جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۰

رنج

4.29.2011
دوست دارم نماز بخوانم تا به خدا بگویم چقدر از رنجی که انسانها می کشند خسته ام...
دوست دارم به انسانها بگویم اگر شما می خواهید می توانید کور و کر باشید... ولی من می بینم، می شنوم و با آن درد می کشم...
انسانها را دوست دارم. به همین روست که از رنجی که بر هم تحمیل می کنند خسته ام... اگر مسیح گفته باشد من تمام رنج بشریت را بر دوش خواهم کشید... به او حق میدهم که چنین کرده باشد...

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۰

Parisienne Moonlight

4.28.2011

I feel I know you
I don’t know how
I don’t know why
I see you feel for me
You cried with me
You would die for me
I know I need you
I want you to
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried
To be who you couldn’t be
You tried to see inside of me
And now I’m leaving you
I don’t want to go
Away from you
Please try to understand
Take my hand
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried
To feel …
To feel …

Postscript:  http://www.youtube.com/watch?v=-hH1zutgUGk

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۰

نوشتن برای نوشتن

4.26.2011


سیگاری آتش زده ام و مشغول نوشتن شده ام. فقط می خواهم بنویسم. درباره ی هرچیزی. حتی خود همین سیگاری که قبل از شروع کردن به نوشتن آتش زده ام. بله سیگار. دیگر معتقد نیستم سیگار چیز بدی است. گاه گداری خیلی هم بدرد بخور می شود. یعنی همه چیز همینطور است. نه همیشه خوب است و نه همیشه بد. بُعد زمان در اتفاق افتادن پدیده ها شاید حتی از سه بعد مکان هم مهمتر باشد. چسبیدن به عقیده ای یا نظری و عاری کردن آن از تسلط بعد زمان، دیوانگی است. آری حتی به همین حد دیوانگی که گفتم با همین شدت و اصرار. سیگار هم همینطور است. مثل مشروب و آبجو و قلیون و دیسکو. الان می گویم اینها رو در حالت عادی نمی پسندم. ولی خب گاهی هم هست که بهشان نیاز پیدا می کنی. مثل آن شبی که 7 نخ سیگار پشت سر هم کشیدم. و نمی دانم بجای کشیدن آن هفت نخ سیگار چکار دیگری می توانستم بکنم.  

باز فراموش کردم از چه می خواستم بگویم. باید کاغذ و قلمی کنار دستم بگذارم و تیترها و رئوس را یادداشت کنم تا بعد بتوانم درباره ی آنها بنویسم. اصلا بگذار درباره ی همین بگویم. اینکه چرا باید کاغذ و قلمی کنار دستم بگذارم تا تیترها و رئوس را روی آن بنویسم. آخر در آن واحد روی بیش از یک کار نمی توانم تمرکز کنم. البته الان دارم سعی می کنم بهترش کنم. پیشرفت هایی هم داشته ام. و بیشتر پیشرفتم مرهون همین است که باور نمی کنم روی بیش از یک کار نتوانم تمرکز کنم. هر گاه اراده کرده ام توانسته ام. مثل این می ماند که مغزم به من می گوید من خیلی توانایی ها دارم که ازشان استفاده نمی کنم چون تو از من نمی خواهی. بخواه تا به تو نشان دهم چه کارها که می توانم انجام دهم. و بعد قهقهه ی بلندی می زند از مستی قدرتش.

آهان و یک چیز دیگر. چیزی که چندروزی است در تکاپوی نوشتنش هستم پیش از آنکه باز فراموشش کنم و مشغول کند و کاو در هزارتوی ذهنم شوم تا باز بیابمش. می خواهم بگویم بدجور سر چندراهی های زندگی مانده ام. این را رها کن. نمی خواهم درباره اش صحبت کنم. بجایش این را بگویم که "سرشار از شور زندگی" شده ام این روزها. آخر نمی دانم از کجا به دلم برات شده که عاقبت به خیر نخواهم شد. یعنی گمان نمی کنم که این زندگی طبیعیم چندان دوام داشته باشد. به جایی خواهم رسید که پر از درد و رنج جان فرسا خواهد بود. نمی دانم. شاید هم اصلا اینطور نشود. گفتم که، فقط اینطور به دلم برات شده است. ولی یک مزیت فوق العاده دارد. زندگی را برایم بینهایت زیبا کرده است. مثل این است که به من گفته اند چند روز دیگر وقتت تمام است. هر چه می خواهی در همین مدت انجام بده. و اصلا مگر واقعیت زندگی غیر از این است؟ منظورم این است که فارغ از اینکه من عاقبت به خیر بشوم یا نشوم، بالاخره یک روز باید بمیرم. حالا با رنج جان فرسا یا بدون آن. ولی بالاخره باید اینجا را ترک گویم. به همین خاطر است که پر از شور زندگی شده ام. مثل کسی که مخدرهای روان گردان مصرف می کند. عنبیه ی چشمم بر روی جهان بازتر شده. مغزم از رخوت درآمده. دنیا به چشمم روشنتر شده است. نا امید نیستم. مایوس نیستم. نا شکر نیستم. سعی می کنم با تمام وجود از زندگی لذت ببرم. از خوب لباس پوشیدن خوشم می آید. عاشق رقصم. موسیقی جاز و تکنو را بیش از پیش دوست می دارم. با همه مهربانم و ادا و اطوار آدم ها رو وقعی نمی گذارم.

و یک چیز دیگر. ساعات مطالعه ام را افزایش داده ام. خیلی دوست دارم قبل از اینکه زمان عاقبت نه به خیریم فرا رسد به آرزویم برسم. خیلی وقت است آرزو دارم معتاد کتاب شوم. یعنی اگر روزی چیزی نخوانم احساس بدی داشته باشم. اینبار جهدم را جمع تر کرده ام. سعی می کنم همیشه چیزی همراهم باشد برای خواندن. هر شب قبل از خواب اینقدر می خوانم تا چشم هایم سنگین شود.

آخرین چیزی که می خواهم بگویم از دنیان درونم است. خیلی وقت است که گاه و بیگاه سری به این دنیایم می زنم. یعنی راستش خودم هم نمی دانم اولین باری که پا به آن گذاشتم کی بود. ولی تا آنجا که یادم است، اوایل خیلی شفاف نبود. یعنی مثل این بود که در فضایی معلق بوده باشم. یا در ژله ای. بعدتر ها شفاف تر شد. مثل بیابانی بود فراخ که من وسط آن ایستاده بودم. کران نداشت. فقط تپه های کوتاه بود. الان هم هنوز همانجایم. ولی یک چیز را تغییر داده ام. دارم آنجا برج و بارو بنا می کنم. درست مثل ساختمان های واقعی. هربار که می روم بیشتر می سازم. و چه لذت بخش است. دنیایی است فراخِ فراخ که هیچ مزاحمی در آن نیست. اصلا هم محدودیت های اینجا را ندارد که یک متر ساختمان به اندازه ی پول خون پدرت باشد. هر چه بخواهی در هر ابعادی و با هر شکلی می توانی بسازی. کاملا مقهور اختیارم است. خلاصه اینکه آنجا خیلی خوش می گذرد. حداقل از این دنیای آدمیان بهتر است. اگر بتوانم توازنی بین بودنم در هر دو این جهانها بسازم معرکه می شود. تا ببینم که چه شود.

دوشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۰

قمار

17apr2011

قمار کردم و باختم. به همین سادگیه. بفهم. من قمار رو باختم.
من قمار باز خوبی نیستم. اینم به همین سادگیه. از اول زندگیم همین مزخرفی بودم که الان هم هستم. یه بازنده!

یکشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۰

کلمه بود و دیگر هیچ نبود

10Apr2011

هنگامیکه به خاطره ای می اندیشیم، ناخوداگاه آنرا شیرین می یابیم. حتی برخی از خاطرات تلخ را. حتی درد بیماریها را. انتظار دلهره آور را. نارفاقتی ها را. آسیب ها را. فراق ها را. شیرین می یابیم یعنی اینکه در آن ته قلبمان به گونه ای از آن لذت می بریم و برایمان خوشایند است.
نکته ای که نویسنده ی "ترس و لرز" مطرح کرده است و به گمانم جای اعراب دارد این است که در داستان ابراهیم آنچه که معمولا از داستان حذف می شود اظطراب ابراهیم در راه است. در مسیری که برای قربانی کردن اسحاق می پیماید. حذف این اظطراب است که تفسیری نادرست از ابراهیم و از ایمان ابراهیم به دست می دهد. چه آنچه محرک ایمان ابراهیمی است، همین اظطراب است. ما نیز در مرور خاطراتمان همین کار را می کنیم. خاطراتمان را بدون در نظر گرفتن بعد زمان به خاطر می آوریم. یعنی همه اش را یک جا و بصورت یک توده ی واحد به خاطر می آوریم. و به همین دلیل، ما نیز احساساتمان در آن مدت را از خاطره حذف می کنیم. آنچه که برایمان پررنگ است ابتدا و انتهای خاطره است و نه حس ها و اظطراب ها و خوشی ها و دردها و لذت های آن. وقتی که به یاد تبی سخت می افتیم، آن درد را مجددا احساس نخواهیم کرد. و اگر یک روز زیبای بهاری در میان جنگلی را به خاطر آوریم، فقط خوشایندی آنرا به یاد می آوریم نه گرمای مطبوع آفتاب  را.
به نظر می آید که مغز اینکار را بصورت خودکار انجام می دهد. یعنی اگر قرار باشد خاطره ی دردی همراه با درد باشد، زندگی بسیار سخت و طاقت فرسا خواهد بود. مغز سعی می کند در "حال" زندگی کند و حتی در مرور خاطرات نیز آنرا با حس اکنون به خاطر می آورد. در یک روز زیبا حتی خاطره ی تبی سخت نیز چندان ناخوشایند نیست! همانگونه مرور زیباترین خاطرات در حالیکه درد مکشید یا اظطراب دارید تهوع آور است!
ولی آنچه اهمیت پرداختن دارد اینکه، مغز فقط تنظیمات خودکار ندارد. بصورت دستی هم میشود آنرا استفاده کرد. یعنی می شود خواست که مرور خاطرات با حذف بعد زمان صورت نگیرد. بلکه همراه آن باشد. یعنی اگر در اتاقتان در حین مرور خاطره ای از بهاری دلنشین با بوی عطر سنبل، نفس عمیقی بکشید، بوی سنبل را با تک تک سلولهای مغزتان حس کنید. و خنکای هوای را.
یک نتیجه ی شخصی می خواهم از این بحث بگیرم. و آن اینکه می توان حس ها را از مبدا آن، یعنی از حواس پنجگانه ی خود، تا حدودی متمایل به سمت مغز کرد. یعنی حس کردن چیزی بدون تحریکی از سوی حواس پنج گانه یا با تحریکی ضعیف از طرف این حواس. و البته نه بصورت مطلق. و نه دقیقا با همان کیفیت. ولی اتفاقا تمرین این حرکت توانایی حس احساساتی را می دهد که در حیطه ی تجربه ی نزدیک و مستقیم حواس پنج گانه مان نیست.
اگر از دره ای سقوط کنید احتمال زنده ماندن چندان زیاد نیست. پس حس این سقوط چندان در دسترس نیست مگر اینکه بخواهید این تجربه، آخرین تجربه ی شما باشد. ولی اگر اتفاقا کسی چنین تجربه ای داشته باشد، مغز می تواند با ایجاد تحریکات مصنوعی آنرا فرض کند. و شما حسی خواهید داشت بدون تحریکات مستقیم خارجی از تجربه ای بی نظیر.
مهمتر در این کار ارتقای کیفی احساسات است. که با واسطه ی "کلمات" امکان پذیر می شود. می توان "کلمات" را حس کرد. می توان تجربیات نگاشته شده توسط دیگران را حس کرد. می توان درد را در "آزردگان"، عشق را "بار هستی"، کودکی را در "وینی پوه و کریستوفر رابین"، تخیل را در "دنیای سوفی"، بهت را در "بیگانه"، اظطراب را در "ترس و لرز"، عظمت را در "ضیافت" و حتی اسب بودن را در "خولستومر" حس کرد. اگر تجربه ی درد فراق عاشقی دلسوخته را از راه کلمات داشته باشید، این تجربه محرکی قوی در نگه داشتن و مراقبت از عشق خود به شما می دهد. اگر تجربه ی اظطراب ایمان را از طریق کلمات داشته باشید، بهتر دعا می کنید. اگر تجربه ی عظمت را داشته باشید، جهان را پیچیده تر میبینید.  اینگونه است که دیدن فیلمی یا خواندن رمانی، تبدیل به خاطره ای برای شخص می شود که گویی در آن حضور داشته است. صاحب چیزی می شود که گاه بسیار نادر و گران و کمیاب است. لازم نیست به اکناف عالم سفر کرد. با کلمات هم می توان "حس" کرد. و هرگز عظمت دنیای خارج به عظمت دنیایی که کلمات خلق می کنند نیست!!!

سه‌شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۰

مسخ

درداستان مسخ کافکا پسر مسخ شده بود که تبدیل به سوسکی غول پیکر شد یا خانواده اش که آرزوی مرگ او را کردند و پس از مرگ او به تعطیلات رفتند؟ مستندی درباره ی مردی هندی دیدم که کار و دانشگاه را رها کرده بود و زندگی خویش را وقف تغذیه و کمک به فقرا نموده بود.
همیشه از خود می پرسم که زندگی چقدر ارزش مسخ شدن را دارد؟ و مرز این مسخ شدگی کجاست؟