چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹

خاطرات خانه اموات


4.14.2010-5:22pm

آزادی! ای نوای دلنشین و پر شکوه! من مجددا آزاد شده ام! من از میان مردگان برخاسته ام!...
این آخرین جمله ی کتاب "خاطرات خانه ی اموات" بود. کتابی که از اولین روز فروردین آغاز کرده بودم  و تا به امروز که 25 فروردین ماه است، با آن درگیر بودم. در این ایام چه ها که با این کتاب تجربه نکردم. در ابتدا نفهمیدم چرا از آن بدینگونه یاد می کنند زیرا چندان برایم جذاب نبود. گمان می کردم شاید از ترجمه ی آن باشد که البته تا حدودی هم حق داشتم.
ولی به مرور دریافتم اثری عمیق و مزمن در روحم به جای گذارده و هر چه با آن پیش می روم، احساسات آنرا بهتر و بیشتر درک می کنم. اکنون احساس می کنم تجربه ی سالیانی در زندان گذراندن را دارم و خوب می دانم بر من چه گذشته در آنجا. چیز غریبی است که آزاد باشی. آزادی را اکنون درک می کنم.
پررنگ ترین بخش روایت جایی بود که گفت سخت ترین محرومیت زندان، محرومیت از تنهایی است. حتی فکر کردن به آن هم برایم دهشتناک است. به مانند سایر داستانهای داستایوسکی که تا کنون خوانده ام، این نیز مشحون از غم و درد بود. هر باری که کتابی از او می خوانم چند سالی پیرتر می شوم. تجربه ی نابی است.
پی نوشت: الان میرحسین در لیست تایم اول شد. نمی دونم واقعا مهم هست یا نه؛ چه به راحتی میشه تکذیبش کرد و حتی اجازه نداد بعد رسانه ای پیدا کنه. ولی باری، این هم در نوع خودش کاری بود. کاری که نمی دونم چرا من رو به یاد قطعاتی از همین کتاب انداخت که نمی خوام اینجا دربارش صحبت کنم.

هیچ نظری موجود نیست: