یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

بخش دوم: ماندن


بله، می گفتم... حدود یک ساعتی را که از بیداری من تا شازده فاصله بود، خشکم زده بود و به او خیره می نگریستم. یعنی البته، کار دیگری هم نمی توانستم انجام دهم. با خودم می گفتم اگر قرار است پایان کار فراق باشد، بی صدا بمانم که هم او بیشتر بخوابد و هم من بیشتر فرصت دیدن او را داشته باشم. تا زمانی که شازده از خواب بیدار شد، من همین جور به او خیره مانده بودم و افکار مشوّشی در مغزم وول می خورد. هر طور که بود، این یک ساعت هم گذشت... .
صندلی ام را کنار تخت آوردم و نشستم؛ همچون مادری خیال آسوده شده که فرزندش به تازگی تبی سخت را پشت سر گذارده. نمی دانم منتظر چه بودم ولی به گمانم دیگر دوست داشتم بیدار شود. هر چند که خودم هرگز او را بیدار نمی کردم ولی دوست داشتم بیدار شود و به انتظارم پایان دهد. بیدار شود و حرفی بزند، خنده ای بکند. بگوید چگونه شده است که دوباره این طرف ها، روی زمین گذرش افتاده. بگوید که...
زمان از دستم در رفته بود و غرق در افکارم فقط او را می نگریستم. آنقدر غرقه بودم که حتی متوجه بیدار شدنش هم نشدم. یعنی بیدار شدنش را دیدم ولی ارسال این اثر به مغزم در روند تحلیل و تفکر مغزم اثری نگذاشت. مثل وقتی که غرق خواندن کتابی یا دیدن فیلمی می شوی و دوستی، مادری یا برادری صدایت می کند. صدایش را می شنوی ولی مغزت تحلیلی برای آن ارائه نمی دهد و در نتیجه واکنشی هم نشان نمی دهی. بیدار شدن شازده هم اینگونه بود برایم. دیدم ولی متوجه آن نشدم؛ تا اینکه با صدای شازده به خود آمدم؛ "سلام".
چشمانش را که باز کرده بود، متوجه من شده و سلام کرده بود. با صدایش به خود آمدم. همانطور که خیره به او نگاه می کردم، تکانی خوردم ولی جوابش را ندادم. مثل این بود که دهانم قفل شده است. فکم خشک شده و زبانم برای چرخیدن در دهانم زیادی سنگین بود. نتوانستم جواب سلامش را بدهم. شازده با کمک دستان کوچکش بلند شد و روی تخت نشست. سرش را تکانی داد و گفت: "گفتم سلام". اینبار به هر زحمتی که بود زبانم را چرخشی دادم و با صدای خشکی که لبریز از تعجب بود گفتم: "سلام".
خوشبختانه سلام کردن من بهانه ی سخن گفتن شازده شد و چند دقیقه ای تنها او سخن گفت و من هم فرصتی پیدا کردم که خودم را جمع و جور کنم. بی مقدمه شروع کرد به گفتن آن چیزهایی که می خواستم بدانم. انگار که افکارم را خوانده باشد، توضیح داد که دم صبح بوده که رسیده. گفت که از پنجره تو آمده چون که در شهر ها ترجیح می دهد از راه هوایی استفاده کند چه با این همه خیابان و علامت و ماشین و ... پیدا کردن نشانی ها از راه زمینی خیلی سخت است. و راست هم می گفت؛ هر چند که متاسفانه امکانش برای ما انسانها مهیا نیست و مجبوریم با همان شلوغی های ساخت خودمان بسازیم و اگر پایمان به آسمان مثل زمین باز شود، شلوغی را به هوا نیز خواهیم برد. گفت پیدا کردن نشانی...پس یعنی اینکه... . این نکته را در آن موقع درنیافتم ولی خودش پس از مدتی توضیح داد. من هم بعداً ماجرا را خواهم گفت. نمی خواهم الان رشته ی کلام از دستم در برود. فقط این را بگویم که بعدترها دریافتم مسافرت های دریایی اش را زیر آبی می آید و با ماهی ها. وقتی نیاز به اکسیژن نداشته باشی، خیلی خوب می توانی از زیبایی های کف دریاها و اقیانوسها لذت ببری. و مسیرهای بیابانی را هم از روی زمین. و با پا یا شتری. وقتی نیازی به آب نداری و نمی دانی تشنگی چیست، چرا کیف قدم زدن بر شن ها را از دست بدهی؟! اقیانوسها و دریا همچون انسانهای عمیق هستند. وقتی از بالا و از بیرون به آنها می نگری، چیز زیادی نمی بینی ولی همین که به درونشان فرو بروی، جهان عظیم و عجیبی خواهی دید.
بلی، گفت که طرف های صبح رسیده و از پنجره آمده و همانگونه که از قبل می دانسته، هر چقدر تکانم داده افاقه نکرده است و چون خسته بوده و از طرفی هم نمی خواسته خواب مرا خراب کند، از دوستان پرنده اش خداحافظی کرده و همانجا کنارم خوابیده. البته او این چیزها را با تفصیل بیشتری شرح داد ولی الان نه آنها را دقیقاً به خاطر می آورم و نه لزومی برای گفتن آنها می بینم. به هر روی، اینها را گفت و در آخر هم معذرت خواهی که بی اجازه وارد شده و بی اجازه خود را مهمان کرده و خوابیده. البته این معذرت خواهی را جوری گفت که ساختگی و تعارفی بودنش کاملاً هویدا بود و معلوم بود که برای کارهایش نیازی به معذرت خواهی نمی بیند. در این بین من هم تلاشم را کردم که به جنب و جوش درآیم و البته نتیجه هم داد چراکه بالاخره زبانم باز شد. به او گفتم که اصلاً احتیاج به عذر خواهی نیست و اینجا اتاق خودش است و مرا بسیار خشنود کرده با آمدنش و... . که او هم گفت همه ی اینها را می داند و فقط محض تعارف معذرتی خواسته و اینکه مرا خیلی خوب می شناسد و بله، واقعاً به من افتخار داده و ... و بعد بلند بلند شروع کرد به خندیدن. از آن خنده هایی که احتمالاً شما هم می شناسید. این رفتار خودمانی و اآن قهقهه ی بلند یخ چهره ی مرا هم آب کرد و من هم لبخندی زدم. و راستی، گفت که مرا خوب می شناسد...پس یعنی...ممکن است برای ماندن آمده باشد؟ ...
می گفتم که... همانطور که داشت می خندید از تخت پایین آمد و گشتی در اتاق زد و گفت که چه اتاق به هم ریخته ی زیبایی دارم و باز هم خندید. من هم دوست داشتم به این دوست تازه ی خودمانی چیزی بگویم...گفتم که اگر گرسنه است می توانم بساط ناشتا را فراهم کنم که گفت احتیاجی به غذا ندارد. گفتم اگر بخواهد می تواند دوش آبگرمی بگیرد و خستگی سفر را در کند که گفت احتیاجی به دوش ندارد و سپس آهی کشید و ادامه داد که خستگی سفرش اینجوری ها در نمی آید. گفتم که می تواند لباسش را عوض کند و بجای آن لباس قدیمی عجیب و آن شال کمر (که ستاره ای به ته آن آویزان بود) و آن شنل قرمز یک لباس امروزی تر به تن کند. اینرا که گفتم باز قهقهه ای سر داد و گفت اتفاقاً چون من از لباس او خوشم می آید آنرا پوشیده و بهرحال اگر من بخواهم چیز دیگری خواهد پوشید ولی مطمئن است که من همین لباس را بیشتر می پسندم و براستی هم همینطور بود. لباسش زیبا بود و من هم فقط محظ اینکه چیزی گفته باشم آنها آن خزعبلات را به زبان آوردم وگرنه از لباسش خیلی هم خوشم می آمد. گفت که اینقدر گیج بازی در نیاورم و حرف های عجیب و غریب نزنم! که گفتم آخر شوکه شده ام و چیز دیگری به ذهنم نمی آید و هر چه هست خودش بگوید و جریان را تعریف کند و من هم گوش می دهم. خوشبختانه قبول کرد و شروع کرد به گفتن. مستقیم رفت سر اصل مطلب. دقیقاً همان گونه که همیشه می خواسته ام. بدون چیدن یک سلسله ی عریض و طویل از مقدمات بی ربط برای دو خط نتیجه گیری. فقط همان دو خط نتیجه گیری را گفت.
گفت که از این به بعد مهمان است. مهمان که نه، خیلی نزدیکتر از آن. و همیشه و همه جا همراهم خواهد آمد جز مواقعی که من نخواهم یا او نخواهد یا از هم قهر کرده باشیم. گفت که خلاصه، جواب سوالی که در ذهن دارم، اینکه آیا او می ماند یا نه، این است که بعله، آمده است که بماند! و اگر سوالی دارم بپرسم. و اینکه می داند چه سوالی دارم ولی چون می داند چرا می خواهم این سوال را بپرسم، می گذارد بگویم.
توضیحاتش به همین کوتاهی بود و روشنی. و بله، سوالی داشتم که فقط محض گفتن چیزی می خواستم بپرسم. سوال بی ربطم را پرسیدم. پرسیدم  که چرا از همین اول حرف از قهر می زند. که گفت خوب چون قهر هم پیش می آید و اینکه جنگ اول به از صلح آخر و از آلان گفته باشد که من باید برای آشتی اول منت کشی کنم و بالاخره شازده ای گفته اند و غروری و چیزی. و باز قهقهه ای.
باز گفتم که اگر قرار است همه جا همراهم بیاید، مجبور خواهم شد برای همه توضیحات کلان بدهم که این آقا کوچولو کیست و چیست و با من چه می کند. همانطور که داشت می خندید قهقهه ی بلندی سر داد و گفت که عجب گیج می زنم و چه دو ریالی کج و کوله ای دارم و چطور هنوز نفهمیده ام. نفهمیده ام که او ساخته و پرداخته ی ذهن خودم است و آمده چون من می خواسته ام که بیاید و کسی جز من او را نمی بیند چون من نمی خواهم که ببیند و آب و غذا نیاز ندارد چون من نمی خواهم نیاز داشته باشد و او بخشی از وجودم است که تشکیل شده از احساساتم و همیشه هم بوده لیکن اکنون شکل بودنش تغییر کرده. و باز قهقهه ای که عجب گیجی هستم و خوب شد این چیزها را به او گفته ام. شازده این را هم گفت که حواسم را خوب جمع کنم سوتی ندهم جلوی دیگران چراکه در این گونه وقت ها فقط اوست که حرف میزند و چون دیگران او را نمی بینند، من باید حواسم را جمع کنم که نه به او نگاه کنم و نه جوابش را بدهم وگرنه پاک خودم را اسباب خنده خواهم کرد. دیدم که چه راست می گوید. در همان حال، تصویری را تجسم کردم که شازده پشت سر خانم متشخصی ایستاده و مدام حرف می زند و نمی گذارد صحبت های آن خانم متشخص را متوجه شوم و من هم قاطی می کنم و به شازده بلند می گویم "خفه شو"! و آن خانم متشخص هم که شازده را نمی بیند، ابتدا کمی سکوت می کند و تعجب و بعد به من می گوید؛ "الدنگ!" و راهش را با ناراحتی می کشد و می رود. بلند زدم زیر خنده. دیگر یخم کاملاً آب شده بود. شازده کمی با تعجب نگاهم کرد. همانطور که می خندیدم گفتم که قرار نیست او بتواند تمام افکارم را بخواند و من اینطور می خواهم. اول کمی دلخور شد ولی وقتی برایش توضیح دادم که اینجوری بهتر می توانیم صحبت کنیم و صحبت کردن در حالیکه او همه ی افکار و کلمات مرا می داند بی معنی است، او هم پذیرفت. و وقتی داستان خانم متشخّص را برایش تعریف کردم، هر دو با هم کلی خندیدیم و او گفت؛ "جان، می بینی چه کلکی به دستت دادم!". دیگر کلی با هم رفیق شده بودیم.
خلاصه اینکه او ماند و همچنان هم که مشغول نگارش این سطور هستم، کنارم نشسته است. به داستان خانم متشخص که رسیدیم باز هر دو خنده مان گرفته. البته خوشبختانه تابحال چنین سوتی نداده ام. شازده همچنان کنارم است؛ با هم فیلم می بینیم، کتاب می خوانیم، چیز می نویسیم، بیرون می رویم، گردش می کنیم، می خندیم، ضدحال می خوریم، صحبت می کنیم، بحث می کنیم، قهر می کنیم و.... قصد داریم برخی اتفاقات مشترکمان را اینجا بنویسیم. خوب البته نمی دانم فعل جمله را درست استفاده کرده ام یا نه، چون به هر حال فقط این من هستم که می نویسم ولی از طرفی شازده هم هست. ما هر دو یک نفریم و هر یک، نفری.

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۸

a point about love


"there is no such thing as love. there are only proofs of love".

(the Dreamers, a movie by Bernardo Bertolucci)

1.18.2010

چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۸

سخنی از مصدق

گفتگوی شادروان دکتر مصدق با آندره بریسو، خبرنگار فرانسوی در 15 ژوئیه 1951 

مصدق به من گفت: در مورد ملی کردن نفت رودرروی انگلیسی ها قرار گرفته است و گفتگویش با هریمن، رئیس جمهور آمریکا و جنگ سازمان های جاسوسی علیه ایران را پیش کشید.
پس از لحظاتی افزود: من پیر شده ام. فکر نمیکنم به سن هشتاد برسم (در آن زمان 71 ساله بود و 87 سال عمر کرد). شاید هرگز نتوانم به آنچه برای کشورم آرزو میکنم جامه عمل بپوشانم ولی مطمئنم دیگران خواهند آمد، که پس از من این کار ها را به انجام خواهند رسانید. آنها امپریالیست ها و شوروی ها را بیرون خواهند کرد. شاه را یا از بین میبرند و یا اخراج میکنند. او با این که نرم خوست، آرزوی بزرگش این است که جای کورش را بگیرد و همه کاره مملکت شود. فکر نمیکنم حزب توده قادر به گرفتن و حفظ قدرت باشد. همینطور ارتش را توانا برای بر خاستن و بر پایی یک نظام دیکتاتوری نمی بینم. امیدوارم سر کرده های شیعه قصد جدی برای ورود به عرصه سیاست نداشته باشند. اگر چنین شود، ایران در آستانه وضعیت فاجعه آمیزی قرار خواهد گرفت که در بدوآن همسایگان ایران (عراق، سوریه و اردن) را در حالت جنگی با ما قرار میدهد. من واقعا از این تشکیلات مذهبی هراس دارم. درست است که ما مسلمان هستیم، ولی در واقع عرب نیستیم و رودرروی سنی ها قرار داریم. بدین ترتیب تشکیلات آخوند های شیعه با آن سلسله مراتب و امکانات اگر به قدرت دست یابد، ما در داخل مواجه با انقلابی خونین خواهیم شد و در خارج باید نتایج جهاد علیه عراق و اردن و سوریه را تحمل کنیم.. فکر نمیکنم مصر و حتا اسرائیل مداخله کنند. به هر حال اگر این فرض آخری تحقق پیدا کند، یک آیت اللهی وارد عرصه میشود و نهضتی مالامال از نفرت علیه غرب و حتا ضد یهود و در دشمنی با عرب های سنی راه خواهد انداخت و ای بسا که خیابان ها جای جسد و خون خواهد شد.


سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸

For a friend, Pan


It is a special post for a special friend who I met in the library. For a friend learnt me and remembered to me some important and vital points I had forgotten. A friend who opened a new view point in front of my sight.
Sometimes age, I forgot the role of faith in my life and I thought that just saying pray, taking fast, reading Quran, do not eating and drinking haram things and etc is enough to be a good and real Muslim. I have thought in that way till a day which I was at the library  and a girl needed me to fill a question form for her assignment, and then she sited in front of me  and started to fill her own forms, or in the other words, she started cheating! She was a Chinese girl which had Hijab.  Anyway, it was the introduction of our friendship.
I have always been interested for knowing the opinions of a new muslim person about saying pray, having hijab, duty of muslims and generally about islam. And her talking about islam was more interesting than what I thought. She said she doesn’t say her pray whenever she is not in its mood or whenever her Malay roommate tells her that she must say pray! Pan Hong Mei (which her muslem name is Fatimah) said she likes hijab, because most of times boys, and specially Iranian boys, follow girls because of the nudity and short clothes whilst by hijab, she released herself from this kind of problems. She said she became muslim just because of her engaged, that I think it is one of the best reasons for coming on to a religion or opinion.
When I thought about what she said and her simple reasons, I understood these are the things I forgot in my life. I have forgotten that a religion is for a better and more restful life, whilst most of us, especially as muslims , just make our life harder, darker and non reasonable under the pretext of islam. We think, as a great number of muslims, that islam is just saying five times pray, taking one month fast, having long beard for men and scarf for women. These are not originally wrong but the problem is that where is the influence of faith in our life? We just make a very big list of complicated rules for ourselves, which most of them are not reasonable, and trying to follow them. The non reasonable rules which even tell how you should go to the toilet (with left or right leg!), how you should drink water (in the stand up or sited mode!), which books you should read or should not, which subjects you are allowed to think about or not and so many of these damn kind of things. Whatever, when I saw her simple faith, I decided to change my mind and collect just reasonable rules of the thing is called Islam nowadays and put the rest of them in the trash box. I owe her for this and tell her “thank you” from here.

دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۸

وقایع نگاری یک روز غیر معمول و غیر عجیب



وقایع نگاری روزانه کار جالبی به نظرم میاید. تمرینی است برای نوشتن و نیز ثبت برخی خاطرات. روزی که درباره اش مینویسم چهارم ژانویه ی 2010 است. امشب انتهای روز پنجم ژانویه است. وقایع از زبان اول شخص روایت خواهد شد.
صبح به قصد گرفتن چند پرچم ایرانم راهی سفارت شدم. قرار است به بهانه ی تشویق تیم ملی فوتبال ایران راهی سنگاپور شویم. البته قصد اصلی سبز کردن ورزشگاه است و نمودی در رسانه ها. چندتایی دستبند و پرچم از قبل آماده کرده ایم ولی در این دیار غربت، پرچم بزرگ ایران را تنها از سفارت می شود گرفت. طبق قرار من این کار را انجام دادم چرا که قیافه ام الیور تویستی است و ظن کسی را بر نمی انگیزد. ابتدا با موتور و سپس LRT (مترو). بعد هم یک تاکسی تا سفارت. برنامه از قبل هماهمنگ شده بود و من تنها لازم بود آقای فلان را پیدا کنم. از بخش امور کنسولی پیدایش کردم و ورودم به ساختمان اصلی هماهنگ شد. وارد شدم. ساختمانی بسیار زیبا و مجلل با تشریفات کامل و تعداد نسبتاً زیادی کارمند که بعضی مالای بودند و همه محجبه. یک خانم مالای کارم را پرسید که گفتم با آقای فلان کار دارم و مرا به اتاقی راهنمایی کرد به انتظار. پس از مدتی آقای فلان که از قرار معلوم حسابدار بودند تشریف آوردند. یک آقای قد بلند که وسط سرشان طاس بود و لباس ارزان قیمت ولی اتو کشیده ای را بدون قاعده و به خرج دادن چندان سلیقه ای پوشیده بود. پرسید از اینکه چند نفری هستیم و با چه می رویم که به اشتباه گفتم 200 تا 250 نفر که تعجب کرد که چه زیاد و من از همین جا بود که شستم خبر دار شد سوتی داده ام و تلاش برای ماست مالی. که گفتم بله آمار دقیق را نمی دانم و چون قیمت تور مناسب بوده عده ی زیادی ثبت نام کرده اند. و گفت که چند تا پرچم می خواهم و گفتم نمی دانم و تجربه ی ورزشگاه رفتن ندارم و بعد هم افسار سخن بدست گرفته ، با کمال پررویی پرسیدم که آقا ورزشگاه رفته اند تابحال که گفت بله و من هم گفتم پس خود دانید. ایشان هم از برای نشان دادن ابهت سفارت جمهوری اسلامی گفت که صدتا هم میتواند بدهد که من هم به طعنه گفتم اصلاً مگر چنین رقم پرچمی موجود دارید؟! بماند که در انتها تنها چهار عدد پرچم مملکتمان به ما ماسید آنهم با رسید و گرفتن شماره تلفن. گرفتم و گفت که رنگ قرمز هم دارند برای صورتهایمان که می خواستم بگویم اگر دارید سبزش را بدهید لطفا که نگفتم چون حتی دستبند سبزم را هم در آورده بودم. بگذریم.
از سفارت که درآمدم یک جوان ایرانی بود با ماشینش که گفت اگر ماشین می خواهم سوار شوم . من هم به گمان بارهای قبل که ایرانی ها از برای رضای خدا ایرانی ها را سوار می کنند، سوار شدم. پس از مدتی کاشف به عمل آمد که آقا تاکسی ایرانی هستند به قول خودشان. یعنی از آنجا که گفت کجا می روم؛ و من هم گفتم به نزدیکترین ایستگاه LRT در مسیرش که درآمد گفت تاکسی ایرانی است و من هم تعجب و او هم سوال که چطور تاکنون چنین چیزی نشنیده ام؟! همان طور که می رفتیم گفت ایرانی ها باید پولشان را بین خودشان به گردش بیندازند و اینکه او هیچ وقت به رستورانهای غیرایرانی نرفته و از این خزعبلات. که می خواستم بگویم آخر ایرانی ها مثل برره ای ها حساب و کتاب می کنند که چون نمی شود به یک غریبه چنین حرفی را زد و از طرفی قرار بود تا لحظاتی دیگر جیبهایمان با هم کنشی داشته باشد فقط اینرا گفتم که ایرانی های اینجا خیلی گران فروشند و برای یک غذای ساده حداقل 40RM در پاچه ات می کنند. باری، مرا را رساند به KLCC که همان برج های دوقلو باشد و چون تاکسی متر نداشت، شروع به تعارف بازی که من یک اسکناس 10RM به ایشان دادم و گفتم که خودش بهتر می داند چگونه حساب کند که او هم مردانگی کرد و 5RM پس داد که خیلی منصفانه بود.
گردشی در اطراف و بالاخره پس از مدتها یادم ماند که سوالی برای ارکستر سمفونیک بپرسم که پرسیدم و گفتند امروز باجه ی بلیط فروشی تعطیل است. و از آنجا حرکت کردم بسوی Lowyat Plaza که بازار اصلی لپتاپ و دوربین و گوشی است جهت گرفتن MP3PLAYER که داده بودم برای تعمیر که در این چند روز سفر خوب بکار می آید. که آدرس را از یک آقای چینی پرسیدم که ایشان هم آدرس اشتباه را با چنان اطمینانی به من دادند که من گفتن تعداد بچه ها را برای کارمند سفارت، و من چنان از او باور کردم که کارمند سفارت از من. راه افتادم و هر چه رفتم نرسیدم که شک کردم اشتباه آمده ام. خوشبختانه ایستگاه MONORAIL نزدیک بود که بوسیله ی آن رفتم و فقط 1.2RM دیگر پیاده شدم. در باب این Monorail بگویم که همان چیزی است که این آقای احمدی نژاد گفت باید بجای مترو کشیده شود که هوایی است و ارزان تر و زیبا تر و من چه خوش باورانه باورش کرده بودم! این وسیله در تمام جهان منسوخ شده و اکنون هم مالزی بلندترین خط آنرا دارد با حدود هفت ایستگاه به گمانم. ظرفیت بسیار کمی دارد و علت وجود آن هم در مالزی صرفاً بحث توریستی است چراکه واقعاً وسیله ی زیبایی است با پنجره های بزرگ و از قسمت های زیبای کوالالامپور هم می گذرد. عکس یکی از ایستگاه هایش را اینجا گذاشته ام.


رفتم  به سراغ مغازه ای که قرار بود MP3Player  را بگیرم که باز هم بسته بود. من هم  نوشتن یک یادداشت برای خانم  که این دومین باری بوده که آمده ام و شما نبوده اید. و اینکه شماره اش را برایم بفرستد تا دفعه ی آینده از قبل تماس بگیرم؛ که هنوز نفرستاده!
کمی دیگر گردش کردم تا گرسنه شوم. از قبل با خودم قرار داشتم ناهار را بروم رستوران thai (تایلندی) که غذاهای فوق العاده خوشمزه ای دارند با قیمت مناسب. رفتم به زیرزمین پاساژ که Food Court است. اینجا در مالزی غذای بیرون خوردن بسیار رایج است و معمولا آشپزخانه کوچکترین و بی اهمیت ترین بخش خانه. و همه جا رستوران فراوان. با انواع غذاها و با قیمت های مختلف. هندی، مالای، چینی، ژاپنی، تایلندی و تایوانی بسیار فراوان و McDonald و KFC  هم که فراوان تر از همه. معمولاً طبقه ی زیرزمین پاساژها فقط غذاخوری است. باری، رفتم و غذایی سفارش دادم و خوردم که البته مثل دفعات قبل نچسبید. هنوز گرسنه نبودم و از سر وقت گذرانی غذا خوردم. 5.25RM شد. جالب نوع و نام غذاهاست. مثلاً همین رستوران تایلندی خوشمزه ترین غذاهایش در لیست غذاها وجود ندارد و فقط خودشان می دانند و مشتریهایی مالزیایی! و جالب تر اینکه بعید است یک غذا را دوبار سفارش دهی و هر دوبار غذای مشابهی روی میزت بگذارند.  ساعت تقریباً دو بود و من ساعت 6 با دوستانم قرار داشتم. این چهار ساعت را هم باید یک جوری می کشتم. عکس غذا را این پایین میبینید. این چیزهای سفید و کوچک در غذا مرکب ماهی های کوچک هستند که بسیار هم لذیذ است.

رفتم به پاساژ Time Squre که یک مجتمع تجاری بسیار شیک  است و بیشتر پاتوق چینی ها و اجناسش هم یا بسیار گران و لوکس یا شلش و بی ارزش. رفتم از برای نمازی و استراحتی. در راه چهار جوان را دیدم، گیتار زن با کلاهی در مقابلشان برای پول. من هم گرفتن عکسی و ندادن پولی! و گذشتم. نمازخانه را پیدا کردم و نشستم. و  بعد یک ساعتی خواب. بیدار شدم و نمازی. نمازخانه هاشان تشکیل می شود از یک اتاق ساده و یک وضو خانه کنار آن. و خیلی کم پیش می آید توالت هم کنار نمازخانه بسازند، برخلاف ایران که توالت و نمازخانه بدجوری عجین شده اند. نماز ظهر را فرادا خواندم چون کسی نبود و برای نماز عصر، دو نفر هم آمده بودند که جماعت بستیم. به همین سادگی جماعت می بندند و این برایم بسیار مطبوع است. می روی و دستی بر شانه ی نفر جلویی می گذاری که یعنی به تو اقتدا کردم. نماز جماعتشان مثل مال ما ایرانی ها اینقدر افاده ندارد که پیش نماز حتما باید آخوند باشد و کلی خزعبل دیگر. نماز جماعت خواندن بدون آخوند هم برای خودش لطفی دارد.


نماز را خواندم و سلانه سلانه از طبقه ی هشتم پایین می آمدم که راهی شوم برای قرار در Mid Valley City. که دیدم جماعتی گرد جماعت دیگری جمع شده و چه با اشتیاق. داشتند فیلم برمی داشتند. من هم گرفتن چند عکسی و لحظه توقفی. پشت سر کارگردان ایستاده بودم و به مانیتور او نگاه می کردم. عکسی گرفتم که کارگردان متوجه ام شد و نگاهی انداخت و چیزی گفت که نفمیدم ولی خودشان خندیدند.  و بعد کات داد و من هم بالاخره کات دادن یک کارگردان را از نزدیک دیدم. کارگردان آدم خپله ای بود که برای کات دادن حتی خودش هم شوکه شد چون ابتدا داد زد و بعد فهمید بی سیم دارد که می تواند در آن کات دهد. ولی جالب برای من این همه امکانات عجیب و غریب بود برای یک کار ساده ی تلویزیونی. عجبا از رنج بیهوده ی ما انسانها. 



بیرون آمدم و باز Monorail و اتوبوسی برای MidValley. تقریباً 5:30  بود که رسیدم. به محل قرار رفتم که کسی نیامده بود. کمی بعد یکی از بچه ها آمد و پس از آن تا 6:30 خبری نشد. که شروع کردم به تماس که کجایی و تاخیر داری و از همین خزعبلات. بنده کلاً مرده ی خوش قولی خودمان ایرانی ها هستم. بماند که عذر برخی موجه بود و برخی نه، ولی بعضی هم اصلاً فراموش کرده بودند. بسته و شکسته سه چهار نفری شدیم. باقی هم کم کم آمدند و پس از دوساعتی، رفتیم برای سفارش شام. که بنده و یکی دیگر از دوستان غذای تایلندی زیبایی سفارش دادیم. هیچوقت برای تجربه ی چیزهای جدید درنگ نکرده ام و غذا های اینجا هم شامل این قاعده می شود. باقی بچه ها غذای ایرانی گرفتند. غذای ما شامل مخلوطی از برنج و آناناس و کشمش و میگو و غیره بود که آنرا در یک نیمه آناناس خالی شده ریخته بودند و انصافاً چه ارزان. غذا را خوردیم و ادامه ی بحث و صحبت و شوخی و جدی و خنده تا 10 شب که آمدند و گفتند پاشید بروید که می خواهیم ببندیم و ما هم جمع کردیم بساطمان را و ختم جلسه. و خداحافظی و آمدن تا University LRT Station، که موتورم پارک شده بود، به همراه دوستم و برداشتن موتور و رفتن به خانه.

مطلب قابل عرض دیگر اینکه اگر شما چنین روزی را در مثلاً تهران بگذرانید، غیر از هزینه ی غذا، هزینه ی قابل توجه دیگری نخواهید داشت در حالیکه بنده در این روز تنها 15.8RM هزینه ی جابجایی پرداخت کردم که از قرار هر رینگیت 300 تومان، تقریباً می شود 4700 تومان. البته موتور بسیار بصرفه تر است لیکن من نه گواهی نامه دارم و نه بیمه و خیابانها هم پر از پلیس و جریمه ها بسیار سنگین. باران هم مشکل دیگری است.
باری این روز هم روزی بود هم غیر معمول و هم غیر عجیب که لذت نوشتنش از اتفاقاتش بیشتر بود.