سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۰

تهوع


5.9.2011
چه لزومی داره خودم رو خوشحال نشون بدم وقتی که واقعا نیستم؟ چه لزومی داره نشون بدم آدم های اطرافم برام مهمن وقتی که واقعا نیستن؟ لعنتی ها دست از سرم بردارید. بگذارید دمی به حال خودم باشم. از شما هیچ ثمری غیر از درد و رنج مضاعف به من نرسیده. هر وقت که بهتون فکر کردم چشمم تر شده از سنگینی که بر دلم بار کردید. بسه دیگه. کافیه. رهام کنید. برای یک روز. برای یک ساعت. نه ، حتی برای یک دقیقه. تنهام بذارید. نمی خوام دیگه بهانه ها و توجیه های مسخره ی شما رو بشنوم و مجبور باشم سر تکون بدم و لبخند بزنم. ای کاش می تونستم سرتون رو بکوبم به دیوار بگم اینم جواب من به دلایل خزعبل شما. خوبه؟ شیر فهم شدید؟ اصلا چرا خفه خون نمی گیرید. مگه مجبورید این همه مهملات ببافید به هم. فقط کافیه خفه شید و بذارید من کارم رو بکنم. حتی اینقدر آدم نیستید که کمی سنگینی دلتون رو تحمل کنید. حتی اون رو هم برای خوتون نگه نمی دارید. عادت کردید نکبت های دلتون رو بار دل بقیه کنید و بعد یه نفس راحت بکشید مثل قبل به زندگی سگیتون ادامه بدید. از همتون متنفرم. حالم ازتون به هم می خوره. دوست دارم روی صورتتون بالا بیارم تا بفهمید این کثافت هایی که روی دل مردم بار می کنید چه بوی تعفنی داره. دوست دارم یبار بوش به دماغتون بخوره تا بفمید از درون چقدر متعفن شدید و چشم هاتون رو بروش بستید. افسوس که نمی خوام چنین کنم. نمی خوام مثل شما ها بشم و دردهام رو روی دل بقیه سوار کنم. افسوس که ترجیح می دم با بغضی اونها رو قورت بدم تا در ته دلم ته نشین بشن. هنوز خیلی جا برای تعفن جات شما دارم. بگید. خودتون رو توجیه کنید که من هنوز می تونم تعفنات شما رو قورت بدم.
خدایا... چه کنم... حداقل تو منو کمی بیشتر تحویل بگیر... باور کن خواسته ی زیادی نیست داشتن کسی که فقط اشک هام رو از روی گونه هام پاک کنه...

هیچ نظری موجود نیست: