مدتی است زیاد فکر می کنم. به همه چیز؛ از ترک دیوار گرفته تا وحدانیت خدا. به اینکه در این جهان لاهوتی این منی که اپسیلونی از این جهان را تشکیل می دهم چه می کنم. و چه اثری دارم. و البته نتیجه ی این تفکرات مثبت تر از آن بود که پیش از این می اندیشیدم؛ چه باعث شد بهتر بدانم در کجای این جهان ایستاده ام و چند درجه می توانم گردش زمین در بیکران را تغییر دهم. فکر کردن جوری است که با هر چه بیشتر پیش رفتن در آن، زاویه ی بیشتری را پیش پای شخص روشن می کند. و این همان نکته ای است که اغلب از آن غفلت می شود. اینکه آگاهی ناشی از فکر کردن با خود فکر کردن حاصل خواهد شد و پیش از آن، هیچ گونه تصوری از نتیجه نمی توان داشت.
نتیجه اینکه این من با اینکه چندان تاریخ فلسفه نخوانده ولی خود را فیلسوف می داند. مهندس فیلسوفی است که هم از مهندسی خوشش می آید و هم از کتاب و فیلم و موسیقی و فلسفه. مرید کسی نیست حتی محمد و علی و همه چیز را با تیغ نقد می آزماید. ولی شاگردی خیلی ها را می کند؛ از محمد و علی گرفته تا شریعتی و سروش و مصدق و بازرگان تا مصباح و احمدی نژاد و .... و از همه کس یاد می گیرد؛ دوست و دشمن و عاقل و سفیه و مومن و زندیق و مقید و لاابالی. هم مهندسی را به فلسفه پیوند می دهد و هم فلسفه را به مهندسی و هم این هر دو را به زندگی. در فیلم ها و کتابهایش آنقدر چیز برای آموختن می بیند که با آنها زندگانی خویش را جهت دهد. در ترک دیوار هم توحید خدا می بیند و هم شک به وحدانیت او را. با خواندن هم به دانسته های خویش می افزاید و هم محاط تر می شود بر ندانسته های خویش.
باری این منم؛ آنکه عظمت خویشتن خویش را دریافته و قصد دارد با همه ی کوچکی جثه ی خویش، حرکت زمین متناهی در این جهان نامتناهی را چند درجه ای به مسیری که می خواهد تغییر دهد. باید بتواند و اگر هم نتوانست، حداقل می داند که سعی خویش را به خرج داده و آنرا برای روز مبادایی که هیچگاه فرانرسیده پس انداز نکرده است. و یا بهتر است بگویم قمار کرده چه این راهی است که یا برد دارد یا باخت. و نمی توانی خنثی از میان آن عبور کنی. باری و آری، این منم...
نوشته ی زیر را چند ماه پیش نوشته بودم که ناتمام مانده بود. امروز که داشتم کمی خانه تکانی می کردم به آن برخوردم. متن زیبایی دارد و هر چند الان خودم هم با برخی قسمت های آن موافق نیستم ولی با این حال آنرا همین جور ناتمام اینجا قرار می دهم؛ چه نه می توانم آنرا کامل کنم و نه دلم می آید اجازه دهم از دستم برود. باری، خودم هم از نوشته ام راضی هستم!!!
***********
چند وقتی است نیمی از فقه را دور ریخته ام. آنچه می نویسم در واقع گزارشی است از این هنگامه، گزارشی است از آنچه بدست آورده ام و آنچه از کف داده ام. از اینکه آیا نتیجه ای گرفته ام از آنچه کرده ام.
به عنوان مقدمه، از اینجا شروع می کنم که چرا چنین کردم و از چه هنگام شروع کردم. برخی می گویند که در زندگی پاداش را به راه حل می دهند نه جواب. با ایشان چندان موافق نیستم به چند دلیل. دلیل اول بدیهی نبودن جواب است. اگر که من نیکی کنم و در دجله اندازم که ایزد در بیابانم دهد باز، کجای این نشان دهنده ی راه حل است؟ اگر که قرار باشد چنین کنم، برای نتیجه ی آن می کنم. غرض از این بحث گفتن این نکته است که راهی هر چند هم که زیبا باشد، اگر به نتیجه ی مطلوب منتهی نگردد به لعنت شیطان هم نمی ارزد. همیشه شنیده بودم از فقه، که برای بروز نگه داشتن اسلام است و برای گفتن آنچه باید موضع اسلام باشد به وقت آن. و اما عجبا و اسفا که این خانه گرچه از آجرهای مستحکمی ساخته شده بود، لیکن آجرها را با ساروج در بنا محکم نکرده بودند و با طوفانی بر سر همگان فرو ریخت. پس از وقایع اتفاق افتاده ی پس از انتخابات، پس از آنهمه قتل و شکنجه و تجاوز و بی حرمتی، آقایان مراجع بجای فغان پنبه در گوش کردند و سرها را هر چه بیشتر به لاک ....فرو بردند. آنقدر که حتی شکستن سنت 1400 ساله، کشتن بی گناهان در محرم الحرام هم، تکانی به آقایان نداد. و البته بدیهی است حساب بزرگانی چون صانعی و منتظری از باقی جداست ولی این، تغییر چندانی در مطلب ایجاد نخواهد کرد.
سالهاست ، هر چند با شک، بر این عقیده ام که فقه ما نه پویا که جامد است، نه زیبا که زشت روست، نه زنده که مرده ای فسیل شده است در موزه ای. سالهاست غبار مرگ بر چهره ی این محتضر نشسته لیکن همواره و بویژه در این سی ساله آنرا چنان آراسته اند که خواب است و به هنگام نیاز بیدار خواهد شد. ولی اکنون خود این مرده ی خفته نما برایم اثبات کرد که نخفته که مرده است. که با این همه رنج و درد و بیدادی که بر این مردم در این ایام گذشت، همه ی خفته ها بیدار شدند و فغان سر دادند و تنها این مردگان بودند که صدایی از ایشان، به رغم تمام انتظارات، بر نخاست.
“آزادی! ای نوای دلنشین و پر شکوه! من مجددا آزاد شده ام! من از میان مردگان برخاسته ام!...”
این آخرین جمله ی کتاب "خاطرات خانه ی اموات" بود. کتابی که از اولین روز فروردین آغاز کرده بودم و تا به امروز که 25 فروردین ماه است، با آن درگیر بودم. در این ایام چه ها که با این کتاب تجربه نکردم. در ابتدا نفهمیدم چرا از آن بدینگونه یاد می کنند زیرا چندان برایم جذاب نبود. گمان می کردم شاید از ترجمه ی آن باشد که البته تا حدودی هم حق داشتم.
ولی به مرور دریافتم اثری عمیق و مزمن در روحم به جای گذارده و هر چه با آن پیش می روم، احساسات آنرا بهتر و بیشتر درک می کنم. اکنون احساس می کنم تجربه ی سالیانی در زندان گذراندن را دارم و خوب می دانم بر من چه گذشته در آنجا. چیز غریبی است که آزاد باشی. آزادی را اکنون درک می کنم.
پررنگ ترین بخش روایت جایی بود که گفت سخت ترین محرومیت زندان، محرومیت از تنهایی است. حتی فکر کردن به آن هم برایم دهشتناک است. به مانند سایر داستانهای داستایوسکی که تا کنون خوانده ام، این نیز مشحون از غم و درد بود. هر باری که کتابی از او می خوانم چند سالی پیرتر می شوم. تجربه ی نابی است.
پی نوشت: الان میرحسین در لیست تایم اول شد. نمی دونم واقعا مهم هست یا نه؛ چه به راحتی میشه تکذیبش کرد و حتی اجازه نداد بعد رسانه ای پیدا کنه. ولی باری، این هم در نوع خودش کاری بود. کاری که نمی دونم چرا من رو به یاد قطعاتی از همین کتاب انداخت که نمی خوام اینجا دربارش صحبت کنم.
باز هم یک مشکل فکری جدید. تا بحال به این حد جدی درباره مقدار تسلطم بر زندگی و آینده ام فکر نکرده بودم. تقدیر چیست؟ من در کجای سرنوشت خود ایستاده ام؟ آینده ام را چه کسی دارد برایم رقم می زند؟ باری، فقط می بینم که آنقدر متغیر های گوناگون بر سر راهم قرار دارد که در این دایره ی قسمت نقطه ی پرگاری بیش نیستم. لیکن نمی دانم کدامین نقطه؟ من در مرکز این دایره ام یا فقط در سرنوشت خویش نقش یکی از نقاط محیط دایره را بازی می کنم؟! و این را اصلاً بر نمی تابم. باز هم از انسان بودن خود بیزار شده ام. ای کاش خدا می بودم. ای کاش می توانستم آینده ی خویش را چنان که می خواهم رقم زنم. ولی افسوس.
براستی باید بخشی از سرنوشتم را به تقدیر یا شانس یا خدا یا هر چیز دیگر (مهم نیست این چیز دیگر چیست؛ مهم این است که من و وجود من و اختیار من نیست) بسپرم؟! اینرا اصلا بر نمی تابم.نمی توانم با آن کنار بیایم. اصلا نمی تونم بپذیرمش. ولی از طرفی هم می بینم چاره ی دیگری ندارم. مجبورم به پذیرش آن. صدای خدا را از آن بالا می شنوم. ولی نمی دانم دارد به این موجود بیچاره بخاطر ضعف و جبرش می خندد؛ و یا اینکه نگاه مهربانانه ای به او دوخته و می گوید فرزندم، اگر من ترا با چنین جبری آفریده ام، یقین بدان خود عهده دار بخش جبری زندگانیت شده ام. بخشی که تو را در آن اختیاری نیست. آنجا را که فقط یک ردپا میبینی از یاد مبر. ولی من چگونه باید تشخیص دهم صدای خدا را؟! آیا فقط باید حالتی را فرض کرده و با "شانس کور" و چشم نیمه باز ادامه ی راه را بپیمایم؟! توکل چیست؟ چرا باید توکل کنم؟ چرا باید به خدایی توکل کنم که مرا با چنین جبری آفریده که بدو توکل کنم؟ مغرورم. این چیزها را بر نمی تابم. مجبورم و این آزارم می دهد.
منیت من (آنچه من هستم، برایند آنچه تا بحال بوده ام) حاصل بیست و چند سال زندگانیم است. منیت دیگری نیز حاصل عمر اوست. منیت من راهی را برای آینده اش برگزیده؛ و یا لااقل علاقه مند است برگزیند. دیگری هم راهی برای خود برگزیده. از اتفاقِ این دو منیت چه حاصل خواهد شد؟ هرکدام دیگری را به کدامین سو هدایت خواهد کرد؟ مثل پیچک هایی می ماند که هر کدام تا کنون بر میله ی قائمی پیچ می خورده اند. ولی اکنون می خواهند بر هم تکیه کنند.گمان نمی کنم مسیر نهایی این جفت به انتهای هیچ کدام از آن میله ها برسد.
ولی مسئله اینجاست که این منیت من که حاصل بیست و چند سال از زندگانیم است و تا کنون به همین صورت رقم خوردم نه طبق پیش بینی ها و برنامه های من. خطی است بر صفحه ای. خطی با قلمی که دو دست آنرا هدایت می کند. دست خویش را می بینم ولی دیگری را...نمی دانم. این خط تا بدینجا اتفاقی بر این صفحه کشیده نشده. نه، من ماتریالیست نیستم. ولی از جهتی هم در آزارم از اینکه نمی دانم اگر هر نقطه ی این خط در مختصات دیگری رقم می خورد، سر خطی که الان بر آن ایستاده ام کجا می توانست باشد. ولی این چه اهمیت دارد؟ تا بدینجا را بدین گونه آمده ام و باقی مسیر را نیز بدین گونه باید بپیمایم؛ چه بخواهم و چه نخواهم.
به کجا رهسپار بودم، به کجا رسیدم! چرا هرگاه تصمیمی می گیرم، دستی دیگر سر رشته ها را بدست گرفته و همه چیز را آنگونه می چیند که خود می خواهد؟! من از کجا و چگونه باید بفهمم که صلاح چیست؟ بدون اطمینان و ایمان که نمی شود توکل کرد. به چه توکل کنم و به که؟ راهی را که آمده ام سر رشته اش دست خودم نبوده ولی از آن ناراضی هم نیستم. ای کاش می توانستم بدان قادر بدین راحتی ها تسلیم شوم. اما نمی توانم؛ جنگیدن را دوست دارم. دوست دارم احساس کنم از حداکثر ظرفیت اختیارم استفاده کرده ام. دوست دارم نتیجه هر چه هست...؛ نه، دوست ندارم نتیجه هر چه باشد، دوست دارم نتیجه خوب باشد، دوست دارم او مرا در موقعیت های دشوار زندگیم بر دوش کشد. دلم و قلبم و روحم دوست دارد عاشق و شیفته ی او باشد، بر دامانش بگرید، بدو التماس کند، غرورش را مقابل او بشکند؛ نه، اصلا آنجا غرور یعنی چه؟
تابحال هیچگاه اینگونه جدی به ازدواج نیندیشیده بودم. حال که می نگرم میبینم که انگار شوخی بوده برایم. بازی که هر گاه بخواهی می توانی به سلامت از آن به در آیی. با اینکه بسیار بدان اندیشیده ام ولی معیارهایم تا کنون اینقدر دم دست و جدی نبوده. اینبار واقعاً فکر می کنم سرنوشتم به تصمیمم بند است. بارها شده در زندگیم که در آخرین لحظه محض سنجش توانایی هایم هم که شده پا پس کشیده ام و یا همه چیز را رها کرده ام. مثل جلسه کنکور که چرت زدم. مثل امتحانات دانشگاه که بیشتر از 16 در برگه نمی نوشتم...مثل پسر داستان "خرابه های واتیکان" که فقط محض پوچی پیر مرد را از پنجره قطار بیرون انداخت. من نیز بارها اینکار را با خود کرده ام. ولی اینبار فرق می کند. می خواهم جدی تر با زندگانیم روبرو شوم. منطقم می گوید تفاوتی ندارد چه زندگی تجربه ای است که فقط یکبار در زمان اتفاق می افتد و هیچگاه نخواهی فهمید تصمیمت بهترین گزینه ی موجود بوده یا نه. ولی همین منطق هم می گوید که این قانون طبیعت است؛ و سعی نکن از قوانینی که چارچوب زندگیت است فراتر روی که نمی توانی. آنها را بپذیر و با تمام وجود تلاش کن که تصمیم درست تری در زمان حال بگیری. چراکه همین یعنی زندگی.
ولی به این راحتی ها هم نیست. تاکنون بصورت مجرد به ازدواج می اندیشیده ام چرا که داده ای برای بررسی معیارهایم نداشتم. اینبار ولی داده دارم. باز که معیارهای قدیمم را کنکاش می کنم میبینم که در ظلمات مطلق در هیچ معلق بوده ام. الان که دوباره فکر می کنم می بینم که برای بررسی معیارهایم باید بدانم از زندگی چه می خواهم. ولی واقعاً نمی دانم. مسیر زندگیم تابحال سه بار بطور کلی تغییر کرده؛ به سویی رفته که اصلا انتظارش را نداشته ام و هیچ گمان نمی کرده ام که اینگونه شود. اینبار می تواند چهارمین بار باشد. بخواهم یا نخواهم اینبار بار چهارم است. زیرا چیزی که تا پیش از این برایم بی معنی بوده معنی پیدا کرده است. این هم زایمان دیگری است. دردش از الان در روحم رخنه کرده.
مسئله ی اصلی اکنون برایم این پرسش است که از زندگی چه می خواهم؟ ایا اصلا می توانم تصمیم بگیرم از زندگانیم چه می خواهم؟ هنوز زود بود. هنوز تکلیفم با دنیای درون و برونم کاملاً مشخص نشده بود که این همه از راه رسید. ولی وقتی از راه می رسد دیگر هیچ چیز جلودارش نیست و زمان و حوادث به عقب باز نخواهد گشت تا بتوان همه چیز را فراموش کرد. باری ناچارم پیش بروم.
هیچگاه به ازدواج جدی فکر نکرده بودم چون از آن می ترسیدم. ترس از اینکه بخواهم زندگیم را با کسی شریک شوم. ترس از اینکه همین نیمچه اختیارم را هم نداشته باشم. .... ترس از تصور اینکه دیگر تنها نخواهم بود. ترس از ویرانی دنیای درونم. ترس از اینکه نمی دانم در مقابل این همه که از دست می دهم چه بدست خواهم آورد؟!