دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۸

وقایع نگاری یک روز غیر معمول و غیر عجیب



وقایع نگاری روزانه کار جالبی به نظرم میاید. تمرینی است برای نوشتن و نیز ثبت برخی خاطرات. روزی که درباره اش مینویسم چهارم ژانویه ی 2010 است. امشب انتهای روز پنجم ژانویه است. وقایع از زبان اول شخص روایت خواهد شد.
صبح به قصد گرفتن چند پرچم ایرانم راهی سفارت شدم. قرار است به بهانه ی تشویق تیم ملی فوتبال ایران راهی سنگاپور شویم. البته قصد اصلی سبز کردن ورزشگاه است و نمودی در رسانه ها. چندتایی دستبند و پرچم از قبل آماده کرده ایم ولی در این دیار غربت، پرچم بزرگ ایران را تنها از سفارت می شود گرفت. طبق قرار من این کار را انجام دادم چرا که قیافه ام الیور تویستی است و ظن کسی را بر نمی انگیزد. ابتدا با موتور و سپس LRT (مترو). بعد هم یک تاکسی تا سفارت. برنامه از قبل هماهمنگ شده بود و من تنها لازم بود آقای فلان را پیدا کنم. از بخش امور کنسولی پیدایش کردم و ورودم به ساختمان اصلی هماهنگ شد. وارد شدم. ساختمانی بسیار زیبا و مجلل با تشریفات کامل و تعداد نسبتاً زیادی کارمند که بعضی مالای بودند و همه محجبه. یک خانم مالای کارم را پرسید که گفتم با آقای فلان کار دارم و مرا به اتاقی راهنمایی کرد به انتظار. پس از مدتی آقای فلان که از قرار معلوم حسابدار بودند تشریف آوردند. یک آقای قد بلند که وسط سرشان طاس بود و لباس ارزان قیمت ولی اتو کشیده ای را بدون قاعده و به خرج دادن چندان سلیقه ای پوشیده بود. پرسید از اینکه چند نفری هستیم و با چه می رویم که به اشتباه گفتم 200 تا 250 نفر که تعجب کرد که چه زیاد و من از همین جا بود که شستم خبر دار شد سوتی داده ام و تلاش برای ماست مالی. که گفتم بله آمار دقیق را نمی دانم و چون قیمت تور مناسب بوده عده ی زیادی ثبت نام کرده اند. و گفت که چند تا پرچم می خواهم و گفتم نمی دانم و تجربه ی ورزشگاه رفتن ندارم و بعد هم افسار سخن بدست گرفته ، با کمال پررویی پرسیدم که آقا ورزشگاه رفته اند تابحال که گفت بله و من هم گفتم پس خود دانید. ایشان هم از برای نشان دادن ابهت سفارت جمهوری اسلامی گفت که صدتا هم میتواند بدهد که من هم به طعنه گفتم اصلاً مگر چنین رقم پرچمی موجود دارید؟! بماند که در انتها تنها چهار عدد پرچم مملکتمان به ما ماسید آنهم با رسید و گرفتن شماره تلفن. گرفتم و گفت که رنگ قرمز هم دارند برای صورتهایمان که می خواستم بگویم اگر دارید سبزش را بدهید لطفا که نگفتم چون حتی دستبند سبزم را هم در آورده بودم. بگذریم.
از سفارت که درآمدم یک جوان ایرانی بود با ماشینش که گفت اگر ماشین می خواهم سوار شوم . من هم به گمان بارهای قبل که ایرانی ها از برای رضای خدا ایرانی ها را سوار می کنند، سوار شدم. پس از مدتی کاشف به عمل آمد که آقا تاکسی ایرانی هستند به قول خودشان. یعنی از آنجا که گفت کجا می روم؛ و من هم گفتم به نزدیکترین ایستگاه LRT در مسیرش که درآمد گفت تاکسی ایرانی است و من هم تعجب و او هم سوال که چطور تاکنون چنین چیزی نشنیده ام؟! همان طور که می رفتیم گفت ایرانی ها باید پولشان را بین خودشان به گردش بیندازند و اینکه او هیچ وقت به رستورانهای غیرایرانی نرفته و از این خزعبلات. که می خواستم بگویم آخر ایرانی ها مثل برره ای ها حساب و کتاب می کنند که چون نمی شود به یک غریبه چنین حرفی را زد و از طرفی قرار بود تا لحظاتی دیگر جیبهایمان با هم کنشی داشته باشد فقط اینرا گفتم که ایرانی های اینجا خیلی گران فروشند و برای یک غذای ساده حداقل 40RM در پاچه ات می کنند. باری، مرا را رساند به KLCC که همان برج های دوقلو باشد و چون تاکسی متر نداشت، شروع به تعارف بازی که من یک اسکناس 10RM به ایشان دادم و گفتم که خودش بهتر می داند چگونه حساب کند که او هم مردانگی کرد و 5RM پس داد که خیلی منصفانه بود.
گردشی در اطراف و بالاخره پس از مدتها یادم ماند که سوالی برای ارکستر سمفونیک بپرسم که پرسیدم و گفتند امروز باجه ی بلیط فروشی تعطیل است. و از آنجا حرکت کردم بسوی Lowyat Plaza که بازار اصلی لپتاپ و دوربین و گوشی است جهت گرفتن MP3PLAYER که داده بودم برای تعمیر که در این چند روز سفر خوب بکار می آید. که آدرس را از یک آقای چینی پرسیدم که ایشان هم آدرس اشتباه را با چنان اطمینانی به من دادند که من گفتن تعداد بچه ها را برای کارمند سفارت، و من چنان از او باور کردم که کارمند سفارت از من. راه افتادم و هر چه رفتم نرسیدم که شک کردم اشتباه آمده ام. خوشبختانه ایستگاه MONORAIL نزدیک بود که بوسیله ی آن رفتم و فقط 1.2RM دیگر پیاده شدم. در باب این Monorail بگویم که همان چیزی است که این آقای احمدی نژاد گفت باید بجای مترو کشیده شود که هوایی است و ارزان تر و زیبا تر و من چه خوش باورانه باورش کرده بودم! این وسیله در تمام جهان منسوخ شده و اکنون هم مالزی بلندترین خط آنرا دارد با حدود هفت ایستگاه به گمانم. ظرفیت بسیار کمی دارد و علت وجود آن هم در مالزی صرفاً بحث توریستی است چراکه واقعاً وسیله ی زیبایی است با پنجره های بزرگ و از قسمت های زیبای کوالالامپور هم می گذرد. عکس یکی از ایستگاه هایش را اینجا گذاشته ام.


رفتم  به سراغ مغازه ای که قرار بود MP3Player  را بگیرم که باز هم بسته بود. من هم  نوشتن یک یادداشت برای خانم  که این دومین باری بوده که آمده ام و شما نبوده اید. و اینکه شماره اش را برایم بفرستد تا دفعه ی آینده از قبل تماس بگیرم؛ که هنوز نفرستاده!
کمی دیگر گردش کردم تا گرسنه شوم. از قبل با خودم قرار داشتم ناهار را بروم رستوران thai (تایلندی) که غذاهای فوق العاده خوشمزه ای دارند با قیمت مناسب. رفتم به زیرزمین پاساژ که Food Court است. اینجا در مالزی غذای بیرون خوردن بسیار رایج است و معمولا آشپزخانه کوچکترین و بی اهمیت ترین بخش خانه. و همه جا رستوران فراوان. با انواع غذاها و با قیمت های مختلف. هندی، مالای، چینی، ژاپنی، تایلندی و تایوانی بسیار فراوان و McDonald و KFC  هم که فراوان تر از همه. معمولاً طبقه ی زیرزمین پاساژها فقط غذاخوری است. باری، رفتم و غذایی سفارش دادم و خوردم که البته مثل دفعات قبل نچسبید. هنوز گرسنه نبودم و از سر وقت گذرانی غذا خوردم. 5.25RM شد. جالب نوع و نام غذاهاست. مثلاً همین رستوران تایلندی خوشمزه ترین غذاهایش در لیست غذاها وجود ندارد و فقط خودشان می دانند و مشتریهایی مالزیایی! و جالب تر اینکه بعید است یک غذا را دوبار سفارش دهی و هر دوبار غذای مشابهی روی میزت بگذارند.  ساعت تقریباً دو بود و من ساعت 6 با دوستانم قرار داشتم. این چهار ساعت را هم باید یک جوری می کشتم. عکس غذا را این پایین میبینید. این چیزهای سفید و کوچک در غذا مرکب ماهی های کوچک هستند که بسیار هم لذیذ است.

رفتم به پاساژ Time Squre که یک مجتمع تجاری بسیار شیک  است و بیشتر پاتوق چینی ها و اجناسش هم یا بسیار گران و لوکس یا شلش و بی ارزش. رفتم از برای نمازی و استراحتی. در راه چهار جوان را دیدم، گیتار زن با کلاهی در مقابلشان برای پول. من هم گرفتن عکسی و ندادن پولی! و گذشتم. نمازخانه را پیدا کردم و نشستم. و  بعد یک ساعتی خواب. بیدار شدم و نمازی. نمازخانه هاشان تشکیل می شود از یک اتاق ساده و یک وضو خانه کنار آن. و خیلی کم پیش می آید توالت هم کنار نمازخانه بسازند، برخلاف ایران که توالت و نمازخانه بدجوری عجین شده اند. نماز ظهر را فرادا خواندم چون کسی نبود و برای نماز عصر، دو نفر هم آمده بودند که جماعت بستیم. به همین سادگی جماعت می بندند و این برایم بسیار مطبوع است. می روی و دستی بر شانه ی نفر جلویی می گذاری که یعنی به تو اقتدا کردم. نماز جماعتشان مثل مال ما ایرانی ها اینقدر افاده ندارد که پیش نماز حتما باید آخوند باشد و کلی خزعبل دیگر. نماز جماعت خواندن بدون آخوند هم برای خودش لطفی دارد.


نماز را خواندم و سلانه سلانه از طبقه ی هشتم پایین می آمدم که راهی شوم برای قرار در Mid Valley City. که دیدم جماعتی گرد جماعت دیگری جمع شده و چه با اشتیاق. داشتند فیلم برمی داشتند. من هم گرفتن چند عکسی و لحظه توقفی. پشت سر کارگردان ایستاده بودم و به مانیتور او نگاه می کردم. عکسی گرفتم که کارگردان متوجه ام شد و نگاهی انداخت و چیزی گفت که نفمیدم ولی خودشان خندیدند.  و بعد کات داد و من هم بالاخره کات دادن یک کارگردان را از نزدیک دیدم. کارگردان آدم خپله ای بود که برای کات دادن حتی خودش هم شوکه شد چون ابتدا داد زد و بعد فهمید بی سیم دارد که می تواند در آن کات دهد. ولی جالب برای من این همه امکانات عجیب و غریب بود برای یک کار ساده ی تلویزیونی. عجبا از رنج بیهوده ی ما انسانها. 



بیرون آمدم و باز Monorail و اتوبوسی برای MidValley. تقریباً 5:30  بود که رسیدم. به محل قرار رفتم که کسی نیامده بود. کمی بعد یکی از بچه ها آمد و پس از آن تا 6:30 خبری نشد. که شروع کردم به تماس که کجایی و تاخیر داری و از همین خزعبلات. بنده کلاً مرده ی خوش قولی خودمان ایرانی ها هستم. بماند که عذر برخی موجه بود و برخی نه، ولی بعضی هم اصلاً فراموش کرده بودند. بسته و شکسته سه چهار نفری شدیم. باقی هم کم کم آمدند و پس از دوساعتی، رفتیم برای سفارش شام. که بنده و یکی دیگر از دوستان غذای تایلندی زیبایی سفارش دادیم. هیچوقت برای تجربه ی چیزهای جدید درنگ نکرده ام و غذا های اینجا هم شامل این قاعده می شود. باقی بچه ها غذای ایرانی گرفتند. غذای ما شامل مخلوطی از برنج و آناناس و کشمش و میگو و غیره بود که آنرا در یک نیمه آناناس خالی شده ریخته بودند و انصافاً چه ارزان. غذا را خوردیم و ادامه ی بحث و صحبت و شوخی و جدی و خنده تا 10 شب که آمدند و گفتند پاشید بروید که می خواهیم ببندیم و ما هم جمع کردیم بساطمان را و ختم جلسه. و خداحافظی و آمدن تا University LRT Station، که موتورم پارک شده بود، به همراه دوستم و برداشتن موتور و رفتن به خانه.

مطلب قابل عرض دیگر اینکه اگر شما چنین روزی را در مثلاً تهران بگذرانید، غیر از هزینه ی غذا، هزینه ی قابل توجه دیگری نخواهید داشت در حالیکه بنده در این روز تنها 15.8RM هزینه ی جابجایی پرداخت کردم که از قرار هر رینگیت 300 تومان، تقریباً می شود 4700 تومان. البته موتور بسیار بصرفه تر است لیکن من نه گواهی نامه دارم و نه بیمه و خیابانها هم پر از پلیس و جریمه ها بسیار سنگین. باران هم مشکل دیگری است.
باری این روز هم روزی بود هم غیر معمول و هم غیر عجیب که لذت نوشتنش از اتفاقاتش بیشتر بود.

هیچ نظری موجود نیست: