پنجشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۱

...

16March2012

... عشق... سخت ترین چیز عالمه...

نت های کتاب دعوت به مراسم گردن زنی


16March2012

گفت: "به هر حال من سنجیده شده ام. اما حالا دلم نمی خواهد بمیرم! روحم زیر متکا نقب زده است. آه، نمی خواهم بمیرم!اگر از جسم گرمم خارج شوم سردم می شود. نمی خواهم بمیرم... یک لحظه صبر کن... بگذار کمی دیگر چرت بزنم."  ص24

مارته کوچولو باز هم آنکار را کرد... و یکبار دیدم، دیدم، دیدم- از بالکن دیدم و از آن روز هرگز بی آنکه قبلا نزدیک شدنم را از دور خبر بدهم- با یک سرفه، با یک اظهار تعجب بی معنی- هرگز وارد اتاقی نمی شوم. چقدر وحشتناک بود دیدن آن کج وکوله شدن، آن شتاب نفس بر- تمام آنچه که در خلوت پرسایه ی باغ های تامارا از آن من بود، و من پس از آن از دستش دادم... بشمرم که چند تا داشته ... شکنجه ی بی پایان: صحبت کردن وقت شام با این یا آن فاسقش، وانمود کردن که بشاشی، گردو بشکن، مزه بریز، و در تمام این مدت دیوانه وار بترس که خم شوی، و تصادفا نیمه ی پایینی آن هیولایی را که نیمه ی بالاییش کاملا آراسته بود، چرا که ظاهر زنی جوان و مردی جوان را داشت که تا کمر پشت میز مشهود بود، و ارام غذا می خورد و گپ می زد؛ و نیمه ی پایینیش چارپایی به خود پیچیده و جنون زده بود. به دوزخ فرو رفتم تا قاب دستمالی را که افتاده بود بردارم. بعدا مارته درباره ی خودش (با همان اول شخص جمع) می گفت: "ما خیلی خجالت کشیدیم که دیده شدیم" و لب ورمی چید، و من هنوز هم دوستت دارم. به طرزی گریز ناپذیر، هلاکت بار، علاج ناپذیر...   ص60


مارته... یکبار هم که شده سعی کن بفهمی که چه چیزی دارد اتفاق می افتد. مارته، بفهم که می خواهند مرا بکشند- می شود اینقدر مشکل باشد- عزاداری های پر طول و تفصیل بیوه زن ها را از تو نمی خواهم، یا یاس های صبحگاهی، اما التماس می کنم، سخت به آن محتاجم- اکنون، امروز – فقط مثل یک بچه به وحشت بیفت که آنها قصد دارند بلای وحشتناکی سر من بیاورند، کاری نفرت انگیز که حالت را به هم می زند، و نیمه شب چنان جیغ می کشی که حتی وقتی هم می شنوی که پرستار سر می رسد و می گوید ش ش ش، باز هم از جیغ زدن دست بر نمی داری، اینطور باید بترسی، مارته، هرچند مرا کم دوست داشته باشی، با وجود این باید بفهمی، اگر شده یک لحظه، و بعد از آن دوباره می توانی فراموش کنی.    ص141

شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۰

بیسکوییت درونم داره تموم میشه


3March2012
بیسکوییت درونم داره تموم میشه. بدون اینکه استفاده ای ازش کرده باشم. یه قسمتش گاز خورده و خرده هاش هم هنوز این پایینه. اون طرفش رو هم که توی چایی زدن و نخوردن و خمیرش افتاده پایین. دیگه چیز زیادی ازش نمونده. همه اش به اندازه ی یکی دو گاز دیگه. آدمها چقدر زود و سریع تحلیل می رن. خورده میشه روحشون. نابود میشن.
تحلیل رفتم. نه تدریجی. که به یکباره. خودم خواستم. خودم ماجراجویی کردم. الان هم پای لرزش هستم. دیگه اشک هم ندارم. همه ی زندگیم فقط بغض شده و سوختن...

O Fortuna (Chorus) (O Fortune)

O FortunaO Fortune,
velut lunalike the moon
statu variabilis,you are changeable,
semper crescisever waxing
aut decrescis;and waning;
vita detestabilishateful life
nunc obduratfirst oppresses
et tunc curatand then soothes
ludo mentis aciem,as fancy takes it;
egestatem,poverty
potestatemand power
dissolvit ut glaciem.it melts them like ice.
Sors immanisFate - monstrous
et inanis,and empty,
rota tu volubilis,you whirling wheel,
status malus,you are malevolent,
vana saluswell-being is vain
semper dissolubilis,and always fades to nothing,
obumbratashadowed
et velataand veiled
michi quoque niteris;you plague me too;
nunc per ludumnow through the game
dorsum nudumI bring my bare back
fero tui sceleris.to your villainy.
Sors salutisFate is against me
et virtutisin health
michi nunc contraria,and virtue,
est affectusdriven on
et defectusand weighted down,
semper in angaria.always enslaved.
Hac in horaSo at this hour
sine morawithout delay
corde pulsum tangite;pluck the vibrating strings;
quod per sortemsince Fate
sternit fortem,strikes down the strong man,
mecum omnes plangite!everyone weep with me!