4.26.2011
سیگاری آتش زده ام و مشغول نوشتن شده ام. فقط می خواهم بنویسم. درباره ی هرچیزی. حتی خود همین سیگاری که قبل از شروع کردن به نوشتن آتش زده ام. بله سیگار. دیگر معتقد نیستم سیگار چیز بدی است. گاه گداری خیلی هم بدرد بخور می شود. یعنی همه چیز همینطور است. نه همیشه خوب است و نه همیشه بد. بُعد زمان در اتفاق افتادن پدیده ها شاید حتی از سه بعد مکان هم مهمتر باشد. چسبیدن به عقیده ای یا نظری و عاری کردن آن از تسلط بعد زمان، دیوانگی است. آری حتی به همین حد دیوانگی که گفتم با همین شدت و اصرار. سیگار هم همینطور است. مثل مشروب و آبجو و قلیون و دیسکو. الان می گویم اینها رو در حالت عادی نمی پسندم. ولی خب گاهی هم هست که بهشان نیاز پیدا می کنی. مثل آن شبی که 7 نخ سیگار پشت سر هم کشیدم. و نمی دانم بجای کشیدن آن هفت نخ سیگار چکار دیگری می توانستم بکنم.
باز فراموش کردم از چه می خواستم بگویم. باید کاغذ و قلمی کنار دستم بگذارم و تیترها و رئوس را یادداشت کنم تا بعد بتوانم درباره ی آنها بنویسم. اصلا بگذار درباره ی همین بگویم. اینکه چرا باید کاغذ و قلمی کنار دستم بگذارم تا تیترها و رئوس را روی آن بنویسم. آخر در آن واحد روی بیش از یک کار نمی توانم تمرکز کنم. البته الان دارم سعی می کنم بهترش کنم. پیشرفت هایی هم داشته ام. و بیشتر پیشرفتم مرهون همین است که باور نمی کنم روی بیش از یک کار نتوانم تمرکز کنم. هر گاه اراده کرده ام توانسته ام. مثل این می ماند که مغزم به من می گوید من خیلی توانایی ها دارم که ازشان استفاده نمی کنم چون تو از من نمی خواهی. بخواه تا به تو نشان دهم چه کارها که می توانم انجام دهم. و بعد قهقهه ی بلندی می زند از مستی قدرتش.
آهان و یک چیز دیگر. چیزی که چندروزی است در تکاپوی نوشتنش هستم پیش از آنکه باز فراموشش کنم و مشغول کند و کاو در هزارتوی ذهنم شوم تا باز بیابمش. می خواهم بگویم بدجور سر چندراهی های زندگی مانده ام. این را رها کن. نمی خواهم درباره اش صحبت کنم. بجایش این را بگویم که "سرشار از شور زندگی" شده ام این روزها. آخر نمی دانم از کجا به دلم برات شده که عاقبت به خیر نخواهم شد. یعنی گمان نمی کنم که این زندگی طبیعیم چندان دوام داشته باشد. به جایی خواهم رسید که پر از درد و رنج جان فرسا خواهد بود. نمی دانم. شاید هم اصلا اینطور نشود. گفتم که، فقط اینطور به دلم برات شده است. ولی یک مزیت فوق العاده دارد. زندگی را برایم بینهایت زیبا کرده است. مثل این است که به من گفته اند چند روز دیگر وقتت تمام است. هر چه می خواهی در همین مدت انجام بده. و اصلا مگر واقعیت زندگی غیر از این است؟ منظورم این است که فارغ از اینکه من عاقبت به خیر بشوم یا نشوم، بالاخره یک روز باید بمیرم. حالا با رنج جان فرسا یا بدون آن. ولی بالاخره باید اینجا را ترک گویم. به همین خاطر است که پر از شور زندگی شده ام. مثل کسی که مخدرهای روان گردان مصرف می کند. عنبیه ی چشمم بر روی جهان بازتر شده. مغزم از رخوت درآمده. دنیا به چشمم روشنتر شده است. نا امید نیستم. مایوس نیستم. نا شکر نیستم. سعی می کنم با تمام وجود از زندگی لذت ببرم. از خوب لباس پوشیدن خوشم می آید. عاشق رقصم. موسیقی جاز و تکنو را بیش از پیش دوست می دارم. با همه مهربانم و ادا و اطوار آدم ها رو وقعی نمی گذارم.
و یک چیز دیگر. ساعات مطالعه ام را افزایش داده ام. خیلی دوست دارم قبل از اینکه زمان عاقبت نه به خیریم فرا رسد به آرزویم برسم. خیلی وقت است آرزو دارم معتاد کتاب شوم. یعنی اگر روزی چیزی نخوانم احساس بدی داشته باشم. اینبار جهدم را جمع تر کرده ام. سعی می کنم همیشه چیزی همراهم باشد برای خواندن. هر شب قبل از خواب اینقدر می خوانم تا چشم هایم سنگین شود.
آخرین چیزی که می خواهم بگویم از دنیان درونم است. خیلی وقت است که گاه و بیگاه سری به این دنیایم می زنم. یعنی راستش خودم هم نمی دانم اولین باری که پا به آن گذاشتم کی بود. ولی تا آنجا که یادم است، اوایل خیلی شفاف نبود. یعنی مثل این بود که در فضایی معلق بوده باشم. یا در ژله ای. بعدتر ها شفاف تر شد. مثل بیابانی بود فراخ که من وسط آن ایستاده بودم. کران نداشت. فقط تپه های کوتاه بود. الان هم هنوز همانجایم. ولی یک چیز را تغییر داده ام. دارم آنجا برج و بارو بنا می کنم. درست مثل ساختمان های واقعی. هربار که می روم بیشتر می سازم. و چه لذت بخش است. دنیایی است فراخِ فراخ که هیچ مزاحمی در آن نیست. اصلا هم محدودیت های اینجا را ندارد که یک متر ساختمان به اندازه ی پول خون پدرت باشد. هر چه بخواهی در هر ابعادی و با هر شکلی می توانی بسازی. کاملا مقهور اختیارم است. خلاصه اینکه آنجا خیلی خوش می گذرد. حداقل از این دنیای آدمیان بهتر است. اگر بتوانم توازنی بین بودنم در هر دو این جهانها بسازم معرکه می شود. تا ببینم که چه شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر