جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۸

اشک / tear

11.27.2009-3:42pm



چه دیار اسرار آمیزی است دیار اشک.
بالاخره پس از سالها، امروز، به هنگام خواندن رمان داستایوفسکی، آزردگان، چشمانم تر شد. اشک نریختم لیکن چشمانم تر شد. منظره اش بسیار شبیه به گریه ی پرستون در فیلم تعادل بود. آنقدر شبیه و مانند که خودم را نیز متعجب کرد. بسیار تلاش کردم موضوع را برای گریستن بپرورانم و موفق نیز گشتم اما...
...اما، چرا اینقدر بی رگ شده ام؟ چرا اینچنین بوته ی احساس خویش را خشکانده ام؟ چرا به نظرم میرسد که گریستن مانند عملی انتزاعی است که نیاز به آموزشی دارد که من ندیده ام؟ چرا درست به هنگام گرفتن نتیجه باز قسم منطقی من شروع به کار کرد و این منظره ی گریستنم را پاک به نظرم مضحک جلوه داد و نگذاشت قطره اشکی که در حال ساری شدن به پایین بود راه خویش را بیابد و آنرا همانجا متوقف کرد؟! اینچنین بود که باز هم اشکی رنگ هوا به خویش ندید.
باری باز هم نتوانستم اشکی بریزم لیکن گریستم. چشمانم تر شد و حتی ناله ی خفیفی نیز سردادم. چشمانم تر شده بود و هنگامیکه بی اختیار دستانم به سوی چشمانم روان شدند، نمی و اشکی بر آنها احساس کردم. با تعجب و شگفتی به این نم مینگریستم گویی ماده ی جدیدی به کشفم درآمده است.


Today, after a long time, after many years and after hardly efforts, finally, I cried!  I cried when I read a novel of Dostoyevsky, the Insulted and Humiliated. Whilst I prepared everything for crying, my tears didn’t fall and just my eyes became wet. My tears didn’t fall because the logic part of my being didn’t let them to fall. Because the logic part of my being makes this situation like a crazy thing of view and dried my tears.
Whilst my tears didn’t fall, I cried. I cried and my eyes became wet and even, I wailed. I sat on a chair and suddenly put my hands on my face. It remembered me a part of a movie, Equilibrium, when the Preston sat on a chair and put his hands on his face and cried. I wonder when I imagine the similarities of these two. I put my hands on my face and sense my tears. I sense them like a so weird thing which I never have seen before, like a new material that I discovered newly.
Anyway, I couldn’t fall my tears this time too, but at least, I’m happy because I cried and maybe next time I really can cry like a normal man.
 


هیچ نظری موجود نیست: