09.26.2009
الان حدود یک هفته ای هست که سرماخورده ام. از دیشب تب هم به آن اضافه شده. و دو هفته ای هست که یک کلمه هم درسی در کار نبوده. هیچ وقت مریض شدن را دوست نمیداشتم اما البته از زمان اتفاقی حساب تب را جدا کردم. از زمانی که با یک تب شدید به خلسه ا ی عمیق رفتم که از بالا به خود مینگریستم در حالیکه چشمانم بسته بود و خواب بودم و همه ی صداهای اطراف را میشنیدم و حس لامسه ام همچنان فعال بود ولی قدرت نشان دادن واکنش به هیچ محرکی را نداشتم. و این حال حال بسیار خوشی بود و خوش تر زمانی که مادرم دستی بر پیشانیم گذاشت. همان کافیست که همیشه عاشقش باشم. و همین جا هم بود که مفهوم کلمه مادر برایم شکل گرفت. پشتوانه ی زندگی همین لحظه هاست.
گیرم، هنوز هم تلاش میکنم زودتر خوب شوم ولی با میل آغوش تب را ترک نخواهم کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر