27Jun2011
صبح دکمه ی آسانسور رو که زدم، به نرده ها تکیه دادم و منتظر بودم. از اون بالا یه آقایی رو دیدم با موی کوتاه وزوزی، یه صورت خپله و چشمای پف کرده که هر دقیقه یک خمیازه ی عمیق می کشید و پاهاش هم موقع راه رفتن از زمین جدا نمیشد. شکمش هم حدود بیست سانتی از خط فرضی که نوک دماغش رو به شست پاهاش وصل می کنه پیش تر بود. یه بچه ی کوچیک هم همراهش بود. از اون نق نقوهایی که هی دستاشون رو از بدنشون آویزون می کنند و خودشون رو از باباشون. یه بچه ی خپله که صدای نق نق هاش تا اینجا، طبقه ی دهم بالا می اومد. توی آساسنور فکر می کردم یعنی منم قراره در آینده اینقدر چندش آور بشم؟! بشم یه خیک چربی که با سرش پول در می آره و با شکم و زیر شکمش خرج می کنه؟
شب که بر می گشتم در همون آسانسور یک آقای دیگه ای هم در آسانسور بود. دستش بچه اش هم تو دستش. با لبخندی به هم سلام کردیم. خیلی استوار بود و پر انرژی. از اونهایی که نق های یک بچه ی مفو رو می تونه تا یک ساعت تمام با آرامش تحمل کنه (البته بچه اش اصلا مفو نبود، خیلی هم خوب و شیرین بود). از اونایی که در بحرانهای کاری وقتی همه چیز به غایت خراب میشه، بعد از یه نفس عمیق با یک لبخند حاکی از اطمینان بر میگرده تا کار رو دوباره درست کنه. از اونایی که شب اون بحران کاری وقتی بر میگرده خونه عاشقانه ترین بوسه رو به عنوان سلام به همسرش میده. آسانسور در طبقه ی ششم وایساد و تکونش منو دوباره به خودم آورد. باز هم با لبخندی شادتر از اولی بدرقه اش کردم. اگه اون چیزی که از مخیله ام گذشته بود وصف دقیق زندگی این مرد نبود، می تونست چیزی باشه که خودم می خوام باشم. که می خوام به قول کوندرا زندگی رو با "آهستگی" پیش ببرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر