چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

مزرعه حیوانات / Animal Farm

10.23.2009-6:34pm



بالاخره داستان "مزرعه حیوانات" رو بعد از کش و قوسی چند ساله خوندم. داستانی که گمون کنم بیش از نصف خلایق رو یزمین خونده باشندش. ولی حتما این داستان برای مردم هر مملکتی جوری معنی پیدا میکنه. مثل ما ایرانی ها که با خوندنش مملکت ویران شده ی خودمون رو میبینیم!
واقعاً تا همین چند ماه پیش ایران ما هم مزرعه ی حیواناتی بود. خوک هاش هفت فرمان انقلاب این مزرعه ی سرسبز رو وارونه کرده بودند و به خورد ما حیوانات بیچاره می دادند و ما هم صدامون در نمی اومد. و اصلا چرا باید صدامون در میومد؟ آخه مگه در برابر خوک های به این زیرکی و اون سگ های وحشی هم میشد اظهار وجود کرد؟ دورمون حصاری کشیده بودند و همه ی موجودات خارج این حصار رو برامون دشمن تصویر کرده بودند. در نظر من یکی، یه فرد آمریکایی یا اروپایی یا هر جای دیگه یی یه دشمن قسم خورده تصویر شده بود که چون از ناحیه ی دینم(!) احساس خطر میکنه میخواد نسل ما رو برداره!
من حدودا 6 ماه قبل از انتخابات از ایران خارج شده بودم. با همون طرز فکری که گفتم. با اینکه اینجا هم کشوری نیست که درش اروپایی و آمریکایی زیاد پیدا بشه، ولی برام جالب بود که حتی مردم مسلمان اینجا که در ایران اینقدر به روابط نزدیکمون تبلیغ می کنند، نمی دونند ایران کجا هست! و اینکه اصلا ایران و عراق رو یکی می دونند! و ایرانی ها رو عرب میشناسند! دیگه چه برسه به هندی ها و چینی ها! بخصوص چینی ها که در زندگیشون معیار تعریف شده ای غیر از پول وجود نداره! چیکار دارند که اهل کجایی، تمدن چند هزار ساله داشتی و اینکه مسلمون هستی یا بودایی یا هرجایی دیگه! اینها فقط توهماتیه که در مخ ما ملت کرده بودند برای اینکه بتونند بهتر ما رو بترسونن از برگشتن آقای "جونز"! و ما هم مثل گلّه حیوان رام صبح تا شب در مصیبت باشیم و آخر شب هم دلخوش به جهان باقی(!) بخوابیم و نه در این فکر باشیم که این همه ثروتمون کجاست و ناسلامتی ما هم بشر هستیم و دارای یه حقوق اولیه؛ حقوقی نه در حد آزادی بلکه حتی در حد آب آشامیدنی و برق و گاز و یه لقمه ی بخور و نمیر! ولی افسوس که حتی همین ها رو هم نداریم! دارم بحر طویل می بافم! بقول چخوف بدیهیات رو میگم! چیزهایی که ما ایرانی ها به شفافیت وجودمون اونها رو درک می کنیم و میشناسیم. می گذرم!
ولی اصل سخن به اونجایی مربوط میشه که کتاب "مزرعه ی حیوانات" تموم میشه. آخر داستان خوک ها با انسانها جشنی گرفتند و یکی شون حرفهایی میزنه که برای باقی حیوانات مزرعه خیلی عجیبه! در داستان وقتی حیوانات اینها رو میشنون دفقط تعجب می کنند و نا امید به طویله هاشون برمیگردن! اتفاقا در ایران هم چند ماه پیش یکی از این جلسات تشکیل شده بود و در اون هم جمهوریت و هم اسلامیت سلاخی شدند! مردم هم از پشت پنجره داشتند نگاه می کردند. نه اینکه اعضای این مهمونی حواسشون به مردم نبود، نه، بلکه چنان مست قدرت بودند و چنان به سگ هاشون اطمینان داشتند که از عصبانیت مردم نمی ترسیدند. دیگه حتی براشون صرف نداشت که بخوان به مردم دروغ بگن! ولی مردم ما بر خلاف حیوانات مزرعه، به طویلشون بر نگشتند! همونجا موندند. آخه مردم ما حقوق خودشون رو فراموش نکردند. هر چند اون رو درست به خاطر هم نمی آرند ولی حداقل می دونن یه چیزی هست. می دونن اینکاری که خوکها باهاشون می کنند از زمان آقای جونز هم بدتره! میدونن که دیگه اینجوری نمی تونن ادامه بدن.
ولی دریغ از این خوکهای دوپای لباس پوشیده ی چکمه به پا کرده. که اینقدر مست آبجوهاشون هستند که دیگه نمی فهمن مردمی که یه بار انقلاب کردند، دوباره هم میتونند! و نه بع بع گوسفند های احمقشون و نه دندون نشون دادن سگهای دست پروده ی  اونها نمی تونه جلوی این مردم رو بگیره! ولی مطمینم که یه روز این مستی از سرشون می افته! روزی که دیگه براشون خیلی دیر خواهد بود!
12.03.2009-11:58pm
الان فیلم 1984 رو دیدم. فیلمی که از روی همین کتاب اقتباس شده. و جالب بود.


هیچ نظری موجود نیست: