جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۸

بخش اول: نخستین دیدار...


چشم هایم را واز کردم. دیشب پرده ها را کنار زده بودم و پنجره را هم واز کرده بودم بلکه در این هوای دَم، نسیمچه ای هم به درون اتاق تنگم که فعلاً تنها پناهگاهم در این سرزمین غریب است، بوزد. پنجره را واز کرده بودم و پرده های دست ساز آنرا که از پارچه ی کَفَن درست کرده ام، کنار کشیده بودم و الان آفتاب بدجوری چشمان خسته ام را می زد. همه چیز تار و روشن بود. مجبور شدم چند بار تلاش کنم و مردمک چشم هایم رو تنگ و گشاد نمایم تا ساعت رومیزی را که آن طرف اتاق روی قفسه ی کتابهایم گذاشته بودم بخوانم. هر چند که دیگر همه چیز در این قفسه پیدا می شود الّا کتاب.
 نمی دانم ساعت واقعاً چند بود ولی به روشنی یاد دارم که ساعت اتاق من تقریباً 10:45 را نشان می داد. آخر این جور ساعتها زود از کوک می افتند و و چند دقیقه ای پس و پیش می شوند؛ و هم اینکه برای لحظه ای شک کردم نکند باز باتری ساعت تمام شده باشد. گاهی هم حس می کنم به محض دیدن ساعت، عقربه ی ثانیه شمار حرکت نمی کند. مثل اینکه ساعت در مواقعی که کسی به او نگاه نمی کند تنها ثانیه ها را می شمارد ولی عقربه را تکان نمی دهد. و بعد تا بیاید ملتفت بشود که کسی دارد او را میپاید و باید عقربه را هم حرکتی بدهد، چند ثانیه ای طول می کشد و این همان چند ثانیه ای هست که تو به ساعت نگاه می کنی ولی ثانیه شمارش بی حرکت مانده است.
باری، در آن لحظه، در ذهن پریشانم که هنوز کاملاً بیدار نشده بود امواج الکتریکی موج میزد که از برایندشان اینجور دستگیرم شد که دارم به چیزی فکر می کنم. به اینکه "چرا به این زودی بیدار شدم؟! هنوز پنج ساعت هم نشده که خوابیدم". دیشب را اصلاً نخوابیده بودم. طرف های شش صبح بود که نمازم رو در گیجیِ بی خوابی خوانده بودم و چراغ ها رو خاموش کرده بودم و از فرط خستگی، مثل جنازه روی تخت پهن شده بودم. آن روزها شب را به روز ترجیح می دادم؛ چراکه شبها، هیاهوی شهر و زندگی خوابیده است و انگار مردم چند ساعتی راضی می شوند تو را تنها بگذارند. شب، همه چیز متعلق به شب زنده دارهاست. حتی خدا هم در این موقع ها بیکارتر است و شاید بتوانی صدایت را به گوشش برسانی.
به هر روی، چشم هایم را دوباره بستم بلکه بتوانم یک ساعتی بیشتر بخوابم. همانطور که یک وَری بودم، چشم هایم را بستم. خوابم نبرد. بین خواب و بیداری معلق بودم که دوباره چشم هایم را باز کردم و باز به ساعت نگاهی انداختم. اینبار 11:15 را نشان می داد. می دانستم که بیش از این نمی توانم بخوابم و دیگر در رختخواب ماندن فقط اتلاف وقت است و کسالت. کش و قوسی آمدم و همین که روی تخت دَمَر شدم، دست چپم به چیز سفتی روی تخت برخورد کرد. اول فکر کردم حتماً ملحفه ام هست که پشت سرم جمع شده ولی همین که کمی قوای فکریم رو قوّت بخشیدم، فهمیدم که چیز غریبه ای هست. چیزی که نه دیشب که به رختخواب رفته بودم آنجا بوده و نه اصلا جزء وسایلم هست. ولی در همان چند لحظه ی برخورد دستم به آن چیز، خاطراتی برایم مرور شد. به یاد خواهر زاده ی پنج ساله ام افتادم که گهگاهی سحرها از کنار مادرش پا می شد و به رختخواب من میامد و به زورِ هُل، جایی برای خودش باز می کرد و باز به خواب میرفت. و من هم که در گیجیِ دم صبح تازه از نمازِ دورکعتی فارغ شده بودم، جایی برایش واز می کردم و حواسم را جمع می کردم به رویش غلت نزنم. اینبار هم، در همان چند لحظه ی بر خورد دستم با آن چیز، همه ی اینها برایم مرور شد.  مغز آدمی، اگر که او را در بند کلمات نیندازیم و برای فکر کردن از مکالمات استفاده نکنیم، سرعت شگرفی در اندیشیدن دارد. دقیقاً به اندازه ی سرعت برق. و قادر است چند بار سریعتر از آنچه برای من در آن یک لحظه مرور شد را مرور کند و به آن بیاندیشد و استدلال کند و تجربه ها را به خاطر بیاورد و نتیجه گیری کند و این نتیجه را به اعضا ارسال کند و در نهایت، واکنشی به آن محرک نشان دهد.
باری، مغز من هم آن فرایندها را طی کرد و به آن کنش، واکنشی نشان داد. اولین واکنشی که مغزم به آن دستور داد، به طبع، این بود که با جستی خود را با سرعت هر چه تمامتر از تخت پایین کشیدم. البته الان اعتراف می کنم که واکنشم چندان هم معقولانه نبود و شاید بهتر است بگویم اولین واکنشم بیشتر غریزی بود تا عقلانی. چرا که به حسب عقل، وقتی آنچیز در چند ساعت گذشته که من از وجودش بی اطلاع بودم به من آسیبی نرسانده، مسلماً حالا هم نخواهد رساند. و در واقع درست است که من تازه از وجود آن چیز با خبر شده ام، لیکن این امر تغییری در اصل وجود آن چیز و بی خطر بودن آن ایجاد نمی کند. این است که به نظرم می آید واکنش های ما به کنش های زندگیمان، بیشتر معلول سطح آگاهی و شناخت ما از آن کنش هاست نه اصلِ آنچه در بیرون از ما در جریان است (البته اگر در بیرون از ذهن آدمی جهانی وجود داشته باشد!). که البته این امر هم کاملاً طبیعی به نظر می رسد و اصلاً همین است که انسانهای مختلف به محرکهای یکسان، پاسخ های متفاوتی نشان می دهند. و اصلاً برای همین به این جهان پا گذاشته ایم که این عکس العمل هایمان را پخته تر و سنجیده تر کنیم و همین عکس العمل ها هستند که ثوابها و گناهان ما را تشکیل می دهند. بهتر است بگذریم، چه این رشته سر دراز دارد.
گفتم که با سرعت هر چه تمامتر از تخت به زیر جَستم و شروع به نگاه کردن به آن چیز کردم. باور کردنی نبود. همانگونه که حدس زده بودم، آن چیز متعلق به اینجا نبود. نمی دانم از کِی آمده بود و اینجوری کنارم خوابیده بود. شاید هم تلاش کرده بود بیدارم کند که چون خواب من خیلی سنگین است، موفق نشده و او هم همانجا کنارم خوابیده بود. شاید هم همان دَمِ رسیدن آنقدر خسته بوده که حتی متوجه من هم نشده. همین که جای خوابی پیدا کرده است، سر به بالین نهاده. آخِر، آنگونه که در آنزمان حدس می زدم و بعد ها فهمیدم حدسم درست بوده، باید راه بسیار طولانی را پیموده بود. راهی که درازای آن حتی به تصورم هم در نمی آید. شاید راهی به درازای چندین سال از عمرم. سالیانی که شمار آنها را خودم هم درست نمی دانم.
همانطور که این افکار در مغزم موج می زد، به او خیره شده بودم. و براستی همانگونه که وصفش را شنیده بودم چقدر زیبا بود. یعنی اگر بهتر بخواهم بگویم، دلربا بود؛ چونکه قیافه اش چندان چیز خارق العاده ای نداشت ولی در عین حال بسیار جذاب می نمود. صورتی معمولی داشت به رنگ سفید که کمی به سبزه میزد. و البته این سبزگی بیشتر بخاطر آفتاب سوختگی بود تا رنگ اصلی پوستش. همه ی اجزای صورتش اندازه ای متناسب داشتند غیر از چشمهای درشتش که  حتی همانطور که بسته بودند هم می توانستم درشتی و سیاهی آنها را ببینم. با اینکه کلّاً از صورتش پختگی جوانی 27، 28 ساله را می شد دید، ولی اجزای صورتش، چشمها، بینی و دهانش طراوت یک بچه ی 3 ساله را نشانت میداد. با موهایی طلایی که زردی آن را از زردی موهای خودم بیشتر می پسندم (آخر من هم مو زرد هستم!). و خوبی موهایش این بود که هم بلند بودند و هم نرم و احتمالاً با بلند شدن موهایش دردسرهای من را نمی کشید. نمی دانم درباره ی قدش چه بگویم. شاید اینطور بشود گفت که یک جوان 18 یا 19 ساله را تصوّر کنید و بعد تمام اعضای او را به یک نسبت کوچک کنید تا هم قد یک بچه ی 5 یا 6 ساله شود. به درون خودش مچاله شده بود. اینگونه خوابیده بود. گویی زندانی را میبینی که پس از سالها حبس دهشتناک، به تازگی آزاد شده ولی هنوز آنرا باور نکرده است و به آن عادت نکرده. مچاله شده خوابیده بود در همان حالتی که آنرا خواب جنینی مینامند. معلوم بود که او هم پس از سالها زندگی، هنوز به این جهان عادت نکرده. نه خود را جزئی مقبولِ این جهان می داند و نه این جهان را بستری همیشگی که بتوان به آن دل بست. باری، این همه ی آن چیزی بود که آن هنگام متوجه اش شدم.
ولی براستی که به وجد آمده بودم و اصلاً تکان هم نمی توانستم بخورم.همانطور میخکوب داشتم به او نگاه می کردم و سرخوش بودم از اینکه او اینجاست. اما به ناگهان قلبم فشرده شد. به خود گفتم که از کجا معلوم برای ماندن آمده باشد؟ از کجا معلوم که اتفاقی گذرش به اینجا نیفتاده باشد؟ شاید در راه سیاحت هایش سری هم به این اطراف زده است و من باب رفع خستگی، یک شبی خودش را مهمان من کرده است که احتمالاً چون بیدار نشده ام، اجازه گرفتن را هم موکول کرده به وقت بیداری. ولی با خود گفتم حتی اگر اینقدر شوربختم که فقط شبی را، آنهم در خواب، میزبان او بوده ام، باز هم غنیمتی است. در آن موقع نمی خواستم به این فکر کنم که شاید هم برای ماندن آمده. شاید آمدنش اتفاقی نیست. شاید می دانسته به کجا می آید و آمده که بماند. به این وجه روشن قضیه نمی اندیشیدم چراکه نمی خواستم تلخی فراقش را برای خودم تلخ تر کنم. شور بختی های بشر بیش از عوامل بیرونی، معلول ندانم کاری های شخصی خود اوست و من هم نمی خواستم مته به خشخاش روان پریشانم بگذارم.
تصور کنید مدت ها در زندگی پی چیزی یا کسی هستید و ناگهان یک روز صبح که بیدار می شوید، می بینید که در یک قدمی او هستید ولی با این حال هنوز نمی دانید که آیا این یک قدمِ دیگر هم پیموده خواهد شد یا نه؟! با فراق یا وصال تنها یک قدم فاصله داشتن حس غریبی است. بخصوص اینکه ببینی در پیمودن این یک قدم، توهیچ کاره ای. این تو نیستی که می توانی این یک قدم را برداری. اوست که انتخاب می کند این یک قدم را هم جلو بیاید و به تو وصال هدیه کند؛ یا نیاید و فراق ارمغان او برای تو باشد. من در آن یک قدمی ایستاده بودم.
حدود یک ساعتی را که از بیداری من تا او فاصله بود، بر جایم ایستاده بودم و به شازده خیره می نگریستم. یعنی البته، کار دیگری هم نمی توانستم بکنم. با خودم گفتم که اگر قرار است پایان کار فراق باشد، بی صدا بمانم که هم او بیشتر بخوابد و هم من بیشتر فرصت دیدن او را داشته باشم. تا زمانی که شازده از خواب بیدار شد، من همین جور به او خیره شده بودم و افکار مشوّشی در مغزم وول می خورد. هر طور که بود، این یک ساعت هم گذشت... .

 12.17.2009-10:07pm

هیچ نظری موجود نیست: