2.3.2011-11:30am
کافه پیانو
فرهاد جعفری-نشر چشمه- چاپ بیستم- بهار 1388- 266 صفحه رقعیکتاب خوبی بود. با خوندنش حال کردم. ولی بر خلاف سایر آثاری که خوندم، فرازش در ابتدای کتاب بود و فرودش در انتها. به همین خاطر هم کمی دمقم کرد. با اون فراز ابتدای کتاب و حذی که ازش بردم، انتظار داشتم آخرای کتاب چیز معجزه آسایی از آب در بیاد که نیومد. ولی بی انصافی هم اگه نکنم، از بعضی جاهی کتاب خیلی لذت بردم. یکیش نحوه ی جمع کردن رابطه ی راوی با صفورا بود که اصلا جلفش نکرد و خوب بهش رسید و خوب هم پرداختش.
یکی دیگه هم اینکه شخصیتی مثل این راوی رو از نزدیک می شناسم و یکی از دوستانم هست. برای همینه که با کتاب خیلی خوب ارتباط برقرار کردم. نه اینکه خودم از این اخلاقای خزعبل داشته باشم که به واقع هم برخیشون حالم رو بهم می زنه، ولی اینکه میدیدم لنگه اش رو سراغ دارم، تصویر کتاب رو برام روشن تر می کرد.
***
این همه حرف زدم برای اینکه به تان بگویم: لباس ها اینقدر مهم اند توی بودن و توی "چگونه بودن" مان. و اگر میبینید کسی کار بزرگی نمی کند، برای این است که یا لباسی ندارد که بهش تکلیف کند؛ یا ساسا، آدم کوچکی است. (ص9)
گه ملحد و گه دهری و کافر باشد / گه دشمن خلق و فقنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را / مردی که ز عصر خود فراتر باشد (ص31)
بهش گفتم: زندگی ما زندگی جالبی یه هما. بین تراژدی محض و کمدی ناب؛ دائم داره پیچ و تاب می خوره. یعنی یه جور غم انگیز، خنده داره. یا شایدم یه جور خنده دار غم انگیز باشه. چیزی ام نیست که وسط شو پر کنه. همه ی نکبتی ام که دچارشیم مال همینه... همین که هیچ چی مون حد وسط نیس هما. هیچ چی مون. (ص107)
همیشه ی خدا همین طور است. بازی زنها با آدم؛ همیشه اولش حکم تفنن را دارد. اما یک کم که می گذرد؛ دو طرف می بینند که نه، خیلی هم تفننی در کار نبوده و مثل اینکه چیزهایی پشتش خوابیده که نمی شود نادیده اش گرفت.
چیزی که اولش توی دل آدم، یک نقطه ی خیلی ریز است که می توانی نادیده اش بگیری. اما همین که یک کم بهش توجه نشان بدهی؛ آنقدر بزرگ می شود که همه ی دلت را ممکن است بگیرد. (ص233)
گفتم: نمی فروخ چون تا شماره ی آخری که منتشرش کردم می دونستم اما نمی فهمیدم که ژورنالیست باید پشت سر مردم جا بگیره. ببینه مردم کجا میرن، اونم بره همون جا... حالا هر جهنم دره ای که می خواد باشه... ولی من همیشه یه چن قدمی ازشون جلوتر بودم.
عین احمقا؛ توقع داشتم اونا راه بیفتن بیان هر جا که من میرم. بعدش البته، می رفتن همونجایی که من قبل اونا رفته بودم اونجا. اما تو این فاصله که من رفته بودم و بعدش که اونا تصمیم می گرفتن پاشن بیان؛ من از اونجا رفته بودم یه جای دیگه. این شد که هیچ وخ نشد همزمان یه جا باشیم. (ص241)
رفتم سراغ نامه ی علی. که نوشته بود: خیلی عجیبه. دیگه نه فیلم، نه رمان، نه موسیقی؛ هیچ کدوم حال سابقو بهم نمی ده. معلوم نیست چه مرگم شده. تو چی فکر می کنی؟
برایش نوشتم:
خدا بیامرزدت. کارت تمام است بچه. دلت زن می خواهد.
یعنی داستانش این است که هر مردی؛ یک وقتی می رسد به اینجا که دیگر هیچ چیز حال سابق را بهش نمی دهد و خودش هم نمی فهمد که این دگرگونی از کجا آب می خورد. معنی روشن و خودمانی یک چنین وضعیتی این است که طرف، دلش یک بغل گرم می خواهد که مال خودش باشد. یعنی کار با فاحشه و تک پران و مثل آن هم پیش نمی رود. فقط یک زن و آن هم مال خود خودت؛ دوباره ردیفت می کند. وگرنه هیچ بعید نیست کارت به جنون و دیوانگی هم بکشد.
یعنی اگر بخواهی مانعش بشوی؛ چیزی نمی گذرد که عقلت ضایع خواهد شد. این است که مبادا جلوش را بگیری. اما یک راهی هست که می توانی سر این بحران که من اسمش را گذاشته ام "بحران بغل گرم مال خود آدم" شیره بمالی و برای یک چند سالی دست به سرش کنی. (ص248)
از یک فرانسوی به اسم لاروش: "جدل ها تا به این اندازه دوام نمی آوردند. اگر که تنها یک طرف مقصر بود!" (ص255)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر