شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۹

ضیافت

6.26.2010-4:50 pm

چهار روزی را مقارب سقراط بودم در "ضیافت" افلاطون. و اکنون که بازگشته ام و دور گشته ام از آن بارگاه، دلم می تپد برای خاطر سقراط همچون عاشقی دور مانده از معشوق. نه عشق مردی به مردی که عشق مردی به عقلی. و احساس دلم، شوریی است از شوربختی مفارقت از درگاه حضرتش. که ای کاش من نیز از حواریون این عیسی می بودم.

در این "ضیافت" سقراط ستایش عشق کرد و من اکنون ستایش سقراط؛ که ستایشگر عشق است و بینا کننده ی چشم دل به معارف آن.  که من را توان ستایش عشق در جوار او نیست، که من موسی و او خضر من است. و بگاه عبور از این دریا، او نام خدا میبرد و من نام او. و در ستایش وی همین نشئه از گفتار "فروغی" را کفایت که؛ «شاهکار دیگر افلاطون کتابی است موسوم به "ضیافت" که از عجایب کتب است و داستان مهمانی یکی از دوستان سقراط است که چون در شاعری جایزه گرفته است، ولیمه می‌دهد. در این مهمانی، اصحاب همه از شرب و نشاط و هیاهو خسته می‌شوند و بنا می‌گذارند که هر یک خطبه‌ای در وصف عشق و مدح خداوند عشق بسرایند و چنان‌که همه گویند و سخن گفتن سعدی دگر است، اهل مجلس همه در باب عشق تحقیق می‌کنند، امّا آن که سقراط می‌گوید حکایت دیگری است». 

و آنچه به رغم آگاهی از ناتوانی خویش برای آن قلم را می فرسایم همانا ستایش اندیشه های ژرف در دوران جهل است. آنچنان ژرف که هر چه در آن غوطه خوردم پایم به کف نرسید، که حتی بر من نمایان نیز نگشت. که من ماهی این بحر نیستم. 

این چهار روز، مقاربتی بود کوتاه با انسانی بس شگرف. و همانگونه که سقراط خویش را قابله ی افکار و اذهان آدمیان می نامد، من نیز زایمانی داشتم به وسعت و قدرت ناچیز وسع و قدر خویش. باشد که وسعم وسیعتر گردد در جوار آنانی که مجاورتشان ارزش زندگی است. و باشد که دیگران نیز به قدر خویش از این دریا گوهر برچینند؛ چنان که سقراط گوید: «هیچ کس حق ندارد راضی شود که در گمراهی و نادانی بماند و نیز کسی نباید حقیقت را پنهان کند». 

هیچ نظری موجود نیست: