11.08.2009-12:41pm- UM main library
الان در کتاب خونه نشستم و مثلا قراره برای امتحان هفته ی آینده درس بخونم. یک ردیف جلوتر، در میز سمت چپی یک دختر چینی-مالای نشسته؛ با یک هیکل لاغر و کوچیک. حتما دانشجوی لیسانیه ولی نمی دونم چه رشته ای؛ هر چند که به هر صورت مهم هم نیست چون دخلی به من پیدا نمی کنه! یه دختر سبزه هست با صورت کوچک استخوانی و چشمهای سیاه و نسبتاً درشت که پاشون کمی گود افتاده (که البته به گمونم حالتشون باشه نه از درس خوندن زیاد)، یه دماغ باریک و لب های خپله و برجسته که سرخیشون کمی به سیاهی میزنه. با موهای سیاه نازک و لخت و نه چندان بلند که از پشت خیلی ساده اونها رو با یک کش صورتی رنگ بسته و قسمتی از اونها رو هم روی صورتش ریخته. غیر از زنجیر باریکی که به گردن انداخته، آرایش و جواهرات دیگه ای نداره، مثل سایر دختر های اینجایی. حتی ساعت مچی هم نبسته. لباسهاش هم شامل یک تک پوش آستین کوتاه صورتی رنگ یخه گرد که دور یخه و پایین آستین هاش با نخ سفید به طرز ساده ای دور دوزی شده، شلوار سیاه تنگ جین و کفشهای کتانی بند دار خاکستری رنگ که بدون جوراب پوشیده؛ البته به همراه یک لباس نسبتاً ضخیم آستین بلند و کلاه دار آبی رنگی که رنگش کمی به سبزی میزنه و به خاطر سرمای کتاب خونه پوشیده. یک کوله پشتی با طرح چهارخونه به رنگ صورتی که به طرز خوشایندی با تک پوشش هم خوانی داره به همراه لپ تاپ VAIO صورتی رنگ و کلاسور برگه هاش که اون هم صورتی هست میتونه نشون دهنده ی رنگ مورد علاقه اش و شاید هم تا حدودی روحیاتش باشه؛ که البته امیدوارم در باره ی ارتباط رنگ صورتی و روحیاتش اشتباه کرده باشم چون رنگ صورتی و ...!!! یه هدفون هم توی گوشش هست که به ام پی تری پلیرش وصله که امیدوارم لااقل این یکی دیگه صورتی نباشه.
علت نوشتن این چیزا این هست که من رو یاد کتاب "پاریس جشن بیکران" اثر ارنست همینگوی انداخت. همینگوی در کتاب تعریف می کرد که وقتی در کافه مشغول خوردن قهوه و نوشتن بوده، یک دختری در میز جلوییش نشسته بوده که اون رو به فکر برده که این میتونه همسر ایده آلش باشه و از این خزعبلات.... هرچند که همون موقع هم مجرد نبوده!!! و بعد مشغول نوشتن شده و وقتی دوباره سربلند کرده، دیده دختره اونجا نیست. موضوع خیلی ساده هست ولی در عین حال جالب.
ولی این دختر من رو به هیچ کدوم از این فکر و خیالا نینداخته. فقط فرم صورتش و اون چشمهای سیاه و درشتش برام جالبه. همین! و دوست داشتم وقتی من هم سرم رو از کتاب بر می دارم اون از اونجا رفته باشه ولی این طور نشد. همچنان همونجا نشسته و به گمونم تا بعد از ظهر هم اوضاع همین باشه. دلم می خواد بروم و بهش بگم که فرم صورتش با اون لب های خپله و چشمای سیاه و پوست سبزه چقدر بهش میاد ولی خودم هم مطمین هستم که این کار رو نخواهم کرد چون هم روم نمیشه و هم ممکنه فکر و خیال بد بکنه. البته به هر صورت خیلی هم به من دخلی پیدا نمی کنه.
این هم میشه یه اتفاق معمولی در یه روز معمولی با این تفاوت که نوشتمش و اون رو تبدیل به یه خاطره کردم. ولی ای کاش پاشه و بره و البته من هم متوجه رفتنش نشم و فقط وقتی سربلند میکنم ببینم نیست. دوست دارم یه تجربه ی همینگویی داشته باشم؛ هر چند که قبل از این داشته ام!
10.11.2009-3:49pm- پی نوشت:
1-باید بگم که کتاب "خسی در میقات" آل احمد هم در انگیزه دادن به من برای نوشتن این مطلب بی تاثیر نبوده!
2- این مطلب روایت اتفاقی هست که همه ی ما، چه دختر و چه پسر، بارها تجربه کرده ایم ولی به ندرت جرات کردیم در باره اش حرف بزنیم. من فقط میخواستم این تابو رو برای خودم بشکنم چراکه این رو یه قسمت طبیعی از روان آدمیزاد میدونم و دیگه نمی خوام بخاطر این اتفاقات طبیعی و ساده در زندگیم احساس گناه کنم. شاید در اشتباهم و شاید هم نه! ولی فعلا آب در این قسمت رودخانه جریان داره. تا بعد که ببینیم چه پیش بیاد.
10.11.2009-3:49pm- پی نوشت:
1-باید بگم که کتاب "خسی در میقات" آل احمد هم در انگیزه دادن به من برای نوشتن این مطلب بی تاثیر نبوده!
2- این مطلب روایت اتفاقی هست که همه ی ما، چه دختر و چه پسر، بارها تجربه کرده ایم ولی به ندرت جرات کردیم در باره اش حرف بزنیم. من فقط میخواستم این تابو رو برای خودم بشکنم چراکه این رو یه قسمت طبیعی از روان آدمیزاد میدونم و دیگه نمی خوام بخاطر این اتفاقات طبیعی و ساده در زندگیم احساس گناه کنم. شاید در اشتباهم و شاید هم نه! ولی فعلا آب در این قسمت رودخانه جریان داره. تا بعد که ببینیم چه پیش بیاد.
Now, I am in the main library of the UM university. I supposed to study for my next week exams but I really cannot do it. I do not know why; maybe it is the influence of the listening to my classical music selection. Anyway, in the next row, it is a China-Malay girl. She is thin and with a tinny body. Whilst it does not matter for me, but it seems that she is a bachelor student. The things that attract me to her are her brunette skin, big black eyes and squatty lips which make a beautiful and interesting harmony in her face. Also, she has black hair but not so long that ties them simply with a pink pin.
Her clothes are very simple too. A pink T-shirt without any label on it, a narrow black jean pants and a pair of gray sneakers. And also a blue cloth with long sleeves that she wears due to the chill of the library. She has a pink backpack, pink cell phone and pink box file. Everything is pink and hence, I think maybe pink is her favor color but I really hope I just made a mistake because I do not like girly girls!!!
Anyway, I wrote these things because I remember a part of a book of Ernest Hemingway, “A Moveable Feast”. In one part of the book Hemingway talked about a girl who he saw in the coffeehouse when he went there for writing and drinking a coffee. He said that when he saw that girl, he imagine a perfect love and life which they can make together. After that he was started to write and when he raised his head, he saw she is not there. It was a very common happen to all of us but I think this story is interesting yet!
But of course I do not feel the senses like that Hemingway sensed but I just like her big black eyes and squatty lips, just it! I just like happen to me what happened to Hemingway. I just like she was not there when I raised my head from the books I studied. But, it would not happen because I saw her each time I raised my head and I think she would be there until afternoon!
It was a so common happening but with a little difference. The difference is that I made a memory of it by writing it. I hoped I could have an experience like Hemingway again, but it seems that it would not happen this time! It does not matter anyway because I had same experiences already!
11.20.2009-1:52am:
11.20.2009-1:52am:
The reason I wrote these things was that whilst it is a normal sense for each boy or girl, we almost never do not like to speak about these kinds of our senses. But, I do not know why? What is wrong with it? So, I think it is just a kind of taboo and I just wanted break this taboo for myself by writing it and discuss about it. Just it!
۲ نظر:
آره اي كاش پاشه و بره و تو يه كم به درسات برسي ... عجب مطالعه اي شده ...
خب همونطوري كه گفتي اينها جز طبيعت و سرشت انساني هر آدمي است ولي خيلي از ماها بيش از حد عادت كرديم كه خيلي وقتها اونطوري كه هستيم يا دوست داريم باشيم ، خودمون رو نشون نديم ...
درود ....
ارسال یک نظر