پنجشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۹

کافه کولیسیوم

2.24.2011
در Coliseum Café & Hotel نشسته ام. کافه ای قدیمی در محله ای قدیمی از کوالالامپور. که غیر از لامپهای کم مصرف و کولرهای گازی اش همه چیز دیگرش شبیه خانه ی مادربزرگم است. گیرم که لامپ ها هم در قفسی فلزی است با لایه ای از چربی به ضخامت خود فلز. و کولرهای گازی هم اغلب پنجره ای. و باز قدیمی. غیر از یک دانه ای که مدرن تر است و نشان جوانی دارد.
دیوارها تا کمر چوبی است. به رنگ قهوه ای سوخته. و همرنگ میزها و صندلی ها. میزها از قدیم همه سر پایند ولی نیمی از صندلی ها دوام نیاورده و جایشان را به فلزی ها داده اند. هر چند که این نوترها اصلا حال و هوای قدیمی ها را ندارد. یعنی وقتی که بر هر دو نشستم دستم آمد. که این صندلیهای جدید ساز ناکوک این کافه است. و حتی بیشتر از لامپ های کم مصرف اش یا کولرهای گازی اش. و چه با بی توجهی چیده شده اند پای میزها. یعنی اینکه صندلی های چوبی و فلزی از هم جدا نشده اند. نکرده اند پای یک میز فقط چوبی بگذارند و پای دیگری فقط فلزی. مثل میوه فروشی های خودمان درهم است. و آنچنان که بر می آید هر کدام از چوبی ها که رفته جایش را یک فلزی اش به ارث برده. و مثل میراث مدرنیته ی ما قَر و قاطی.
...رشته ی افکارم را پاره کرد. حال و هوایم را ریخت به هم. ساعت 9:55 بود که خیلی مودبانه مجبورم کردند کافه را ترک کنم. و چه دست گرمی داد آنکه سرآشپز به نظر می رسید. میان سال بود و لاغر اندارم. بدون ریش و با موی فر کوتاه. و با پیشبندی سفید. راهنماییم کرد به سمت در پشتی کافه...درست از وسط آشپزخانه... بگذریم...
در این کافه ی قهوه ای از رنگ و چرکِ پاک نشده، سفیدی روکش میزها خیلی در چشم است. یعنی از چرک سقف و دیوارها که بگذریم، همه چیز عجیب تمیز است. از کف گرفته تا رومیزی ها. و بر این پهنه ی سفید درجلوی هر صندلی بشقابی و پارچه ای و کارد و چنگالی. به عنوان سرویس. و البته سه نوع سس و خلال دندان و زیر سیگاری زینت میز. و منوها که به تعداد صندلی ها موجود است.
کافه سه بخشی است. یک قسمت پیشخوان و بار قرار دارد. و کلی تکه روزنامه و کاریکاتور به دیوار. و حتما از افتخارات کافه. با مبلهای چرمی قهوه ای. و هر کدام به شکلی. و زیبا. و همه از همان قدیمی ها. گویی میراث مدرنیته ی کافه هنوز مشمول حالشان نشده. و پر از دود سیگار. و بوی آبجو و عرق. بخش دیگر موازی قسمت اول است. هال مانند. مستطیلِ مستطیل. و شبیه لوژهای خانوادگی. با دو در کوچک. و یکی بزرگتر که مستقیا به خیابان راه دارد. یعنی از خیابان هم می توانی سر راست به بار و پیشخوان بروی و هم به لژ خانوادگی. شاید ملاحظه ی حال مسلمانهاست. یا شاید ملاحظه ای جیب کافه دار. درِ کوچک وسط هال به پیشخوان وصل است و تَهی، به یک هال کوچکتر از اولی. و کلوب مانند. کلوبی شاید متعلق به زمان نویی آن. نه اکنون که سوت و کور است . و از رونق افتاده. مثل صاحبش. و این بخش پشتی عجب دنج است! یعنی می توانی در میز کنج سالن بخزی و ساعتی خودت باشی و تنهاییت.
و غذا چه لذیذ. گیرم که خیلی هم گران. یعنی حداقل دوبله! حتی آب! ولی آب را که آورد خوشم آمد. تمیز بود و با باقی جاها متفاوت. هر چند که فقط لیوانی بود. و بدون مقدمات و موخرات. یعنی نه پیش دستی داشت و نه تشریفاتی. ولی در لیوان شیشه ای. پیرمرد کُندی آب را آورد. و گذاشت آنسوی میز. یارو صاحب کافه به نظر می رسید. و هرچه حرکاتش کند بود، رفتارش تند. یعنی سریع و بیحوصله. و حتی اجازه نداد ساندویچی که سفارش داده بودم را تمام کنم. که صورتحساب را آورد و پولش را گرفت.  
کافه منوی مفصلی داشت. بخصوص در نوشیدنی جات. و بخصوص تر در الکلی هایش. نرخ معمول الکلی ها را نمی دانم. ولی اگر قیمت غذاها اینگونه دوبله است، خدا به داد مستانی برسد که متوجه نیستند جیبشان از کجا خالی می شود. ولی جای دنجی است. گمان نمی کنم خودشان ناراضی باشند. ساندویچی سفارش دادم. ارزانترین غذایی که دیدم. و نمی دانستم اسمش را. یا محتویاتش را. چه، قیمتش از محتویاتش مهمتر بود. هنوز هم اسمش را نمی دانم. ولی محتویاتش ترکیبی بود از مرغ و تخم مرغ و کالباس و کاهو و گوجه و خیار. لابلای دو طبقه نان تست. و عجیب لذیذ. و با کیفیت. و تمیز و مرتب. دو لقمه ی آخر را با سس خوردم. و دیدم سسش هم متفاوت است. یعنی بهتر است. بهتر از باقی جاهایی که سس را روی میز می گذارند.
جای از رونق افتاده ای به چشمم آمد. شاید هم نه. در محله ای است که در قدیم مرکز شهر بوده و اکنون بازار قدیم. گیرم که خود کافه هم قدیمی است. و اگر روزگاری کلوبی هم داشته اکنون همه شان یا مرده اند یا آنقدر علیل اند که پای آمدن ندارند. و شاید هم پیرتر های میز بغلی از همان روزهای خوشِ رونق می گفتند. نمی دانم. یعنی چینی بلد نیستم والا فال گوش می ایستادم. به هر روی، جای دنج و خلوتی است در این زمانه ی شلوغی که در آن تنهایی دست نایافتنی است. یعنی در زمانه ای که همه دم از حقوق فردی می زنند، ولی همه چیز به طرز احمقانه ای عمومی شده. و تنهایی چه گران. و در این جهان پرهیاهو رفتن به کافه ای که از هیاهویش فقط خاطره ای مانده هم غنیمتی است. حتی برای ساعتی.

هیچ نظری موجود نیست: