10Nov2011
حکایت عجیبی است. آخه چرا باید یک نفر بخواد زن بگیره؟ کیه که ندونه زن گرفتن یعنی سرآغاز رشته ی عریض و طویل مشکلات عجیب و غریب. از مشکلات تو با مادر زنت، و زنت با مادر شوهرش که بگذریم، زن گرفتن مسئولیت میاره. باید مواظب اخلاق و رفتارت با زنت، پدر زنت، مادر زنت (بخصوص!)، دایی ها و خاله ها و عموها و عمه ها و زن دایی ها و زن عموها و... زنت باشی وگرنه قشقرقی بپا میشه اون سرش ناپیدا. تازه خرج زندگی هم که بدون بچه سه برابر و با بچه n برابر میشه. البته شاید از وسط به بعدش خوب بشه (تازه اون هم شاید)، ولی گفتگو نداره که اوایلش فقط دردسره. (یعنی الان حکایت من شد حکایت اون میرزا بنویسی که وقتی کتابتش رو برای طرف خوند، یارو زد تو سرش گفت یعنی من اینقدر بدختم و خودم نمی دونستم؟). بگذریم.
همه چیز خیلی ساده شروع شد و من هم آدمی نیستم که به سادگی از کنار حوادث ساده ی زندگیم بگذرم. یعنی، درسته که مثلا آفتاب هر روز صبح درمیاد و شب هم که میشه در میره، ولی همین اتفاق هر روزه، هر روزش یه درس و مشق جدید داره که می تونه مسیر زندگی رو عوض کنه. باور کنید. مسائل پیچیده اصولا آدمیزاد رو به جاهای سرراست زندگی نمی رسونه. اتفاقات ساده ی روزانه هست که تکلیف زندگی ها رو مشخص می کنه. میگید نه، بروید و یک بار دیگه خوب فیلم "به همین سادگی" رضا میرکریمی رو ببینید. اونوقت شاید قبل از اینکه سرتون به سنگ بخوره بفهمید دارم چی میگم.
باری، گفتم که همه چیز خیلی ساده شروع شد؛ از یه رستوران. یه شب که با بچه ها رفته بودیم برای شام، همینجور که داشتم یک لقمه آیام بریانی می گذاشتم توی دهنم و با بچه ها گرم گفت و شنود و خنده بودیم، یک آن به ذهنم رسید که اگر من الان اینجا نبودم چه می شد؟ نه اینکه من یک جای دیگری باشم. بلکه یعنی اگر من نبودم در این جمع، این جمع باز هم اینطور می خندید و شاد بود؟ اصلا کسی میگفت فلانی کو؟ یا مثلا حیف که فلانی نیست. یا چه میدونم... هر چیزی که التیام روح خسته ی من بشه؟! دیدم که نه. اگر من هم اینجا نبودم هیچ چیزی عوض نمی شد. هیچ چیزی از هویت این لحظه و این مکان تعلق و وابستگی ای به من نداره.
اونجا بود که دلم گرفت. یعنی خیلی دلم می خواست بتونم باور کنم این جمع با من یا بدون من دو حال متفاوت می داشت. ولی این دروغ محضه. این جمع چه با من و چه بی من همین بود. گور بابای فلانی (که من باشم) هم کرده. خوششون باشه، ما که بخیل نیستیم. و تازه، نبینبد رفیقتون یک بار بهتون زنگ می زنه که بیا بریم سینما. خب اگر بگید "نمی تونم بیام، ممنون" فکر می کنید چیزی عوض میشه؟! رفیقتون اگر خیلی رفیق باشه میگه حیف شد. اگر میومد خوش می گذشت. بعدش یک آهی می کشه یا نمی کشه و سرش رو میذاره پایین و میره سینما. همین! ولی فکرش رو بکنید که چه میشه اگر یک نفر باشه که وقتی گفتی "نمی تونم بیام، ممنون" اون هم بگه پس من هم نمیرم. میذارم یه وقت دیگه تا با هم بریم، چون اصلا اگر تو نباشی سینما معنی نداره (جیگر). یعنی می دونید چیه؟ می خواستم یکی به خودم اهمیت بده و محیط برای اون در ازای من تعریف بشه نه من در ازای محیط. جایی برای اون خوب باشه که من درش هستم نه چون همه در اینجا دور هم هستیم، من هم هستم. یکی که بهم اهمیت بده.
البته، تا اینجای ماجرا فقط دلتنگی بود و هنوز فکر زن گرفتن به سرم نزده بود. ولی همانجا بود که یاد دختر بچه ای افتادم که چند روز پیش از اون در یک رستوران دیده بودم. با باباش بود و هر دومون در دو طرف یکی از اون میزهای عمومی نشسته بودیم. اول من بهش نگاه کردم. بی حوصله بودم و اومده بودم تند تند یه فست فود بخورم و راهم رو بگیرم و برم. خپله بود با رنگ سبزه ای که کمی هم به سیاهی میزد. با یه گردن کوتاه که زیر غب غبش قایم شده بود و موهای سیاه و مرتبش هم اصلا به لباسهای ارزون قیمتش جور در نمی اومد. من بهش خیره شده بودم ولی اون منو به فلانش هم به حساب نیاورد. یعنی می دونید چطوریه، بچه ها تنها موجوداتی هستن که اصلا براشون مهم نیست بهشون خیره شدی. دو سه باری نگاهشون با نگاهت یکی میشه ولی اصلا انگار نه انگار! تا وقتی که خودشون نخواهند به تو توجه کنند، خودت رو جلوشون حلق آویز هم کنی باز اصلا انگار نه انگار. من هم برای چند لحظه ای براندازش کردم ولی از بی محلی اون، نگاه سرخورده ام رو دوباره کشیدم روی میز.
بعد یکدفعه شروع کرد باهام صحبت کردن با زبون مالایی. ولی مالایی زبون سومی هست که من هنوز یاد نگرفتم (و احتمالا هم یاد نخواهم گرفت!). مسلما اون هم با این سن و سالش زبون اول و دوم من را بلد نیست. به همین خاطر و هم بخاطر اینکه تلافی کارش رو که منو به فلانش هم حساب نکرده بود در آورده باشم (آخه من آدم بزرگم!)، بجای اینکه حرف بزنم با اشاره (مثل کرو لال ها) بهش حالی کردم من نمی شنوم. و چیزی که برام تعجب انگیز بود اینکه اون اصلا تعجب نکرد. چهره اش رو در هم نکشید وابروهاش رو اخمو نکرد. در عوض شروع کرد با شکلک با من حرف زدن. کارش اینقدر معصومانه بود که احساس کردم واقعا داره به من توجه می کنه و این من هستم که برایش مهمم. اصلا بگذارید اینجوری بگم؛ فرض کنید همین کار رو با یه نفر آدم بزرگ انجام می دادم. شک نکنید که روش رو می کرد اونطرف و قصه تموم بود. چون من در مرکز نبودم بلکه برای اون آدم بزرگ خودش در مرکز بود. برای همین هم وقتی می دید نمی تونم حرف بزنم بیخیالم میشد. ولی با اون بچه قضیه فرق داره. من در مرکز توجهش هستم به همین خاطر هم وقتی با زبون نتونست ارتباط برقرار کنه شروع کرد به شکلک در آوردن! اونجا بود که فهمیدم من هم چقدر دلم یه توجه این شکلی می خواد. یعنی به قول کتاب کافه پیانو (درسته که از نویسنده اش خوشم نمیاد ولی این که دلیل نمیشه یه قطعه ی قشنگ از کتاب رو اینجا نیارم!):
"هر مردی؛ یک وقتی می رسد به اینجا که دیگر هیچ چیز حال سابق را بهش نمی دهد و خودش هم نمی فهمد که این دگرگونی از کجا آب می خورد. معنی روشن و خودمانی یک چنین وضعیتی این است که طرف، دلش یک بغل گرم می خواهد که مال خودش باشد. یعنی کار با فاحشه و تک پران و مثل آن هم پیش نمی رود. فقط یک زن و آن هم مال خود خودت؛ دوباره ردیفت می کند. وگرنه هیچ بعید نیست کارت به جنون و دیوانگی هم بکشد. "