دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۹

آنسوی تسلیم

در دامن یک دشت
در تنگنا بودیم
و میانِ دیوارِ دشمنان.
از همه جانب، از تنگناها و معابر، از قله ها و یالهای سنگی،
گیاهِ زره بر تن کینه می رویید.
زمینِ دشت، سنگی بود
و نقب زدن ممکن نبود
و پریدن، بی بال
رویای فرش سلیمان نیز، دیگر شفا نبود.
ما نگین بودیم
در حلقه ی دشمنان خویش. «آه ای نگین سلیمان...»
گفتیم: تاس بریزیم تا یکی از ما به امید گریز، پیغام و مدد، به سپاه دشمن زند.
برای مردن نوبت گرفتیم.
یکی طاس ریخت، جفت یک آمد؛ اما هنوز نگفته بودیم که چه بیاید تا کسی راهی این سفر مرگ شود.
خندیدیم، تلخ، و گفتیم: هر کس جفت یک بیاورد او سفر خواهد کرد.
آنکه بار نخستین جفت یک آورده بود خویشتن را در امان می دید.
می گفت: یک بار کمتر از دوبار است. راستی که پیامبر شده بود.
طاس ریخت و باز جفت یک آمد.
گفت که این قضا و قدر بود.
و گفتیم: ای دوست، طاس ریختن جز قضا و قدر نیست.
گفت: ولی شما با قضا همدست شدید.
راست می گفت. باور کردیم. لیک نمی دانستیم که چرا راست می گوید.
در تنگنا بودیم.
اما دوست، دوست است و مرگ، سخت.
یکی مان گفت که تا دم صبح طاس بریزیم.
آنکه بیشتر بود تن به سفر دهد.
پذیرفتیم.
شنوایی داشتیم.
طاس ریختیم. شب پر از ستاره بود و شعله ی آتش دشمنان از همه سو در دیدگان ما.
یکی اعداد را می نوشت، یکی باز می رسید و یکی نظاره می کرد.
دیگر زمان را از یاد بردیم ــ و مکان را
و روزگارمان را.
طاس ریختن، شماره کردن، باز رسیدن و نظاره کردن: این حدیث زندگی ما بود
باری گفتیم که از جمع اعداد با خبر شویم.
هر سه مساوی بودیم و صبح بود و آفتاب بود و روشنایی معطر روز.
سر برداشته بودیم که روز را ببینیم، دیدیم که فرمانروای دشمنان
بر فراز سر ما ایستاده است. گفت: بریزید! هنوز زمان باقی است.
گفتیم: عهد ما تا طلوع آفتاب بود.
خندید: امان می دهم. من یکی از شما سه تن را می خواهم.
و گرداگرد ما در پهنه ی دشت سواران دشمن ایستاده بودند؛ چون مرگ، خاموش و چون تقدیر، به ظاهر نیرومند.
ــ تا صلات ظهر در امان هستید. بریزید!
گفتیم که این دیگر جنگ نیست، بازی با "تسلیم" است.
و باز گرم شدیم و فرمانروای دشمنان ناظر بود.
چون آفتاب به میان آسمان رسید یکی از سوارانش را خواند و گفت:
از جمع اعداد هر یک مرا آگاه کن!
سوار، می شمرد و ما نگاه می کردیم به مرگ که در مکمن تصور ما می خندید.
از جمع اعداد هر یک مرا آگاه کن!
سوار گفت: هر سه یکی است.
فرمانروا فریاد زد: شما تزویر می کنید.
من برای یکی طاس خواهم ریخت.
آنکه خسته تر بود خفت و روز شب شد و شب صبح.
شمردیم، یکی بودیم.
فرمانروا به دستهای ما نگریست و به دستهای خویش.
ــ شما با قضا همدست شده اید.
دو تن از سوارانش را خواند و گفت: ما سه تن بجای شما سه تن. من فقط یکی از شما را می خواهم.
و ما گفتیم: این دیگر تقدیر نیست. آن سوی تسلیم است.
سواران، یک یک خود را آزمودند.
روزها شب شد، ماهها سال ــ و قرون به گدایی سالها آمد.
زرهِ گیاهانِ کینه پوسید
و ما هنوز در بند مانده بودیم.
برای ما طاس می ریختند. برای ما بازی می کردند و از جانب ما با سرنوشت سخن می گفتند.
دیگر حتی اندیشه ای نبود
نه گریز
نه پیغام
نه مدد
اجساد همه ی مردگان، همه ی سواران و همه ی اسبان
اجساد تمامی گیاهان کینه پوسیده، بر آن پهندشت، به تسلط بر زندگان می اندیشیدند.
ما بازی نمی کردیم
ما هر سه مرگ می خواستیم
و ما ــ پوسیده بودیم.
قرن ها بود که زنده زنده پوسیده بودیم.

نادر ابراهیمی

هیچ نظری موجود نیست: