10Apr2011
هنگامیکه به خاطره ای می اندیشیم، ناخوداگاه آنرا شیرین می یابیم. حتی برخی از خاطرات تلخ را. حتی درد بیماریها را. انتظار دلهره آور را. نارفاقتی ها را. آسیب ها را. فراق ها را. شیرین می یابیم یعنی اینکه در آن ته قلبمان به گونه ای از آن لذت می بریم و برایمان خوشایند است. نکته ای که نویسنده ی "ترس و لرز" مطرح کرده است و به گمانم جای اعراب دارد این است که در داستان ابراهیم آنچه که معمولا از داستان حذف می شود اظطراب ابراهیم در راه است. در مسیری که برای قربانی کردن اسحاق می پیماید. حذف این اظطراب است که تفسیری نادرست از ابراهیم و از ایمان ابراهیم به دست می دهد. چه آنچه محرک ایمان ابراهیمی است، همین اظطراب است. ما نیز در مرور خاطراتمان همین کار را می کنیم. خاطراتمان را بدون در نظر گرفتن بعد زمان به خاطر می آوریم. یعنی همه اش را یک جا و بصورت یک توده ی واحد به خاطر می آوریم. و به همین دلیل، ما نیز احساساتمان در آن مدت را از خاطره حذف می کنیم. آنچه که برایمان پررنگ است ابتدا و انتهای خاطره است و نه حس ها و اظطراب ها و خوشی ها و دردها و لذت های آن. وقتی که به یاد تبی سخت می افتیم، آن درد را مجددا احساس نخواهیم کرد. و اگر یک روز زیبای بهاری در میان جنگلی را به خاطر آوریم، فقط خوشایندی آنرا به یاد می آوریم نه گرمای مطبوع آفتاب را.
به نظر می آید که مغز اینکار را بصورت خودکار انجام می دهد. یعنی اگر قرار باشد خاطره ی دردی همراه با درد باشد، زندگی بسیار سخت و طاقت فرسا خواهد بود. مغز سعی می کند در "حال" زندگی کند و حتی در مرور خاطرات نیز آنرا با حس اکنون به خاطر می آورد. در یک روز زیبا حتی خاطره ی تبی سخت نیز چندان ناخوشایند نیست! همانگونه مرور زیباترین خاطرات در حالیکه درد مکشید یا اظطراب دارید تهوع آور است!
ولی آنچه اهمیت پرداختن دارد اینکه، مغز فقط تنظیمات خودکار ندارد. بصورت دستی هم میشود آنرا استفاده کرد. یعنی می شود خواست که مرور خاطرات با حذف بعد زمان صورت نگیرد. بلکه همراه آن باشد. یعنی اگر در اتاقتان در حین مرور خاطره ای از بهاری دلنشین با بوی عطر سنبل، نفس عمیقی بکشید، بوی سنبل را با تک تک سلولهای مغزتان حس کنید. و خنکای هوای را.
یک نتیجه ی شخصی می خواهم از این بحث بگیرم. و آن اینکه می توان حس ها را از مبدا آن، یعنی از حواس پنجگانه ی خود، تا حدودی متمایل به سمت مغز کرد. یعنی حس کردن چیزی بدون تحریکی از سوی حواس پنج گانه یا با تحریکی ضعیف از طرف این حواس. و البته نه بصورت مطلق. و نه دقیقا با همان کیفیت. ولی اتفاقا تمرین این حرکت توانایی حس احساساتی را می دهد که در حیطه ی تجربه ی نزدیک و مستقیم حواس پنج گانه مان نیست.
اگر از دره ای سقوط کنید احتمال زنده ماندن چندان زیاد نیست. پس حس این سقوط چندان در دسترس نیست مگر اینکه بخواهید این تجربه، آخرین تجربه ی شما باشد. ولی اگر اتفاقا کسی چنین تجربه ای داشته باشد، مغز می تواند با ایجاد تحریکات مصنوعی آنرا فرض کند. و شما حسی خواهید داشت بدون تحریکات مستقیم خارجی از تجربه ای بی نظیر.
مهمتر در این کار ارتقای کیفی احساسات است. که با واسطه ی "کلمات" امکان پذیر می شود. می توان "کلمات" را حس کرد. می توان تجربیات نگاشته شده توسط دیگران را حس کرد. می توان درد را در "آزردگان"، عشق را "بار هستی"، کودکی را در "وینی پوه و کریستوفر رابین"، تخیل را در "دنیای سوفی"، بهت را در "بیگانه"، اظطراب را در "ترس و لرز"، عظمت را در "ضیافت" و حتی اسب بودن را در "خولستومر" حس کرد. اگر تجربه ی درد فراق عاشقی دلسوخته را از راه کلمات داشته باشید، این تجربه محرکی قوی در نگه داشتن و مراقبت از عشق خود به شما می دهد. اگر تجربه ی اظطراب ایمان را از طریق کلمات داشته باشید، بهتر دعا می کنید. اگر تجربه ی عظمت را داشته باشید، جهان را پیچیده تر میبینید. اینگونه است که دیدن فیلمی یا خواندن رمانی، تبدیل به خاطره ای برای شخص می شود که گویی در آن حضور داشته است. صاحب چیزی می شود که گاه بسیار نادر و گران و کمیاب است. لازم نیست به اکناف عالم سفر کرد. با کلمات هم می توان "حس" کرد. و هرگز عظمت دنیای خارج به عظمت دنیایی که کلمات خلق می کنند نیست!!!