یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

بخش دوم: ماندن


بله، می گفتم... حدود یک ساعتی را که از بیداری من تا شازده فاصله بود، خشکم زده بود و به او خیره می نگریستم. یعنی البته، کار دیگری هم نمی توانستم انجام دهم. با خودم می گفتم اگر قرار است پایان کار فراق باشد، بی صدا بمانم که هم او بیشتر بخوابد و هم من بیشتر فرصت دیدن او را داشته باشم. تا زمانی که شازده از خواب بیدار شد، من همین جور به او خیره مانده بودم و افکار مشوّشی در مغزم وول می خورد. هر طور که بود، این یک ساعت هم گذشت... .
صندلی ام را کنار تخت آوردم و نشستم؛ همچون مادری خیال آسوده شده که فرزندش به تازگی تبی سخت را پشت سر گذارده. نمی دانم منتظر چه بودم ولی به گمانم دیگر دوست داشتم بیدار شود. هر چند که خودم هرگز او را بیدار نمی کردم ولی دوست داشتم بیدار شود و به انتظارم پایان دهد. بیدار شود و حرفی بزند، خنده ای بکند. بگوید چگونه شده است که دوباره این طرف ها، روی زمین گذرش افتاده. بگوید که...
زمان از دستم در رفته بود و غرق در افکارم فقط او را می نگریستم. آنقدر غرقه بودم که حتی متوجه بیدار شدنش هم نشدم. یعنی بیدار شدنش را دیدم ولی ارسال این اثر به مغزم در روند تحلیل و تفکر مغزم اثری نگذاشت. مثل وقتی که غرق خواندن کتابی یا دیدن فیلمی می شوی و دوستی، مادری یا برادری صدایت می کند. صدایش را می شنوی ولی مغزت تحلیلی برای آن ارائه نمی دهد و در نتیجه واکنشی هم نشان نمی دهی. بیدار شدن شازده هم اینگونه بود برایم. دیدم ولی متوجه آن نشدم؛ تا اینکه با صدای شازده به خود آمدم؛ "سلام".
چشمانش را که باز کرده بود، متوجه من شده و سلام کرده بود. با صدایش به خود آمدم. همانطور که خیره به او نگاه می کردم، تکانی خوردم ولی جوابش را ندادم. مثل این بود که دهانم قفل شده است. فکم خشک شده و زبانم برای چرخیدن در دهانم زیادی سنگین بود. نتوانستم جواب سلامش را بدهم. شازده با کمک دستان کوچکش بلند شد و روی تخت نشست. سرش را تکانی داد و گفت: "گفتم سلام". اینبار به هر زحمتی که بود زبانم را چرخشی دادم و با صدای خشکی که لبریز از تعجب بود گفتم: "سلام".
خوشبختانه سلام کردن من بهانه ی سخن گفتن شازده شد و چند دقیقه ای تنها او سخن گفت و من هم فرصتی پیدا کردم که خودم را جمع و جور کنم. بی مقدمه شروع کرد به گفتن آن چیزهایی که می خواستم بدانم. انگار که افکارم را خوانده باشد، توضیح داد که دم صبح بوده که رسیده. گفت که از پنجره تو آمده چون که در شهر ها ترجیح می دهد از راه هوایی استفاده کند چه با این همه خیابان و علامت و ماشین و ... پیدا کردن نشانی ها از راه زمینی خیلی سخت است. و راست هم می گفت؛ هر چند که متاسفانه امکانش برای ما انسانها مهیا نیست و مجبوریم با همان شلوغی های ساخت خودمان بسازیم و اگر پایمان به آسمان مثل زمین باز شود، شلوغی را به هوا نیز خواهیم برد. گفت پیدا کردن نشانی...پس یعنی اینکه... . این نکته را در آن موقع درنیافتم ولی خودش پس از مدتی توضیح داد. من هم بعداً ماجرا را خواهم گفت. نمی خواهم الان رشته ی کلام از دستم در برود. فقط این را بگویم که بعدترها دریافتم مسافرت های دریایی اش را زیر آبی می آید و با ماهی ها. وقتی نیاز به اکسیژن نداشته باشی، خیلی خوب می توانی از زیبایی های کف دریاها و اقیانوسها لذت ببری. و مسیرهای بیابانی را هم از روی زمین. و با پا یا شتری. وقتی نیازی به آب نداری و نمی دانی تشنگی چیست، چرا کیف قدم زدن بر شن ها را از دست بدهی؟! اقیانوسها و دریا همچون انسانهای عمیق هستند. وقتی از بالا و از بیرون به آنها می نگری، چیز زیادی نمی بینی ولی همین که به درونشان فرو بروی، جهان عظیم و عجیبی خواهی دید.
بلی، گفت که طرف های صبح رسیده و از پنجره آمده و همانگونه که از قبل می دانسته، هر چقدر تکانم داده افاقه نکرده است و چون خسته بوده و از طرفی هم نمی خواسته خواب مرا خراب کند، از دوستان پرنده اش خداحافظی کرده و همانجا کنارم خوابیده. البته او این چیزها را با تفصیل بیشتری شرح داد ولی الان نه آنها را دقیقاً به خاطر می آورم و نه لزومی برای گفتن آنها می بینم. به هر روی، اینها را گفت و در آخر هم معذرت خواهی که بی اجازه وارد شده و بی اجازه خود را مهمان کرده و خوابیده. البته این معذرت خواهی را جوری گفت که ساختگی و تعارفی بودنش کاملاً هویدا بود و معلوم بود که برای کارهایش نیازی به معذرت خواهی نمی بیند. در این بین من هم تلاشم را کردم که به جنب و جوش درآیم و البته نتیجه هم داد چراکه بالاخره زبانم باز شد. به او گفتم که اصلاً احتیاج به عذر خواهی نیست و اینجا اتاق خودش است و مرا بسیار خشنود کرده با آمدنش و... . که او هم گفت همه ی اینها را می داند و فقط محض تعارف معذرتی خواسته و اینکه مرا خیلی خوب می شناسد و بله، واقعاً به من افتخار داده و ... و بعد بلند بلند شروع کرد به خندیدن. از آن خنده هایی که احتمالاً شما هم می شناسید. این رفتار خودمانی و اآن قهقهه ی بلند یخ چهره ی مرا هم آب کرد و من هم لبخندی زدم. و راستی، گفت که مرا خوب می شناسد...پس یعنی...ممکن است برای ماندن آمده باشد؟ ...
می گفتم که... همانطور که داشت می خندید از تخت پایین آمد و گشتی در اتاق زد و گفت که چه اتاق به هم ریخته ی زیبایی دارم و باز هم خندید. من هم دوست داشتم به این دوست تازه ی خودمانی چیزی بگویم...گفتم که اگر گرسنه است می توانم بساط ناشتا را فراهم کنم که گفت احتیاجی به غذا ندارد. گفتم اگر بخواهد می تواند دوش آبگرمی بگیرد و خستگی سفر را در کند که گفت احتیاجی به دوش ندارد و سپس آهی کشید و ادامه داد که خستگی سفرش اینجوری ها در نمی آید. گفتم که می تواند لباسش را عوض کند و بجای آن لباس قدیمی عجیب و آن شال کمر (که ستاره ای به ته آن آویزان بود) و آن شنل قرمز یک لباس امروزی تر به تن کند. اینرا که گفتم باز قهقهه ای سر داد و گفت اتفاقاً چون من از لباس او خوشم می آید آنرا پوشیده و بهرحال اگر من بخواهم چیز دیگری خواهد پوشید ولی مطمئن است که من همین لباس را بیشتر می پسندم و براستی هم همینطور بود. لباسش زیبا بود و من هم فقط محظ اینکه چیزی گفته باشم آنها آن خزعبلات را به زبان آوردم وگرنه از لباسش خیلی هم خوشم می آمد. گفت که اینقدر گیج بازی در نیاورم و حرف های عجیب و غریب نزنم! که گفتم آخر شوکه شده ام و چیز دیگری به ذهنم نمی آید و هر چه هست خودش بگوید و جریان را تعریف کند و من هم گوش می دهم. خوشبختانه قبول کرد و شروع کرد به گفتن. مستقیم رفت سر اصل مطلب. دقیقاً همان گونه که همیشه می خواسته ام. بدون چیدن یک سلسله ی عریض و طویل از مقدمات بی ربط برای دو خط نتیجه گیری. فقط همان دو خط نتیجه گیری را گفت.
گفت که از این به بعد مهمان است. مهمان که نه، خیلی نزدیکتر از آن. و همیشه و همه جا همراهم خواهد آمد جز مواقعی که من نخواهم یا او نخواهد یا از هم قهر کرده باشیم. گفت که خلاصه، جواب سوالی که در ذهن دارم، اینکه آیا او می ماند یا نه، این است که بعله، آمده است که بماند! و اگر سوالی دارم بپرسم. و اینکه می داند چه سوالی دارم ولی چون می داند چرا می خواهم این سوال را بپرسم، می گذارد بگویم.
توضیحاتش به همین کوتاهی بود و روشنی. و بله، سوالی داشتم که فقط محض گفتن چیزی می خواستم بپرسم. سوال بی ربطم را پرسیدم. پرسیدم  که چرا از همین اول حرف از قهر می زند. که گفت خوب چون قهر هم پیش می آید و اینکه جنگ اول به از صلح آخر و از آلان گفته باشد که من باید برای آشتی اول منت کشی کنم و بالاخره شازده ای گفته اند و غروری و چیزی. و باز قهقهه ای.
باز گفتم که اگر قرار است همه جا همراهم بیاید، مجبور خواهم شد برای همه توضیحات کلان بدهم که این آقا کوچولو کیست و چیست و با من چه می کند. همانطور که داشت می خندید قهقهه ی بلندی سر داد و گفت که عجب گیج می زنم و چه دو ریالی کج و کوله ای دارم و چطور هنوز نفهمیده ام. نفهمیده ام که او ساخته و پرداخته ی ذهن خودم است و آمده چون من می خواسته ام که بیاید و کسی جز من او را نمی بیند چون من نمی خواهم که ببیند و آب و غذا نیاز ندارد چون من نمی خواهم نیاز داشته باشد و او بخشی از وجودم است که تشکیل شده از احساساتم و همیشه هم بوده لیکن اکنون شکل بودنش تغییر کرده. و باز قهقهه ای که عجب گیجی هستم و خوب شد این چیزها را به او گفته ام. شازده این را هم گفت که حواسم را خوب جمع کنم سوتی ندهم جلوی دیگران چراکه در این گونه وقت ها فقط اوست که حرف میزند و چون دیگران او را نمی بینند، من باید حواسم را جمع کنم که نه به او نگاه کنم و نه جوابش را بدهم وگرنه پاک خودم را اسباب خنده خواهم کرد. دیدم که چه راست می گوید. در همان حال، تصویری را تجسم کردم که شازده پشت سر خانم متشخصی ایستاده و مدام حرف می زند و نمی گذارد صحبت های آن خانم متشخص را متوجه شوم و من هم قاطی می کنم و به شازده بلند می گویم "خفه شو"! و آن خانم متشخص هم که شازده را نمی بیند، ابتدا کمی سکوت می کند و تعجب و بعد به من می گوید؛ "الدنگ!" و راهش را با ناراحتی می کشد و می رود. بلند زدم زیر خنده. دیگر یخم کاملاً آب شده بود. شازده کمی با تعجب نگاهم کرد. همانطور که می خندیدم گفتم که قرار نیست او بتواند تمام افکارم را بخواند و من اینطور می خواهم. اول کمی دلخور شد ولی وقتی برایش توضیح دادم که اینجوری بهتر می توانیم صحبت کنیم و صحبت کردن در حالیکه او همه ی افکار و کلمات مرا می داند بی معنی است، او هم پذیرفت. و وقتی داستان خانم متشخّص را برایش تعریف کردم، هر دو با هم کلی خندیدیم و او گفت؛ "جان، می بینی چه کلکی به دستت دادم!". دیگر کلی با هم رفیق شده بودیم.
خلاصه اینکه او ماند و همچنان هم که مشغول نگارش این سطور هستم، کنارم نشسته است. به داستان خانم متشخص که رسیدیم باز هر دو خنده مان گرفته. البته خوشبختانه تابحال چنین سوتی نداده ام. شازده همچنان کنارم است؛ با هم فیلم می بینیم، کتاب می خوانیم، چیز می نویسیم، بیرون می رویم، گردش می کنیم، می خندیم، ضدحال می خوریم، صحبت می کنیم، بحث می کنیم، قهر می کنیم و.... قصد داریم برخی اتفاقات مشترکمان را اینجا بنویسیم. خوب البته نمی دانم فعل جمله را درست استفاده کرده ام یا نه، چون به هر حال فقط این من هستم که می نویسم ولی از طرفی شازده هم هست. ما هر دو یک نفریم و هر یک، نفری.

۱ نظر:

حفره گفت...

نيستي رفيق ؟ ... راستي درود ...