جمعه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۰

دوچرخه

3.25.2011
بیخود نمیگن آدم رو سگ بگیره ولی جو نگیره. البته خیلی هم جو گیری نبود. بالاخره باید شروع می کردم. ولی شاید نه اینطور. با یه کوله پشتی شش کیلویی. و یه شکم پراز ناشتا. و نه وقتیکه با دنده ها بلد نیستی کار کنی. همین جوری ها میشه که کنار پیاده رو ولو میشی و بالا میاری هر چی رو خورده بودی. درس اول اینکه هیچوقت با شکم پر سوار دوچرخه نشو. حداقل نه با یک عالم بار و چرخ های کم باد. اون هم در مسیری که بیشترش سربالایی باشه.
چند وقتی میشه که صبح ها زودتر از خواب بیدار میشم. علتش رو فهمیدم. دمای کولر رو که بیشتر کنی؛ یعنی بجای 25 بزرای روی 26، کلی در بیدار شدنت توفیر ایجاد می کنه. مثل همیشه یه صبحانه مفصل. حوصله دوش گرفتن نداشتم. موهات که بلند بشه، خشک شدنشون هم میشه مصیبت عظمایی برای خودش. اینقدر که از دوش صبح گاهی پشیمونت می کنه. دوچرخه رو برداشتم با آسانسور بردم پایین. یعنی دم در آسانسور که رسیدم خودش باز شد و کارگر میانسالی که راهروها رو تمیز می کنه اومد بیرون. افسوس که زبون همو نمی فهمیم وگرنه بهش می گفتم که لبخندهاش رو به اندازه های لبخندهای یک مادر دوست دارم.
درس دوم اینه که پدال ها رو نباید برعکس بچرخونی چون زنجیر رو در میبره. ولی خوشبختانه جا زدن زنجیرش کار ساده ای بود. جاش انداختم و یه دوری در خود مجتمع زدم و بعد حرکت کردم به سمت دانشگاه. اول مسیر سرپایینی بود و کلی حال داد. اوایل صبح و جنگل و پرنده و باقیش رو دیگه خودتون بخونید. خوب بود تا اینکه به سربالاییش رسیدم. بیشتر مسیر همینجوریه. شیب نسبتا تندی داره. سربالایی رو که تموم کردم دیدم دیگه نمی کشم. فشارم افتاده. همونجا زدم کنار و روی پیاده رو به یه صندوق تقسیم برق تکیه دادم و پاهام رو کشیدم. حالم واقعا بد بود. به شدت احساس می کردم می خوام بالا بیارم ولی نمی دونم چرا سعی می کردم جلو خودم رو بگیرم. یعنی با اینکه می دونستم بالا آوردن راه علاجم هست ولی زور بیخود می زدم. تا اینکه همونجا بالا آوردم. روی پیاده رو. اصلا خوشم نیومد که پیاده رو گثیف کردم. ولی خب با بارون اول شسته میشه!
مرده ی اعتماد به نفس خودم هستم. از وسط های راه دستم اومده بود که اینجوری نمی شه. منتها بیخیالش نشدم. القصه اینکه بعد کمی که حالم جا اومد، دوباره راه افتادم. در دانشگاه هم سر یه ایستگاه اتوبوس ایستادم و نفسی چاق کردم. گمونم یه چرت کوچیک هم زدم همونجا. خوابم تو دستمه!  و بعد هم رفتم دانشکده. دوچرخه رو همونجا به یه میله قفل کردم. آبی به سر و صورتم زدم . یه کوکا خریدم. شنیده بودم برای حال و روزکسانی مثل من خوبه.
شاید دوچرخه رو بزارم فعلا دانشگاه بمونه. نمی دونم. ولی بیخیال دوچرخه سواری نمی شم.

هیچ نظری موجود نیست: