دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۰

دکه ی بدلیجات


 15جولای 2011

موهای صافی دارد. نه خیلی بلند، نه خیلی کوتاه. رنگ اصلیشان سیاه است که مش قهواه ای خورده. شده است مثل شب های ابری کوالالامپور که رنگ سیاهش را تار تار نور برجها و باروها روشن میکند. گیرم که دیگر دیر زمانی است باروها را وسط شهرها می سازند. وگرنه موهایش به همان سیاهی شب های کویر خودمان است. البته موهایش هم نباید به این صافی باشد. صاف کرده یا اتو کشیده. این روزها مد است. سبزه است. با چشمان درشت قهوه ای که حتی به وقت لبخند هم نازک نمی شود. ولی غمزه ای دارند پنهان در دلشان. لبهایش برجسته است. و صورتش نه چندان گوشتالود. غیر از بینی، در این صورت،  گِل همه چیز دیگرش خوب سرشته شده. بی چندان آرایشی. یعنی شاید هم دارد و من ندیدم. آنچه دیدم فقط کنتراست ابروها و مژه ها بود. مژه ها پر رنگ شده و ابروها سبک. نه اینکه باریک شده باشند، هنوز پهن اند ولی کوتاه.
 از زیور آلات هم فقط چند النگوی خیلی باریک و یک دستبند چرمی یا پلاستیکی سیاه. سیاهی، سیاهی است. یعنی شاید این تنها رنگی است که کم و زیاد ندارد. تند و کند ندارد. همه شان فقط "سیاه" اند. چه سیاهی دستبند باشد چه سیاهی قاطی شده با النگوهای نقره ای رنگش. گردنبند هم ندارد. دو گوشواره ی نگینی اش را هم محض خالی نماندن عریضه اینجا می نویسم. ولی از لاک نقره ای ناخن ها و دو حلقه ای که دارد نمی توانم بگذرم. هر چه النگوها باریک است، حلقه ها اما پهن است. و هر دو در دست راست. خوشبختانه. یکی بر شست نشسته و دیگری بر اشاره. اشاره ای به من شاید. یا هر آنکه در جای من نشسته باشد. موبایلش هم صورتی رنگ است. که به وقت صحبت با مشتری ها یا وقتی بیرون می آید آنرا در جیب پشتش می گذارد. 
لباس چندانی ندارد. پایین تنه اش فقط یک شلوارک جین آبی با سنگ شور سفید. و کوتاه. هم از بالا و هم از پایین. یعنی شکمش بین پیراهن و شلوارکش پیداست. ولی بجای ناف، زیر آن تا گودی بالای شرمگاهش بیرون افتاده. شاید چون لاغر است و شاید این هم مد است. کفشهای سیاه مخملیش با آن پاپیون طلایی رویشان را هم در مغازه پا نمی کند. بالاتنه اش اما  داراتر از این است. یک تاپ سیاه که حجابی از پیراهن مشکی پف کرده ای در برش گرفته. سه دکمه ی بالای پیراهن را باز گذاشته ولی خط سینه اش پیدا نیست. که شاید از لاغری است نه از منع غمزه. آستین های بندینک دارش هم تا بالای آرنج تابیده شده. 
خوش سلیقه است. اینرا از دکوربندی مغازه اش می گویم. یا بهتر بگویم، دکه اش. اول فکر کردم خریدار است. ایستاده بود و شال ها را دور گردنش امتحان می کرد. با آن شال چگالی لباس هایش هرم وارونه ای بود. اینجا بود که اول بار نگاه هایمان به هم خورد. من نگاهش می کردم وقتیکه سرش را چرخاند. چون نگاهش می کردم او هم زل زد به چشمهایم. او نگاهش را برگرداند و به کارش ادامه داد. من هم به کارم ادامه دادم. یعنی هنوز نگاهش می کردم. شاید لبخندی هم زد. نمی دانم. آخر، تفسیر آدمی از اطرافش غیر از خود واقعیت بیرونی، به انگار درونیش هم بستگی دارد. دو نفر دیگر هم در دکه بودند. اولی که رفت و دختر مورد نظر پولها را در کیف برزنتی صورتی ساده و بدون طرحش که گذاشت دستم آمد که فروشنده است. 
می گفتم. خوش سلیقه است. مغازه اش دکه ای است در ورودی مالی. متشکل از چهار ستون چوبی سفید. از سه ور آزاد و از چهارمی به دکه ی همسایه خورده. این طرف را دیواری ساخته از سه ردیف شال که کلا تا اندازه ی سرش بالا آمده. از آن سه ور دیگر، دو ورش میز دارد و سومی یک طبقه پر از وسایل و یک راه به درون که همان در باشد. آن دو ور دیگر را میزها بسته اند. می دانید، برای قوانین طبیعت، انسان چیزی فراتر از سایر جانداران و حتی بیجان ها نیست. این خود انسانها هستند که با گنده گوزیشان فکر می کنند تافته ی جدا بافته ای هستند.  این فقط آدمها نیستند که ظاهر و باطنشان یکی نیست. میزهای زیادی دیده ام که رویه شان قشنگ است و خودشان به خرابی چوبهای موریانه زده. این میزها را هم از باطنشان خبر ندارم. اهل قضاوت نیستم. ولی ظاهرشان به لطف کسی خیلی زیبا شده. روی میزها را پارچه ی مخملی سفیدی پهن کرده. از آنها که با آن عروسک می سازند. کمی از این مخمل از لبه ی میز آویزان است. و زیر آن یک تور نازک سفید زیبا با گلهای کوچک سبز و صورتی؛ کمرنگ نقش بسته بر آن. این توری را به شکل هلال در آورده. همانجور که بالای پرده ها را درست می کنند. زیر آن هم یک پارچه ی صورتی براق تا زمین جاری است. با چین های بزرگ. باز همانطور که پرده ها را چین می دهند. من روبروی یکی از این میزها نشسته ام بر نیمکتی و تکیه داده به ستونی و این خزعبلات را می نویسم.
بدلیجات می فروشد. شال و انگشتر و از همین چیزها. سر دکه سقف ندارد. و دور تا دورش چوبهایی عمود بر ستون ها کوبیده شده. که از پهلو به چوبه ی دار می ماند. بی طناب البته. و بر آن پارچه ی صورتی زیبایی به شکل سایبان کوچکی آویزان است. به همراه پارچه ی صورتی گلداری با گلهای زرد و سفید در وسطش. هر چند این سقف ها برای هر پنج دکه یکسان است ولی اگر به من است، چون این دختر خوش سلیقه است، این سایبان صورتی زیبا هم سلیقه و پیشنهاد و کار اوست. نُه تا چراغ مطالعه ی پایه بلند هم برای روشن کردن میزها و شالها کار گذاشته. و همه اش سفید. هم نورشان و هم خود چراغها. خوش سلیقه است چون می توانست مثلا از نور زرد یا آبی یا سبز استفاده کند و دکه اش را جلف کند. آنوقت البته دیگر من نمی نشستم درباره اش بنویسم. چون خوش سلیقه است دارم می نویسم. 
الان یک ساعتی می شود که اینجا نشسته ام و نگاهش می کنم. دیگر راحت به هم نگاه می کنیم. بیشتر من نگاه می کنم. کاری برای کردن ندارم جز همین دیدن و نوشتن. او فقط گهگاهی؛ تا مطمئن شود هنوز هستم و به او نگاه می کنم. باید مشتری هایش را رتق و فتق کند. چند باری بیرون آمده. گاهی هم نشسته. چند باری هم وسایلش را مرتب کرده. گاهی هم دستش را به درون موهای نرمش فرو برده. همه دارند می روند. از مغازه دارها و مشتری ها و عابرین. ولی او هنوز هست. من هم هستم. به قول کوندرا داریم "طنازی" می کنیم. وعده های بدون ضمانت به هم می دهیم. با نگاه هایمان. همین نگاه کافیست. دارم فکر می کنم بروم و چیزی بگویم. بروم و انگشتری انتخاب کنم. بعد بگویم به نظر شما این برای یک دختر مناسب است بگیرم؟ شما ترجیح می دهید دوست پسرتان کدامشان را برای شما بگیرد؟ یکی را نشان بدهد. و من بگویم که همان را می خواهم. و بگیرم. بعد بگویم هدیه ای برای تو. چون سوژه ی نوشته ام بوده ای. و چون یک ساعت تمام داشتم تماشایت می کردم. و چون...
رفتم و جلوی بساطش ایستادم. چندتا از انگشتر ها را ورانداز کردم. یکی را خریدم. ولی چیزی نگفتم. تشکر کردم و آمدم بیرون. بعد از چند دقیقه باز برگشتم. گفتم در این یک ساعتی که اینجا بودم چیزی درباره ی شما نوشتم. می خواهم به عنوان تشکر یادگاری به شما بدهم. انگشتری بنفشی که چشمم را گرفته بود برداشتم و دادم بهش. پولش را هم دادم. گفتم که جمعه همین حدودها باز هم می آیم. چیزی نگفت جز لبخندی. این یکی لبخند دیگر خیال نبود. جمعه باز خواهم آمد. همین حدودها. که ماه در آسمان به رنگ ابرهاست و خورشید دم غروب طلایی طلایی. آنوقت این انگشتری نشانه خواهد بود...

هیچ نظری موجود نیست: