03.28.2010
باز هم وقت نوشتن است. امروز به قدری افسرده ام که دوبار نزدیک بود استفراغ کنم. دیشب نزدیک های پنج صبح بود که به خانه برگشتم. حدود 6:15 بود که نماز صبح را خواندم و خوابیدم. از ساعت 11 صبح که بیدار شده ام به طرز غریبی افسرده ام. افسرده نه، به قول خودم دچار یاس فلسفی شده ام.
دو روز قبل از این بود؛ به هنگام جستجو در youtube به طور اتفاقی به قطعه ای از فیلم Blind Chance بخوردم. قسمتی که پسر وارد ایستگاه می شود و بلیط می خرد و به دنبال قطار می دود. ولی چیزی که به طرز ناشناخته ای به یکباره به وجودم گره خورده موسیقی متن فیلم است. قطعه ای که سه روز است راه و بیراه و جا و بیجا آنرا با سوت برای خودم می زنم و هرچه بیشتر تکرارش می کنم روحم را خرابتر می کند و قلبم را بیشتر می فشرد و با اینحال همچنان میزنم.
و باز همان داستان همیشگی. تا امروز ظهر که با افسردگی از خواب بیدار شدم. صبحانه نخوردم و فقط حدود ده صفحه ای از "خاطرات خانه اموات" را خواندم و راه افتادم به سمت دانشگاه. در کلاس هیچ نفهمیدم و تنها باری که متوجه استاد شدم داشت از صرفه جویی در انرژی و پول و این خزعبلات صحبت می کرد. برای معدود دفعات زندگیم از مهندسی و عدد و رقم بدم آمد. ناهار هم نخوردم. فقط یک تکه کیک و چای و تا الان که هشت شب است لب به هیچ چیز نزده ام. حتی آب هم نخورده ام.
الان در Pavilion نشسته ام. منتظر نوبتم برای رفتن به سینما و تنها نشستن در دو صندلی. وقتی که دو بلیط داشته باشی صاحب دو صندلی هستی.
باری؛ با تمام آنچه که گفتم از این حالم نشئه ام و بسیار لذت می برم. چه اگر می خواستم به گمانم می توانستم به حال عادی بازگردم ولی چرا باید نشئگیم را خودم بپرانم؟! وقتی که سوار موتور شدم که از خانه راه بیفتم، با برخورد باد خنک به صورتم در آن دم غروب خلوت، داشت گریه ام می گرفت. اینبار واقعاً می خواستم گریه کنم ولی باز هم نتوانستم.
ای کاش می شد برای دو سه هفته ای می مردم. با اینکه با تمام وجود از تمام لحظه های زندگیم لذت می برم (حتی لحظه های تلخ که این لحظات هم مثل قهوه ی تلخ لذت خود را دارند)، ولی از زندگی کردن خسته شده ام. کاش می شد برای چند وقتی مرخصی گرفت. مثل "درخت گلابی" دوست دارم چند وقتی سکوت کنم و بار ندهم؛ حتی اگر باغبان پیرم تهدید کند که بسوزاندم یا با تبر به جانم بیفتد.
الان ساعت 12 شب است و فیلمم را دیده ام و با هر مثیبتی که هست می خواهم بازگردم به خانه. مترو ساعت 11:30 زودتر از همیشه تعطیل شد. تاکسی گرفتم ولی به ترافیک خوردم. تاکسی را هم رها کردم و الان منتظر اتوبوس هستم.
کمی آن طرف تر سوسکی روی زمین راه می رود. حیات و ممات او به اختیار من بند است ولی اختیار من بند چیست؟ سوسک را نکشتم ولی بعد با خودم گفتم اگر اختیار من با من است چرا سوسک را نکشتم؟ آیا من اگر سوسک را بکشم یا نکشم به اختیار عمل کرده ام؟ ولی براستی می بینم که هر کار کنم، در عین اینکه ممکن است مختار باشم ولی مجبور هم هستم و سرنوشت آن سوسک هم بند من نیست چون ممکن است من مجبور به داشتن اختیار باشم. و حتی هنگامی هم که به اختیار عمل می کنم باز هم مجبورم که اینگونه عمل کنم.حتی اگر اینگونه هم نباشدچگونه می توانم بفهمم که در داشتن این اختیار مجبور بوده ام یا نه؟ چرا گزینه ی سومی وجود ندارد؟! من آیا مختارم؟ یا مجبورم؟ یا مجبورم که مختار باشم؟ شاید هم مجبورم که گمان کنم مختارم. و یا شاید هم واقعاً مختارم و به دلیل همین اختیار گمان می کنم مجبورم چه اگر مجبور بودم، شاید اختیار فکر کردن به جبر و اختیار را نمی داشتم.
ولی مسئله اصلا سر جبر و اختیار نیست. سر دامنه ی دانش و بینشی است که می توان بدان رسید. انسان موجود نارسایی است. ای کاش خدا می بودم. شاید به دلیل همین احساس بیچارگی است که عرفا به دامان خدا پناه می برند. ولی از کجا معلوم وضع خدا هم مثل ما نباشد؟! ما که نمی توانیم بفهمیم. شاید هم اصلا دقیقا به همین دلیل این توانایی به ما داده نشده تا همیشه در آن محدوده ای بیندیشیم که خدا می خواهد. ولی با حال نزار هم، برای من که هرگونه معادله ی جهان را می چینم خدا (صورتش خیلی مهم نیست، مهم این است که خدای من و جهان من است؛ حتی اگر...) هم در آن هست و شاید به همین دلیل هنوز نماز می خوانم. نمی خواهم این آخرین پیوندم هم بریده شود چراکه نمی دانم پس از آن چها ممکن است بر سرم آید. هنوز مغرور تر از آنم که با شیون خودم را در دامان خدا بیندازم ولی نگاه مهربان خدا را گاهی بسیار روشن حس می کنم. رابطه ی زیبا و دوست داشتنی است.
ساعت 12 شب که به سمت ایستگاه اتوبوس می رفتم پیاده رو خلوت بود و من کیف بدست یکباره شروع به دویدن کردم. با قدرت پایم را روی زمین می کوفتم. لذت بخش بود. در این حال چشمانم مثل فیلمهایی شد که هی فلش می زنند. یک لحظه جلوی پایم را می دیدم و یک لحظه صحنه ی دویدن پسر در "شانس کور" را. به روشنی تمام. از همه چیز زندگی می شود لذت برد. من از این چند ثانیه نهایت لذت را بردم و آنقدر دویدم که حلقم خشک خشک شد.
امروز همه چیز ضد حال می نمود ولی نبود. از قیافه ی طالبانی استاد محترم که مجبور شدم سه ساعت تحملش کنم تا ... تا فیلم "آلیس در سرزمین عجایب" تا زود تعطیل شدن LRT تا ترافیک 3 کیلومتری ساعت 12 شب تا کلی خرج بیهوده. ولی اگر در حسش باشی از همه ی اینها هم لذت می بری. وقتی منتظر اتوبوس بودم یک نوشیدنی گرفتم و تقریبا یک نفسه سر کشیدم. لذت بردم از اینکه دیدم سر کشیدمش و خفه نشدم و نوشابه در بینی ام نرفت.
جمله ای "شازده کوچولو" در وبلاگش گذارده که بدجوری مشغولم کرده. "اصلا پیچیده نیست. کافی است جوانه بزنی. آن وقت است که ریشه خواهی کرد".
این روز کذایی را نمی دانم کجا بودم ولی مطمئنم روی زمین نبودم.
۲ نظر:
پایدار باشید
سلام هامون جان
نوشته ات بسیار زیبا بود، و چقدر تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم، حس نوستالژی مواقع مشابه خودم زنده شده.
وقتی من هم "شانس کور" را دیدم مثل شما بسیار درگیرش شدم، گاهی بیادشم و موقعیت های مختلف زندگیم را کند و کاو می کنم، وقتی کامنتت درباره نوشته ام رو خوندم که گفتی به یاد "شانس کور" افتادی، من رو بردی به یه عالم دیگه. راستی واقعا اگه جلو می رفتم چی می شد؟
ارسال یک نظر