3.31.2010
باز هم یک مشکل فکری جدید. تا بحال به این حد جدی درباره مقدار تسلطم بر زندگی و آینده ام فکر نکرده بودم. تقدیر چیست؟ من در کجای سرنوشت خود ایستاده ام؟ آینده ام را چه کسی دارد برایم رقم می زند؟ باری، فقط می بینم که آنقدر متغیر های گوناگون بر سر راهم قرار دارد که در این دایره ی قسمت نقطه ی پرگاری بیش نیستم. لیکن نمی دانم کدامین نقطه؟ من در مرکز این دایره ام یا فقط در سرنوشت خویش نقش یکی از نقاط محیط دایره را بازی می کنم؟! و این را اصلاً بر نمی تابم. باز هم از انسان بودن خود بیزار شده ام. ای کاش خدا می بودم. ای کاش می توانستم آینده ی خویش را چنان که می خواهم رقم زنم. ولی افسوس.
براستی باید بخشی از سرنوشتم را به تقدیر یا شانس یا خدا یا هر چیز دیگر (مهم نیست این چیز دیگر چیست؛ مهم این است که من و وجود من و اختیار من نیست) بسپرم؟! اینرا اصلا بر نمی تابم.نمی توانم با آن کنار بیایم. اصلا نمی تونم بپذیرمش. ولی از طرفی هم می بینم چاره ی دیگری ندارم. مجبورم به پذیرش آن. صدای خدا را از آن بالا می شنوم. ولی نمی دانم دارد به این موجود بیچاره بخاطر ضعف و جبرش می خندد؛ و یا اینکه نگاه مهربانانه ای به او دوخته و می گوید فرزندم، اگر من ترا با چنین جبری آفریده ام، یقین بدان خود عهده دار بخش جبری زندگانیت شده ام. بخشی که تو را در آن اختیاری نیست. آنجا را که فقط یک ردپا میبینی از یاد مبر. ولی من چگونه باید تشخیص دهم صدای خدا را؟! آیا فقط باید حالتی را فرض کرده و با "شانس کور" و چشم نیمه باز ادامه ی راه را بپیمایم؟! توکل چیست؟ چرا باید توکل کنم؟ چرا باید به خدایی توکل کنم که مرا با چنین جبری آفریده که بدو توکل کنم؟ مغرورم. این چیزها را بر نمی تابم. مجبورم و این آزارم می دهد.
منیت من (آنچه من هستم، برایند آنچه تا بحال بوده ام) حاصل بیست و چند سال زندگانیم است. منیت دیگری نیز حاصل عمر اوست. منیت من راهی را برای آینده اش برگزیده؛ و یا لااقل علاقه مند است برگزیند. دیگری هم راهی برای خود برگزیده. از اتفاقِ این دو منیت چه حاصل خواهد شد؟ هرکدام دیگری را به کدامین سو هدایت خواهد کرد؟ مثل پیچک هایی می ماند که هر کدام تا کنون بر میله ی قائمی پیچ می خورده اند. ولی اکنون می خواهند بر هم تکیه کنند.گمان نمی کنم مسیر نهایی این جفت به انتهای هیچ کدام از آن میله ها برسد.
ولی مسئله اینجاست که این منیت من که حاصل بیست و چند سال از زندگانیم است و تا کنون به همین صورت رقم خوردم نه طبق پیش بینی ها و برنامه های من. خطی است بر صفحه ای. خطی با قلمی که دو دست آنرا هدایت می کند. دست خویش را می بینم ولی دیگری را...نمی دانم. این خط تا بدینجا اتفاقی بر این صفحه کشیده نشده. نه، من ماتریالیست نیستم. ولی از جهتی هم در آزارم از اینکه نمی دانم اگر هر نقطه ی این خط در مختصات دیگری رقم می خورد، سر خطی که الان بر آن ایستاده ام کجا می توانست باشد. ولی این چه اهمیت دارد؟ تا بدینجا را بدین گونه آمده ام و باقی مسیر را نیز بدین گونه باید بپیمایم؛ چه بخواهم و چه نخواهم.
به کجا رهسپار بودم، به کجا رسیدم! چرا هرگاه تصمیمی می گیرم، دستی دیگر سر رشته ها را بدست گرفته و همه چیز را آنگونه می چیند که خود می خواهد؟! من از کجا و چگونه باید بفهمم که صلاح چیست؟ بدون اطمینان و ایمان که نمی شود توکل کرد. به چه توکل کنم و به که؟ راهی را که آمده ام سر رشته اش دست خودم نبوده ولی از آن ناراضی هم نیستم. ای کاش می توانستم بدان قادر بدین راحتی ها تسلیم شوم. اما نمی توانم؛ جنگیدن را دوست دارم. دوست دارم احساس کنم از حداکثر ظرفیت اختیارم استفاده کرده ام. دوست دارم نتیجه هر چه هست...؛ نه، دوست ندارم نتیجه هر چه باشد، دوست دارم نتیجه خوب باشد، دوست دارم او مرا در موقعیت های دشوار زندگیم بر دوش کشد. دلم و قلبم و روحم دوست دارد عاشق و شیفته ی او باشد، بر دامانش بگرید، بدو التماس کند، غرورش را مقابل او بشکند؛ نه، اصلا آنجا غرور یعنی چه؟
تابحال هیچگاه اینگونه جدی به ازدواج نیندیشیده بودم. حال که می نگرم میبینم که انگار شوخی بوده برایم. بازی که هر گاه بخواهی می توانی به سلامت از آن به در آیی. با اینکه بسیار بدان اندیشیده ام ولی معیارهایم تا کنون اینقدر دم دست و جدی نبوده. اینبار واقعاً فکر می کنم سرنوشتم به تصمیمم بند است. بارها شده در زندگیم که در آخرین لحظه محض سنجش توانایی هایم هم که شده پا پس کشیده ام و یا همه چیز را رها کرده ام. مثل جلسه کنکور که چرت زدم. مثل امتحانات دانشگاه که بیشتر از 16 در برگه نمی نوشتم...مثل پسر داستان "خرابه های واتیکان" که فقط محض پوچی پیر مرد را از پنجره قطار بیرون انداخت. من نیز بارها اینکار را با خود کرده ام. ولی اینبار فرق می کند. می خواهم جدی تر با زندگانیم روبرو شوم. منطقم می گوید تفاوتی ندارد چه زندگی تجربه ای است که فقط یکبار در زمان اتفاق می افتد و هیچگاه نخواهی فهمید تصمیمت بهترین گزینه ی موجود بوده یا نه. ولی همین منطق هم می گوید که این قانون طبیعت است؛ و سعی نکن از قوانینی که چارچوب زندگیت است فراتر روی که نمی توانی. آنها را بپذیر و با تمام وجود تلاش کن که تصمیم درست تری در زمان حال بگیری. چراکه همین یعنی زندگی.
ولی به این راحتی ها هم نیست. تاکنون بصورت مجرد به ازدواج می اندیشیده ام چرا که داده ای برای بررسی معیارهایم نداشتم. اینبار ولی داده دارم. باز که معیارهای قدیمم را کنکاش می کنم میبینم که در ظلمات مطلق در هیچ معلق بوده ام. الان که دوباره فکر می کنم می بینم که برای بررسی معیارهایم باید بدانم از زندگی چه می خواهم. ولی واقعاً نمی دانم. مسیر زندگیم تابحال سه بار بطور کلی تغییر کرده؛ به سویی رفته که اصلا انتظارش را نداشته ام و هیچ گمان نمی کرده ام که اینگونه شود. اینبار می تواند چهارمین بار باشد. بخواهم یا نخواهم اینبار بار چهارم است. زیرا چیزی که تا پیش از این برایم بی معنی بوده معنی پیدا کرده است. این هم زایمان دیگری است. دردش از الان در روحم رخنه کرده.
مسئله ی اصلی اکنون برایم این پرسش است که از زندگی چه می خواهم؟ ایا اصلا می توانم تصمیم بگیرم از زندگانیم چه می خواهم؟ هنوز زود بود. هنوز تکلیفم با دنیای درون و برونم کاملاً مشخص نشده بود که این همه از راه رسید. ولی وقتی از راه می رسد دیگر هیچ چیز جلودارش نیست و زمان و حوادث به عقب باز نخواهد گشت تا بتوان همه چیز را فراموش کرد. باری ناچارم پیش بروم.
هیچگاه به ازدواج جدی فکر نکرده بودم چون از آن می ترسیدم. ترس از اینکه بخواهم زندگیم را با کسی شریک شوم. ترس از اینکه همین نیمچه اختیارم را هم نداشته باشم. .... ترس از تصور اینکه دیگر تنها نخواهم بود. ترس از ویرانی دنیای درونم. ترس از اینکه نمی دانم در مقابل این همه که از دست می دهم چه بدست خواهم آورد؟!
احساس می کنم به یکباره چند سالی بزرگتر شده ام.
۶ نظر:
تو هيچ معلومه كجايي با اين بزرگ شدنت ؟ ...
راستي سال نو مبارك....
تو هيچ معلومه كجايي با اين بزرگ شدنت ؟ ...
راستي سال نو مبارك....
تو هيچ معلومه كجايي با اين بزرگ شدنت ؟ ...
راستي سال نو مبارك....
تو هيچ معلومه كجايي با اين بزرگ شدنت ؟ ...
راستي سال نو مبارك....
تو هيچ معلومه كجايي با اين بزرگ شدنت ؟ ...
راستي سال نو مبارك....
عه عه عه چرا اينطوري شد ؟ چرا اينهمه اومد ؟...
ارسال یک نظر