Well, finally the new semester starts. I’ve never thought that I miss the university! After some weeks, today I came to the university again, had lunch and now, I’m checking the internet speed in the master room. It’s not good enough for downloading!
Last semester was so good which I got two A and one A-, with a 3.9 GPA. I hope I can pass this new semester in this way too.
Anyway, I think this semester will be so important; I should attend to get good CGPA, make my English language experience better, try to find a subject and start my dissertation and off course find new friends, especially international friends.
I’ve always liked to know about other cultures, religions, habits and in one word, know about anything which is maybe different with my culture, religion and opinions because in this way I can see new sights of life. And one of the best ways to reach to this intend is finding new friends. Coming to Malaysia was so beneficial for me because definitely, changed my opinions about the world and people who live in this world. Before it, due to the advertising of Iran government, I saw all the nations as our enemies but after coming here and thinking about the rule and treat of my country in the world, I understood that it’s my government which is the enemy of the other governments and nations and even Iranian people, not inverse. It’s the Iran regime that makes and shows the entire world as the enemies of Iran.
However, I’m here now and watching the future; the future of mine, my country and the world. I hope I see a day which my country is in peace with the other countries, a day which Iran people are Moslem but the name of my country is “Republic of Iran” instead of “Islamic republic of Iran”.
امسال دهه ی محرم را در مالزی بودم. و دو شب به مراسم عزاداری که در اینجابه آن اصطلاحاً مراسم سفارت گفته می شود رفتم. به عنوان مقدمه ای لازم است در ابتدا بگویم که برگزاری اینگونه مراسمات در مالزی به بهانه ی تبلیغ شیعه گری ممنوع بوده و مجازات های بسیار سختی دارد و فقط سفارت مجوز برگذاری اینچنین مراسم ها را دارد. به همین دلیل تا آنجا که فهمیده ام، گرچه این مراسم از طرف سفارت برگزار می شود، لیکن قسمت عمده ی هزینه ها را تجار ایرانی مقیم مالزی تامین می کنند. ولی به هر روی، نفوذ عوامل سفارت و خرمذهب ها در آن کاملاً هویداست! باری، پس از چند سال دوری از اینگونه مراسمات، دیشب (شب عاشورای حسینی) به همراه دوستان در این مراسم حاضر شدم و آنچه پس از این می آید در واقع گزارشی است از این دیدار.
ساعت هشت شب به ایستگاه اتوبوس کنار خانه مان رفتیم؛ چراکه قرار بود با اتوبوسی که توسط سفارت فرستاده می شود در مراسم حاضر شویم. زمان شروع مراسم 8:30 اعلام شده بود و ما ساعت 8:20 سوار اتوبوس شده، اتوبوس پس از توقف در چند ایستگاه ما را ساعت تقریباً 9 به مراسم رساند. پس از کمی گشت و گذار در اطراف و دیدن یک عدد ماشین مزدا که بزک شده بود و فوق العاده زیبا بود (دقیقاً مثل ماشینهای Need for Speed) به مراسم تشریف فرما شدیم. مراسم در طبقه ی سوم یک مجتمع تجاری، درپارکینگ مجتمع برگذار شده بود و طبقه ی اول هم پر از مغازه های ماساژ!!! مختصر اینکه به لحاظ مکانی، جایی بدتر از آنجا را برای برگذاری مراسم سفارت جمهوری اسلامی ایران در کشور مالزی با بیش از 50000 نفر ایرانی نمی توان تصور کرد. با سیستم تهویه مطبوع فوق العاده مناسب که به محض ورود، بوی عرق و گرما را چنان زننده یافتم که الحق به یاد دشت کربلا و مصائب وارده بر امام افتادم. احتمالاً عوامل محترم برگذاری مراسم نیز دقیقاً به همین دلیل آنجا را انتخاب کرده بودند!
به هنگام ورود کاشف به عمل آمد که خوشبختانه حاج آقا بیشتر کلام را فرموده اند؛ ولی من با همان مقدار جزئی هم که بدان رسیدم، بی نهایت مستفید شدم. البته با وجود بلندگوهای فراوان صدا به زحمت می رسید چراکه تقریباً نیمی از مردم صحبت درباره ی چیزهای دیگر را از استماع سخنان حاج آقا مفیدتر دانسته، به صف مستمعین نپیوسته بودند و در گوشه و کنار به کار خود مشغول. باری، از همان چیزهایی که به گوشم رسید، دانستم که ایشان درباره ی خزر و تقدیر و این جور چیزها صحبت می کنند که البته برای من بشخصه بسیار مفید بود چراکه عمق جهل و خرافه نزد ایشان را پس از مدتی فراموشی و بی تفاوتی، دوباره برایم زنده کرد! و یک نکته ی جالب که ایشان بیان کردند، شیوع روضه خوانی بین اهل سنت بود که ظاهراً مرحوم طبری (اگر درست به یادم مانده باشد) آنرا بین اهل سنت باب کرده است. این، از آن جهت برایم جالب بود که ما در خانه مان مجبوریم روزی ده اذان ( دو اذان برای هر نماز)، پنج نماز و پنج خطبه ی بعد از نماز گوش دهیم، آنهم با صدای نکره و بلند از بلندگوهای مسجد. و بنده خوشحال تر می شدم اگر لااقل این خطبه ها را فاکتور می گرفتند!
پس از بیانات پر بار حاج آقا، نوبت به مداحی رسید که چشمتان روز بد نبیند! سخنان آقای مداح گرچه خوب اشک خلق الله را درآورد، ولی واقعاً سراسر خزعبل مطلق بود! من در اینجا فقط به چند نمونه اشاره می کنم که از قدیم گفته اند مشت نمونه ی خروار است. اولین مورد کشف بزرگ اینجانب است در این مورد که چرا همیشه مداح ها میکروفون را تا ته حلق خود فرو می کنند و صدای بلندگوها را هم تا حداکثر زیاد مینمایند؛ بلی، علت این است که کسی متوجه خزعبلات بلغور شده توسط ایشان نشود. مطلب جالب توجه دیگر دعای پیاپی برای ظهور امام زمان بود! نمی دانم اینان واقعاً اینقدر ابله اند که حق را نمی شناسند یا اینقدر خرده شیشه دارند که برای سوء استفاده، حتی از ائمه ی شیعیان هم نمی گذرند! دوست داشتم به او بگویم آخر برادر جان، اگر امام ظهور کند که اول ریشه ی شما را می زند بعد می رود سراغ الباقی ممالک؛ و بهتر است شما دعا کنید امام ظهور نکند! و جالب تر اینکه خطاب به امام می گفت که کی شود که شما ظهور کنید و برای امام حسین مداحی کنید و ما هم زیر منبر شما گریه کنیم! دوست داشتم به او بگویم پس نان جناب عالی را که خواهد داد؟!
و اما یک روایت بسیار جالب تعریف کرد این آقای مداح که من براستی کف کردم! اینکه روزی امام حسین در کوچکی روزه گرفته بوده است و پیامبر دعا می کند و آنروز غروب آفتاب زودتر اتفاق می افتد که به امام سخت نگذرد! آخر جهل تا چه حد؟! خدایا، با این جماعت سراپا جهل چه می شود کرد؟ این جماعت جاهلی که در همان مجلس، مداح بارها امام را "ارباب" نامید! و آخر مگر توهینی از این بزرگتر به ساحت امامی می شود روا داشت؟! خدا را! امامی که همچنان که از نام او بر می آید، قرار است راه را بنماید و الباقی با خودمان است؛ نه اینکه همچون اربابی غل و زنجیر بر گردن برده های خود انداخته و با زور آنها را به بهشت بکشاند.
از دیگر حرف های جالب ایشان که کلی مایه ی مزاح شد، در خواست ایشان بود که ما تشریف ببریم "تو هم" (درون هم) که جا برای سایرین باز شود! بگذریم!!! (خوب البته لازم به ذکر است که به احترام محرم هم شده، هیچ کس "تو هم" نرفت!) و اینکه ایشان به بچه های عرعرو هم ملاطفتی فرمودند (البته با زبان خوش!) و از مادران این کودکان عرعرو خواستند که فرزندانشان را ساکت کنند که همگان بتوانند ماکزیمم اجر معنوی را کسب نمایند! و به نظر اینجانبِ حقیر هم حق با ایشان بود! آخر بچه ی 4 ساله چرا باید با وجود گرما و کثافت و بوی عرق و محیط خفه و گرسنگی، نفهمد که باید برای فول شدن معنوی مستمعین دو ساعتی خفه خوان بگیرد؟! براستی که حق با آن مداح محترم بود و بنده هم نه تنها اکیداً حرف ایشان را تصدیق می کنم، بلکه معتقدم برای اجر بردن آقایان اگر پس گردنی محکمی هم نثار آن بچه شود هیچ اشکالی ندارد و تازه، اجر بچه هم انشاءالله با سالار شهیدان!!!
بله، مداح ابتدا سری به کربلا زدند و اشکی از مردم گرفتند و صفای باطنی به ایشان بخشیدند، و سپس برخواستیم به سینه زنی! ابتدا معقولانه تا گرم شویم برای تکنوی حسینی! در کل سینه زنی سه مرحله داشت؛ مرحله ی اول همانگونه که آمد، گرم کردن بود که شدیم! در مرحله ی بعد، ایشان نوحه ای را که براساس آهنگ "داریوش" تنظیم کرده بودند به سمع شریف ما رساندند که نفهمیدم چرا بجای بشکن، سینه میزنیم؟! چه الحق برای بشکن مناسب تر از سینه بود! و اما مرحله ی سوم. در اواخر مرحله ی دوم یک آقای جوانی که بالاتنه را عریان فرموده بودند از جلوی ما گذشتند و به سوی مرکز جمعیت رفتند که از اینجا، ما متوجه شدیم مرحله ی سوم در راه است. در مراحل اول و دوم به خط ایستاده بودیم ولی برای مرحله ی سوم ندا داده شد که حاضرین بصورت گرد درآیند. بنده از این مرحله کنار کشیدم و دیگر فقط بیننده بودم؛ چراکه کاسه ی جهل بنده پر شده بود و دیگر ظرفیت این یکی را نداشتم. آقای مداح مثل تیوتر ماشین ها "حسین حسین" می کرد و بقیه هم به شدت سینه می زدند.
در اینجا بود که به همراه دوستان برای هوا عوض کردنی بیرون آمدیم و وقتی برگشتیم دیدیم که شام هم تمام شده و بله، سر ما مانده بی کلاه! آخر در دیار غربت لقمه نانی با طعم وطن هم خود غنیمتی است. به همین دلیل پس از 3 ساعت گرسنگی، رفتیم و یک ساندویچ همبرگر خوردیم و بعد هم با همان اتوبوس برگشتیم منزل. جالب توجه ترین نکته برای من اینکه، گرچه بیشتر مستمعین را دانشجویان ارشد و دکترا و در کل قشر تحصیلکرده (!!!) تشکیل می داد، ولی دقیقاً همان خزعبلات همیشگی اینجا هم تکرار شد و بل بدتر و هیچ کس هم نه تنها اعتراضی نکرد، بلکه اکثراً همراهی خوبی نیز نشان دادند! به هر حال با کوله باری از امید رفتم، که شاید اینجا تغییری یا اصلاحی ببینم و با یک جواب برگشتم، اینکه جهل دینی در بین ما ایرانیان بسیار عمیقتر از آن است که می پنداشتم!
پی نوشت:
شب دوم محرم هم با دوستان به مراسم رفته بودیم و با دستبند سبز. ولی شب محرم را بدون دستبند بودیم چراکه پس از اعلام خبر پاریس (به گمانم) که خر مذهب ها به سبزها حمله کرده بودند و همینطور به دلیل خبر اعلام شده در ایرنا مبنی بر اینکه سبزهای مالزی قصد بر هم زدن مراسم محرم را دارند، از بستن دستبند اجتناب کردیم تا آتویی دست این خر مذهب ها نداده باشیم.
کتاب "مانیفست جمهوری خواهی" را که از سالها قبل توسط دوستم توصیه شده بودم به خواندش را، بالاخره خواندم. از خواندن و دیدن تقریباً همزمان مزرعه ی حیوانات، فیلم 1984 و این کتاب، ساختار جالبی در ذهنم شکل گرفته.
"مانیفست جمهوری خواهی" هم کتاب جالبی بود و هر چند در برخی جاها، کمیتِ استدلالات آقای گنجی لنگ میزد، ولی در کل کتاب فوق العاده سودمندی بود برایم. و چیزهایی را فهمیدم و یاد گرفتم که بخصوص در موقعیت الانم به آنها نیازمند بودم.
چشم هایم را واز کردم. دیشب پرده ها را کنار زده بودم و پنجره را هم واز کرده بودم بلکه در این هوای دَم، نسیمچه ای هم به درون اتاق تنگم که فعلاً تنها پناهگاهم در این سرزمین غریب است، بوزد. پنجره را واز کرده بودم و پرده های دست ساز آنرا که از پارچه ی کَفَن درست کرده ام، کنار کشیده بودم و الان آفتاب بدجوری چشمان خسته ام را می زد. همه چیز تار و روشن بود. مجبور شدم چند بار تلاش کنم و مردمک چشم هایم رو تنگ و گشاد نمایم تا ساعت رومیزی را که آن طرف اتاق روی قفسه ی کتابهایم گذاشته بودم بخوانم. هر چند که دیگر همه چیز در این قفسه پیدا می شود الّا کتاب.
نمی دانم ساعت واقعاً چند بود ولی به روشنی یاد دارم که ساعت اتاق من تقریباً 10:45 را نشان می داد. آخر این جور ساعتها زود از کوک می افتند و و چند دقیقه ای پس و پیش می شوند؛ و هم اینکه برای لحظه ای شک کردم نکند باز باتری ساعت تمام شده باشد. گاهی هم حس می کنم به محض دیدن ساعت، عقربه ی ثانیه شمار حرکت نمی کند. مثل اینکه ساعت در مواقعی که کسی به او نگاه نمی کند تنها ثانیه ها را می شمارد ولی عقربه را تکان نمی دهد. و بعد تا بیاید ملتفت بشود که کسی دارد او را میپاید و باید عقربه را هم حرکتی بدهد، چند ثانیه ای طول می کشد و این همان چند ثانیه ای هست که تو به ساعت نگاه می کنی ولی ثانیه شمارش بی حرکت مانده است.
باری، در آن لحظه، در ذهن پریشانم که هنوز کاملاً بیدار نشده بود امواج الکتریکی موج میزد که از برایندشان اینجور دستگیرم شد که دارم به چیزی فکر می کنم. به اینکه "چرا به این زودی بیدار شدم؟! هنوز پنج ساعت هم نشده که خوابیدم". دیشب را اصلاً نخوابیده بودم. طرف های شش صبح بود که نمازم رو در گیجیِ بی خوابی خوانده بودم و چراغ ها رو خاموش کرده بودم و از فرط خستگی، مثل جنازه روی تخت پهن شده بودم. آن روزها شب را به روز ترجیح می دادم؛ چراکه شبها، هیاهوی شهر و زندگی خوابیده است و انگار مردم چند ساعتی راضی می شوند تو را تنها بگذارند. شب، همه چیز متعلق به شب زنده دارهاست. حتی خدا هم در این موقع ها بیکارتر است و شاید بتوانی صدایت را به گوشش برسانی.
به هر روی، چشم هایم را دوباره بستم بلکه بتوانم یک ساعتی بیشتر بخوابم. همانطور که یک وَری بودم، چشم هایم را بستم. خوابم نبرد. بین خواب و بیداری معلق بودم که دوباره چشم هایم را باز کردم و باز به ساعت نگاهی انداختم. اینبار 11:15 را نشان می داد. می دانستم که بیش از این نمی توانم بخوابم و دیگر در رختخواب ماندن فقط اتلاف وقت است و کسالت. کش و قوسی آمدم و همین که روی تخت دَمَر شدم، دست چپم به چیز سفتی روی تخت برخورد کرد. اول فکر کردم حتماً ملحفه ام هست که پشت سرم جمع شده ولی همین که کمی قوای فکریم رو قوّت بخشیدم، فهمیدم که چیز غریبه ای هست. چیزی که نه دیشب که به رختخواب رفته بودم آنجا بوده و نه اصلا جزء وسایلم هست. ولی در همان چند لحظه ی برخورد دستم به آن چیز، خاطراتی برایم مرور شد. به یاد خواهر زاده ی پنج ساله ام افتادم که گهگاهی سحرها از کنار مادرش پا می شد و به رختخواب من میامد و به زورِ هُل، جایی برای خودش باز می کرد و باز به خواب میرفت. و من هم که در گیجیِ دم صبح تازه از نمازِ دورکعتی فارغ شده بودم، جایی برایش واز می کردم و حواسم را جمع می کردم به رویش غلت نزنم. اینبار هم، در همان چند لحظه ی بر خورد دستم با آن چیز، همه ی اینها برایم مرور شد. مغز آدمی، اگر که او را در بند کلمات نیندازیم و برای فکر کردن از مکالمات استفاده نکنیم، سرعت شگرفی در اندیشیدن دارد. دقیقاً به اندازه ی سرعت برق. و قادر است چند بار سریعتر از آنچه برای من در آن یک لحظه مرور شد را مرور کند و به آن بیاندیشد و استدلال کند و تجربه ها را به خاطر بیاورد و نتیجه گیری کند و این نتیجه را به اعضا ارسال کند و در نهایت، واکنشی به آن محرک نشان دهد.
باری، مغز من هم آن فرایندها را طی کرد و به آن کنش، واکنشی نشان داد. اولین واکنشی که مغزم به آن دستور داد، به طبع، این بود که با جستی خود را با سرعت هر چه تمامتر از تخت پایین کشیدم. البته الان اعتراف می کنم که واکنشم چندان هم معقولانه نبود و شاید بهتر است بگویم اولین واکنشم بیشتر غریزی بود تا عقلانی. چرا که به حسب عقل، وقتی آنچیز در چند ساعت گذشته که من از وجودش بی اطلاع بودم به من آسیبی نرسانده، مسلماً حالا هم نخواهد رساند. و در واقع درست است که من تازه از وجود آن چیز با خبر شده ام، لیکن این امر تغییری در اصل وجود آن چیز و بی خطر بودن آن ایجاد نمی کند. این است که به نظرم می آید واکنش های ما به کنش های زندگیمان، بیشتر معلول سطح آگاهی و شناخت ما از آن کنش هاست نه اصلِ آنچه در بیرون از ما در جریان است (البته اگر در بیرون از ذهن آدمی جهانی وجود داشته باشد!). که البته این امر هم کاملاً طبیعی به نظر می رسد و اصلاً همین است که انسانهای مختلف به محرکهای یکسان، پاسخ های متفاوتی نشان می دهند. و اصلاً برای همین به این جهان پا گذاشته ایم که این عکس العمل هایمان را پخته تر و سنجیده تر کنیم و همین عکس العمل ها هستند که ثوابها و گناهان ما را تشکیل می دهند. بهتر است بگذریم، چه این رشته سر دراز دارد.
گفتم که با سرعت هر چه تمامتر از تخت به زیر جَستم و شروع به نگاه کردن به آن چیز کردم. باور کردنی نبود. همانگونه که حدس زده بودم، آن چیز متعلق به اینجا نبود. نمی دانم از کِی آمده بود و اینجوری کنارم خوابیده بود. شاید هم تلاش کرده بود بیدارم کند که چون خواب من خیلی سنگین است، موفق نشده و او هم همانجا کنارم خوابیده بود. شاید هم همان دَمِ رسیدن آنقدر خسته بوده که حتی متوجه من هم نشده. همین که جای خوابی پیدا کرده است، سر به بالین نهاده. آخِر، آنگونه که در آنزمان حدس می زدم و بعد ها فهمیدم حدسم درست بوده، باید راه بسیار طولانی را پیموده بود. راهی که درازای آن حتی به تصورم هم در نمی آید. شاید راهی به درازای چندین سال از عمرم. سالیانی که شمار آنها را خودم هم درست نمی دانم.
همانطور که این افکار در مغزم موج می زد، به او خیره شده بودم. و براستی همانگونه که وصفش را شنیده بودم چقدر زیبا بود. یعنی اگر بهتر بخواهم بگویم، دلربا بود؛ چونکه قیافه اش چندان چیز خارق العاده ای نداشت ولی در عین حال بسیار جذاب می نمود. صورتی معمولی داشت به رنگ سفید که کمی به سبزه میزد. و البته این سبزگی بیشتر بخاطر آفتاب سوختگی بود تا رنگ اصلی پوستش. همه ی اجزای صورتش اندازه ای متناسب داشتند غیر از چشمهای درشتش که حتی همانطور که بسته بودند هم می توانستم درشتی و سیاهی آنها را ببینم. با اینکه کلّاً از صورتش پختگی جوانی 27، 28 ساله را می شد دید، ولی اجزای صورتش، چشمها، بینی و دهانش طراوت یک بچه ی 3 ساله را نشانت میداد. با موهایی طلایی که زردی آن را از زردی موهای خودم بیشتر می پسندم (آخر من هم مو زرد هستم!). و خوبی موهایش این بود که هم بلند بودند و هم نرم و احتمالاً با بلند شدن موهایش دردسرهای من را نمی کشید. نمی دانم درباره ی قدش چه بگویم. شاید اینطور بشود گفت که یک جوان 18 یا 19 ساله را تصوّر کنید و بعد تمام اعضای او را به یک نسبت کوچک کنید تا هم قد یک بچه ی 5 یا 6 ساله شود. به درون خودش مچاله شده بود. اینگونه خوابیده بود. گویی زندانی را میبینی که پس از سالها حبس دهشتناک، به تازگی آزاد شده ولی هنوز آنرا باور نکرده است و به آن عادت نکرده. مچاله شده خوابیده بود در همان حالتی که آنرا خواب جنینی مینامند. معلوم بود که او هم پس از سالها زندگی، هنوز به این جهان عادت نکرده. نه خود را جزئی مقبولِ این جهان می داند و نه این جهان را بستری همیشگی که بتوان به آن دل بست. باری، این همه ی آن چیزی بود که آن هنگام متوجه اش شدم.
ولی براستی که به وجد آمده بودم و اصلاً تکان هم نمی توانستم بخورم.همانطور میخکوب داشتم به او نگاه می کردم و سرخوش بودم از اینکه او اینجاست. اما به ناگهان قلبم فشرده شد. به خود گفتم که از کجا معلوم برای ماندن آمده باشد؟ از کجا معلوم که اتفاقی گذرش به اینجا نیفتاده باشد؟ شاید در راه سیاحت هایش سری هم به این اطراف زده است و من باب رفع خستگی، یک شبی خودش را مهمان من کرده است که احتمالاً چون بیدار نشده ام، اجازه گرفتن را هم موکول کرده به وقت بیداری. ولی با خود گفتم حتی اگر اینقدر شوربختم که فقط شبی را، آنهم در خواب، میزبان او بوده ام، باز هم غنیمتی است. در آن موقع نمی خواستم به این فکر کنم که شاید هم برای ماندن آمده. شاید آمدنش اتفاقی نیست. شاید می دانسته به کجا می آید و آمده که بماند. به این وجه روشن قضیه نمی اندیشیدم چراکه نمی خواستم تلخی فراقش را برای خودم تلخ تر کنم. شور بختی های بشر بیش از عوامل بیرونی، معلول ندانم کاری های شخصی خود اوست و من هم نمی خواستم مته به خشخاش روان پریشانم بگذارم.
تصور کنید مدت ها در زندگی پی چیزی یا کسی هستید و ناگهان یک روز صبح که بیدار می شوید، می بینید که در یک قدمی او هستید ولی با این حال هنوز نمی دانید که آیا این یک قدمِ دیگر هم پیموده خواهد شد یا نه؟! با فراق یا وصال تنها یک قدم فاصله داشتن حس غریبی است. بخصوص اینکه ببینی در پیمودن این یک قدم، توهیچ کاره ای. این تو نیستی که می توانی این یک قدم را برداری. اوست که انتخاب می کند این یک قدم را هم جلو بیاید و به تو وصال هدیه کند؛ یا نیاید و فراق ارمغان او برای تو باشد. من در آن یک قدمی ایستاده بودم.
حدود یک ساعتی را که از بیداری من تا او فاصله بود، بر جایم ایستاده بودم و به شازده خیره می نگریستم. یعنی البته، کار دیگری هم نمی توانستم بکنم. با خودم گفتم که اگر قرار است پایان کار فراق باشد، بی صدا بمانم که هم او بیشتر بخوابد و هم من بیشتر فرصت دیدن او را داشته باشم. تا زمانی که شازده از خواب بیدار شد، من همین جور به او خیره شده بودم و افکار مشوّشی در مغزم وول می خورد. هر طور که بود، این یک ساعت هم گذشت... .
برای اینکه آدمی شیرین سخن باشد، باید تلخی بکشد. نباید در این دنیا به هر تمتعی که می خواهد دست یابد. باز نهادن راه تمتع جویی، حتی تمتعات حلال، و برخورداری از همه ی آنچه آدمی می خواهد، راه این کامیابی را سد خواهد کرد. شیرینی سخن، پاداش تلخی کشیدن در پاره ای امور است.
گر سخن خواهی که گویی چون شکر / صبر کن از حرص و این حلوا مخور
من دین خود را از فقها نگرفته ام؛ از عرفا گرفته ام. و از این دین شناسی، بسیار خشنودم و معتقدم کسانی که می خواهند درک ژرفی از گوهر دیانت داشته باشند، لاجرم باید به آثار این بزرگان، که دین شناسان واقعی تاریخ فرهنگ ما بوده اند، مراجعه کنند. مثنوی، یکی از آن آثار پر بهاست.
به این دوتا پست قبلی ام که نگاه می کنم می فهمم که چقدر داغون بودم. چقدر بد نوشتم. چه حال و هوای بدی. چقدر بی حوصله بودم این روزها.
و اما امروز؛...
ساعت 11 صبح از خواب بیدار شدم. ناشتا رو مثل هر روز خوردم. خزعبلاتم رو ریختم توی کوله، سوار موتورم شدم و راه افتادم به سمت دانشگاه. خیابونها چقدر خلوت بود ولی تعجب نکردم چون حتی نمی دونستم امروز چند شنبه است. همین قدر می دونستم که تعطیل نیست.
رسیدم به دانشگاه و رفتم برای انجام کار اداری دوستم. در بخش آموزش دانشجوهای بین الملل. اونجا یک ایرانی هم کار می کنه ولی به سراغ اون نرفتم. خوشم نمیاد. اینقدر انگلیسی بلدم که کارم رو راه بندازم. کارم راه نیفتاد چون مسیولی که باید فرم رو تایید کنه تا جمعه نمیاد. یه کار دیگه هم داشتم که مهم نبود ولی انجام شد.
بعد، حدودای ساعت 12:30 بود که به بانک رسیدم. یعنی موتورم رو در پارکینگ کتابخونه گذاشتم و پیاده به سمت آمفی تاتر مرکزی که بانک پشت اون هست برگشتم. آخه مسیرها همه یک طرفه هست و اگه با موتور می رفتم بانک، همه ی دانشگاه رو باید یه دور نجومی می زدم. رفتم بانک برای فعال کردن سرویس اینترنتی حسابم. بعد از حدود یک سال. انجام دادم و برگشتم سمت آمفی تاتر.
در راه یکی از بچه های عراقی رو دیدم و خوش و بش و احوال پرسی و اینکه هنوز نمرات اعلام نشده و اینکه تا چند روز دیگه یه سر میاد خونه ام و اینکه در Facebook همدیگر رو add کنیم. این رفیق ما کمی در باره ی اسلامش تعصب داره و من هم چند باری سر به سرش گذاشتم. شکایت می کرد از اینکه چرا دخترهای ایرانی فلان و بحمان و من هم گفتمش بگو کدومشون چشمت رو گرفته تا برم باهاش صحبت کنم. واینکه یه بار نمی دونم چی شد که سر کلاس Applied Mechanic با بچه ها که صحبت می کردیم حرف عقد موقت شد و به قول عرب ها "متعه". که این رفیقمون گفت که "حرام، حرام"! و من هم کلی بحث و استدلال که نه بابا و اگه برای من یکی موقعیتش پیش بیاد ردش نمی کنم. امروز هم باز بحثی و شوخی یی. و همه به انگلیسی. و چقدر دلخورم از اینکه چرا من ایرانی و یک عراقی با این همه مشترکات فرهنگی و دینی مذهبی باید با هم انگلیسی صحبت کنیم. اون هم منی که در خوزستان زندگی کردم.
خداحافظی و بعد رفتم به لوازم التحریر فروشی. و خرید یک تقویم 2010 و برد طراحی. و از اونجا هم به سمت کتابخونه. و کتابخونه خلوته خلوت. و مزین شده به گل و بوته و فرش قرمز پهن شده برای نمی دونم کی؟! طبقه ی 3.5 رو هم که معمولا اونجا میشینم به هم ریخته بودن و داشتن آماده می کردن برای نمی دونم چه مراسمی. رفتم به طبقه ی سوم. و عکس های منتخب مسابقه ی عکاسی رو گذاشته بودن و چه جالب بود و دور از انتظار. بعد رفتم به آخرین میزو زیر تابلوی محبوبم نشستم. همون تابلوی ون گوگ. و به همین بهانه بساطم رو در آوردم و اولین اسکیسم رو در دوره ی جدید خود آموز طراحیم کشیدم. که با اینکه سخت بود ولی حال داد. میزم رو عوض کردم به دنبال برق برای لپ تاپ. و اول یه ایمیل برای دوستم که کارش انجام نشده. و بعد نوشتن خزعبلی برای وبلاگم.
سرد بود و من هم فقط با یک لباس نازک. و ساعت تقریبا 3 بود که گرسنه شدم. یعنی نشدم ولی به بهانه ی گرسنگی جمع کردم و رفتم به سمت رستوران عربی کالج 11 که بسته بود. از اونجا به سمت رستورانهای کالج 12 که همیشه هستن و با غذای ارزون. تنها مشکلش جمعیت میلیونی گربه هاست که کمی مور مورم میکنه. به اون هم دارم عادت می کنم. یه غذای مالایی به 3 رینگیت و 1 رینگیت هم نوشیدنی. و اومدم سمت خونه.
از وقتیکه از کتابخونه زدم بیرون حالم داغون شده بود. بی حوصله. حتی به سختی نفس می کشیدم. اومدم خونه. تا به خونه برسم، داغونه داغون شده بودم. طبق معمول اول لپ تاپ رو روشن کردم و بعد یه آبی به دست و صورتم زدم. Facebook ام رو باز کردم. دیگه حوصله ی اون رو هم ندارم. قبلا هم که چک می کردم به خاطر یه دوست تازه بود که دیگه اون هم نیست. دو قسمت از فیلم لیلا رو دانلود کردم. خیلی خوابم میومد. خوابیدم. برای یک ساعت.
با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم. همه ی بدنم درد می کرد. از گردنم تا مچ دستهام و پاهام. به هر مصیبتی بود بلند شدم. می دونستم دوای این درد بدن و درد بی حوصلگیم چیه. شرت ورزشی و کفش هام رو پوشیدم و به سمت فاز بغلی که وسایل ورزشی داره راه افتادم. فاصله کوتاه بود ولی همون چند فشار اولی به پاهام، حال آوردم. به اونجا که رسیدم دیدم وسایل همه اشغاله. برگشتم و از نگهبانی کلید زمین تنیس خودمون رو گرفتم. رفتم اونجا. شب شده بود و من هم چراغهای زمین رو بلد نبودم روشن کنم. حس برگشتن و پرسیدن هم نبود. نور برای دویدن دور زمین کافی بود. در همون تاریکی دلچسب پنج دور اول رو زدم. بعد از هر دور با صدایی که از ته گلوم در میومد می شمردم؛ یک، دوه، سه، چها، پن. مثل "طعم گیلاس" که دیشب دیده بودم. بعد از پنج دور کمی نرمش و بعد پنج دور دیگه. در اون هوای گرم هوس کردم که بعدش استخر هم برم ولی انرژی زیادی می خواست و منصرف شدم. در رو بستم و برگشتم که کلید رو تحویل بدم که همون پایین یکی از نگهبانها رو دیدم و کلید رو بهش دادم. بهش گفتم که بلد نیستم چراغ ها روشن کنم. نگفت انگلیسی بلد نیست، از من پرسید که مالای بلدم یا نه؟ گفتم نه. و با زبون ایما و اشاره فهموندمش "چراغ ها". که دوباره با هم رفتیم و بهم نشون داد. تشکر کردم و اومدم خونه.
چند تا سوسیس برای شام در آوردم که یخشون وا شه. و رفتم و یه دوش با آب ولرم و چقدر آروم شده بودم. هیچ اثری از اون بی حوصلگی نمونده بود. طرح این نوشته رو هم همونجا ریختم. با چندتا نکته و تیکه ی قشنگ که دیگه یادم نیست که بنویسم.
از حمام در اومدم. رفتم به آشپزخونه و مشغول درست کردن "معجون" شدم. غذای ابداعی خودم. پیاز خرد شده و سیب زمینی خرد شده و سوسیس خرد شده رو در قابلمه می ریزی و آب و نمک و فلفل و زردچوبه و باز هم فلفل و رب گوجه و سس فلفل و میذاری برای پختن. با حداقلِ روغن. و در این بین رفتم برای نماز. و خوندم. و نماز نسبتا خوبی خوندم. شام خوردم و ظرفهام رو شستم و اومدم و شروع کردن به نوشتن.
آنقدر بی حوصله بودم که فراموش کرده بودم دارم پوست می ندازم و همین خودش باعث حملات روحی گاه و بی گاهِ اینجوری میشه. و همین نشون میده هنوز به بلوغ نرسیدم. که اگه برسم حملاتم هم پریودیک و منظم خواهد شد. به هر حال، از صبحی که اونقدر داغون بودم به اینجا رسیدم که الان کاملا خوبم و آروم. آرومه آروم. به همین سادگی.
پی نوشت:
1-مدت ها بود از نوشتن لذت نبرده بودم. و چیز به درد بخوری هم ننوشته بودم. و همه هم کوتاه. برای همین هم این نوشته رو اینقدر طولانی کردم. داشتم لذتم رو طولانی تر می کردم.
2- می خواستم بعد از نماز قرآن رو باز کنم ببینم چی میاد. ولی نکردم. ترسیدم. اگه مثل آل احمد برام سوره ای مثل توبه میومد،...! 3-یکی از عکسهای برگزیده در مسابقه رو هم اینجا گذاشتم. نوشته ی روی کاغذی که دست دخترست بخونید. جالبه!
دیروز همین جوری چشم خورد به فیلمنامه ی "نوبت عاشقی". قبلا خونده بودم ولی گفتم باز یه نگاهی بندازم. و قتی شروع کردم دیدم این اصلا اونی نیست که من خونده بودم. نشستم و تا آخر خوندم. بعد هم لینکهای دانلودش رو پیدا کردم. بگذریم.
وقتی به پوشه ی فیلم هام رفتم، چشم به فیلم "سارا" افتاد. چیز زیادی ازش در ذهنم نمونده بود. گفتم وقتی نوبت عاشقی اونجوری شده، حتما سارا رو هم باید از نو قضا کنم. و حدسم درست بود. باز هم بگذریم. اینها مقدمه بود برای رسیدن به سارا.
و اما سارا؛ عجب فیلم فوق العاده ای. راستی که شاهکاره. نمیدونم از اون سیمرغ هایی که پریدن و روی " وقتی همه خوابیم" نشستن، یه چندتایی شون روی سارا هم نشسته یا نه؟! مهم هم نیست البته.
از سارا یاد گرفتم و از اون شوهر ابلهش! وقتی امین تارخ قهر کرد و بانک موند و سارا رفت پی اش و ....، آتیش گرفتم. از خریت مرده. و نتیجه اینکه، به عنوان یه مرد، به خودم قول می دم در زندگیم اینقدر ابله نباشم. که مثل مرد توی فیلم اینقدر ابله نباشم. که بیشتر خودم رو به سارا نزدیک کنم. که فداکاری کنم و دم نزنم و اگه برام فداکاری شد قدرش رو بدونم و با تمام وجود در راه اون فداکار و فداکاریش هر چه دارم بدم. آسون نیست ولی گمونم از پسش برآم.
پی نوشت: خوشم نمیاد بگم فیلم از نظر ظرافت ها و ساختار قوی بود؛ چون حتما قوی بوده که منو تا آخر میخکوب کرده. حتما احساسات سارا رو با تصویر و زمان خوب بهم منتقل کرده که آخر فیلم بتونم سارا درک کنم و کاری رو که انجام داد. من قرار نبوده فیلم ها رو اینجوری، ساختاری ببینم و اینکار رو هم نخواهم کرد. از شکل فیلم دیدنم فعلا راضیم.
یه اشتباه کردم. باز هم. اشتباهی که از خودم انتظار نداشتم. در این دو روز چهار تا فیلم ایرانی دیدم. سه تاش انتزاعی. باغهای کندلوس، گاهی به آسمان نگاه کن و وقتی همه خوابیم. وقتی فیلم اول و سوم رو می دیدم، انتظار داشتم یه فیلم خوب ببینم. یا بهتره بگم شاهکار. اولی رو بخاطر اینکه توصیه شده بود و دومی رو بخاطر اینکه کار بیضایی بود. همون که سگ کشی رو هم ساخته بود. و اشتباهم هم دقیقا در همین جا بود. کی گفته که همه فیلم ها قراره شاهکار باشه؟ یه فیلم متوسط هم می تونه خوب باشه. و قابل برای دیدن.
ولی با این حال، باز هم معتقدم انتزاع هم برای خودش اصولی داره و منطقی. منطقی که بخصوص در وقتی همه خوابیم نادیده گرفته شده بود. و باغهای کندلوس هم ساختار هماهنگی نداشت. فیلم تکه تکه بود و اگه بینندش صدتا فیلم خوب در زندگیش دیده باشه، گمونم خاطره هایی از 10 تا از اون فیلم ها با دیدن باغهای کندلوس زنده میشه. ولی به هر حال مهم نیست. همه که شاهکار نمی سازن. و بقول شیخ انصاری؛ "گر همه شب شبِ قدر بودی، شب قدر بی قدر بودی". ولی با این حال از هر دوی اون فیلمها خوشم اومد و حتی می خوام یه فیلم دیگه از ایرج کریمی ببینم. بالاخره اون هم مهندسه و من هم باید کمی عرق مهندسی داشته باشم!
و اما فیلم دوم، گاهی به آسمان نگاه کن. که گفتگو نداره. این هم یه جورایی انتزاعی هست ولی این کجا و ...! و داستان به راه غیر منطقی کشیده نمیشه. لااقل برای خودش یه منطقی رو میسازه و طبق همون پیش میره. از تبریزی برای قدرتش در ساختن این ساختارها بسیار خوشم میاد. بخصوص در این فیلم و یک تکه نان.
پی نوشت: 1-یه طرحی به ذهنم اومده که شاید چیز خوبی ازش درآد. از اون موقع، توجه که میکنم میبینم آدم ها به شیزوفرنی بودن علاقه دارن. خوبه. مثل من.
2-وقتی همه خوابیم چهار سیمرغ برده؟ این سیمرغ ها رو هم که مثل اینکه چشمهاشون رو میبندن و میزارن الله بختکی رو هر فیلمی بشینن!!! :(
کودکانه می خوابم. مثل بچه ها هر وقت خوابم بیاد می خوابم و هر وقت بیدار شدم غذا می خورم. کاری به جای آفتاب در آسمان هم ندارم. برنامه خواب یا غذا هم ندارم. کودکانه ی کودکانه.
در خواب هم کودکانه می خوابم. سنگین سنگین. راحت راحت. جوری که انگار به هیچ بنی بشری هیچ بدهی ندارم. طوری که انگار جزء وابسته ای به این دنیا نیستم.
هواشناس رو برای دومین بار دیدم. واقعا که عجب فیلم عالی هست. اولین بار از سینما یک و طبق معمول با کلی سانسور. به گمونم بیشتر فیلمهایی رو که از تلویزیون ایران دیدم باید قضا کنم. برنامه هاشون فقط به این درد میخوره که چهار تا فیلم خوب بهت معرفی میکنه. فقط همین و نه خیلی بیشتر! و بدی کارشون هم این هست که حتی دیالوگها رو هم عوض می کنن. با این حساب من تا حالا دو نوع فیلم هواشناس دیدم!
این فیلم هم از اون فیلمهایی هست که بعد از تموم شدن، یه چیزی ازش برات باقی می مونه؛ چیزی برای همیشه ات. فیلم دو تا منولوگ قشنگ داره؛این اولیش هست:
“I remember once…
Imagine what my life would be like, what I’d be like.
I pictured having all these qualities; strong, positive qualities …
That people could pick up on from across a room.
But as time passed, few ever became any qualities I actually had.
And all the possibilities I faced, and the sorts of people I could be….
All of them reduced every year to fewer and fewer…
Until finally they got reduced to one…to who I am.
And that’s who I am…the weather man.”
و این هم دومی که البته کوتاهتر و جالب تره؛
“Things didn’t work out the way I predicted. Accepting that not easy…
But easy doesn’t enter into grown-up life.”
همه ی اون خزعبلات، مقدمه ی نوشتن همین دو قسمت بود ولی خوب دیگه، روده درازی یعنی همین!
پی نوشت:
1- یه چیزی که توی این فیلم برام خیلی جالب بود، تیپ هواشناس و پدرش بود. بخصوص اون کفشهای لبه دار که واقعا ازشون خوشم اومد و بعد از اون سعی می کنم کفشی بگیرم که پاشنه اش لبه داشته باشه! این هم یه چور تاثیر پذیری از سینماست! یه پوستر با کفشهاشون هم گذاشتم.
2-دیشب فیلم 2012 رو در سینما دیدم. با صدای دالبی که حیف بود برای این فیلم افتضاح. و با یک سالن کاملا پر که باز هم حیف بود برای این آشغال. 10RM بابت بلیطش دادم و 2.5 ساعت وقتم رو حرومش کردم که همشون حیف بودن. گول پوسترش رو خوردم و اون راهب تبتی که روی پوستر بود. فیلم حتی از فیلم 300 هم بی ارزش تره! این همه بد و بیراه گفتم ولی هنوز دلم خالی نشده! فیلم به اندازه ی تبلیغات قبل از فیلم هم ارزش نداشت. این خلاصه ی فیلمه: یه آشغال به تمام معنا.
I have just seen a perfect movie. A movie which had a thing to say, a worthy one. A movie that you can learn from it. It was the second time I have seen it, the first time I saw it in Iran, with a lot of censorships that made another story for the movie! The censorships weren’t just in nudity but also in the dialogs which changed the story and the meaning of the movie. Because of these reasons, it is for a long time I do not watch movies from Iran TV and because of these I so disagree with censorship! You should watch a movie completely or do not watch it at all!
There were two interesting monologs in the movie that I write them here;
“I remember once…
Imagine what my life would be like, what I’d be like.
I pictured having all these qualities; strong, positive qualities …
That people could pick up on from across a room.
But as time passed, few ever became any qualities I actually had.
And all the possibilities I faced, and the sorts of people I could be….
All of them reduced every year to fewer and fewer…
Until finally they got reduced to one…to who I am.
And that’s who I am…the weather man.”
And the other one that I think is very valuable was;
“Things didn’t work out the way I predicted. Accepting that not easy…
But easy doesn’t enter into grown-up life.”
Postscript:
I saw “2012” movie last night. It was so so bad. The advertisings before the movie were more interesting than this awful movie! I’m sorry for 10RM which I payed and 2.5 hours I wasted. And sorry for what the cinema was full of people come to watch that rubbish! I just beguiled by its poster and I’m trying do not make this mistake again!