرحی است که با بی تجربگی بشری ترسیم شده. تاریخ به همان سبکی زندگی یک فرد است، فوق العاده سبک. به سبکی پر است، مانند گرد و غبار در هوا معلق است، مانند چیزیست که فردا ناپدید می شود.

 (ص263) کوندرا کلمه ی کیچ (kitsch) را در "هنر رمان" به شرح زیر تعریف می کند:
در برگردان فرانسوی جستار مشهور هرمان بروخ، کلمه ی کیچ به معنای "هنر پست" آورده شده است. این سوء تعبیر است، زیرا بروخ نشان می دهد که کیچ چیزی بجز اثری ساده و ناشی از بدسلیقگی نیست. نگرش کیچ و رفتار کیچ وجود دارند. نیاز انسان کیچ منش به کیچ، عبارتست از نیاز به نگریستن خویشتن در آینه ی دروغ زیبا کننده، و باز شناختن خشنودانه و شادمانه ی خویش در این آئنه.

(ص266) وقتی در یک جامعه چندین گروه در کنار یکدیگر به فعالیت سیاسی مشغولند  و متقابلا نفوذ و تاثیر دیگری را بی اثر ساخته یا محدود می کنند کم و بیش می توان از حاکمیت "کیچ" در زمینه تفتیش عقاید، رهایی یافت. اما در سرزمینی که فقط یک حزب سیاسی تمام قدرت را در قبضه ی خود دارد، در واقع جامعه در قلمرو "کیچ" توتالیتر است.

(ص267) اصطلاح "گولاک" به مراکز کار اجباری زمان استالین در شوروی اطلاق شده.

 (ص272) دیکتاتوری طبقه ی رنجبران یا دموکراسی؟ نفی جامعه ی مصرفی یا توجیه افزایش تولید؟ گیوتین یا الغاء مجازات مرگ؟ اینها هیچکدام تعیین کننده نیست. آنچه باعث می شود کسی "چپ" باشد، این نظریه یا آن نظریه ی سیاسی نیست، بلکه قدرت و جذابیت کیچ است که هر نظریه ای را در خود جذب می کند و آنرا، راه پیمایی بزرگ در مسیر تعالی و پیشرفت می نماید.

(ص283) حق با فرانز است. به روزنامه نگاری می اندیشم که برای بخشودگی زندانیان سیاسی امضا جمع می کرد. او به خوبی می دانست که اینکار نفعی برای زنانیان سیاسی ندارد. هدف واقعی هم آزاد کردن زندانیان سیاسی نبود بلکه می خواستند نشان دهند که هنوز افرادی هستند که هراس به دل راه نمی دهند. آنچه می کردند حالت نمایشی داشت، اما تنها راه ممکن بود. برای آنان امکان انتخاب میان عمل موثر و نمایش، وجود نداشت. یا می بایست هیچ کاری انجام ندهند یا اینکه فقط به کار نمایشی اکتفا کنند. انسان گاهی در پاره ای موقعیت ها گرفتار می شود که چاره ای جز نمایش ندارد. پیکار او علیه اقتدار سکوت، به پیکار یک گروه بازیگر تاتر می ماند که به یک ارتش هجوم برده است.

(ص304) حدود سی سال پیش مسلما همه ی گاوها اسمی داشتند. (و اگر اسم نشانه ی روح و روان است، می توانم بگویم که گاوها دارای روح بودند، هر چند دکارت این نظر را نپسندد.) اما پس از آن دوران، روستا تبدیل به یک کارخانه بزرگ تعاونی شد و گاوها همه ی عمر خود را در دو متر مربع آغل می گذرانند. آنها دیگر نامی ندارند و فقط "ماشین جاندار" هستند. دنیا حق را به دکارت داده است.

(ص304) نیچه از هتلی در شهر تورینو بیرون می آید و مشاهده می کند که یک درشکه چی با ضربه های شلاق اسبش را می زند. نیچه به اسب نزدیک می شود و جلوی چشمان درشکه چی، سر و یال اسب را در آغوش می گیرد و با صدای بلند می گرید.
این واقعه در سال 1889 روی داد، زمانی که نیچه هم از آدمیان دور شده بود. به عبارت دیگر، دقیقا همان موقع نیز بیماری روانی او بروز کرد. اما به عقیده ی من همینجاست که باید مفهوم عمیق حرکت او را دریابیم. نیچه آمده است تا از اسب برای دکارت طلب مغفرت کند. جنون او (بنابراین جدایی او از بشریت) در لحظه ای بروز کرد که سر و یال اسب را در آغوش گرفت و به زاری گریست.